۱۳۹۵ فروردین ۱۱, چهارشنبه

نامه زندانی سیاسی سعید شیرزاد از زندان گوهردشت کرج خطاب به مادر مبارز شهید معلم قهرمان فرزادکمانگر

تاریخ :30مارس 2016
نامه زندانی سیاسی سعید شیرزاد از زندان گوهردشت کرج خطاب به مادر مبارز شهید معلم قهرمان فرزادکمانگر، از جمله نوشته است:
عیدی ندارم
به نام انسان
سلام دایه سلطنت
مادرجان می‌خواستم این نامه که به‌مناسبت نوروز است را برای خودت بنویسم که با کلمه کلمه‌اش بدانی عیدی ندارم٬ ولی در رقص گلوله و شمشیر و در نهان بودن عشق٬ تصمیم گرفتم که این خونین دل نوشته را که از دردها و رنج ها، استخوانهایم را می‌سوزاند و خاکستر می‌کند به پاره تنت فرزاد بنویسم که این کمتر از هیچ با کوله باری از درد و رنج و فقر بر دوشت سنگینی نکند که کلمه به کلمه و خط به خط اش بغض های رسوب شدیی است در سینه ام.
سلام آقا معلم:
آقا معلم این روزها در میان رنگهای رنگین سفره‌های هفت سین، دل من دریایی ست از عیدی نداشتن‌هایی که سالیان زندگیم (ببخشید زنده مانی ام) با شعرهایی مملو از درد و رنج و فقر است و جوانی‌ام را به پیری رسانده همان‌گونه که جوانی جای کودکی‌ام را گرفت. سالیانی که گذر زمانش٬ به زندانی کشاندم که روزگاری در رقص قلمت.
نامه‌هایت را که عاشقانه‌های کودکانه کردستان بود ٬از همین محصوریت دربندت از سیم های خاردار و دیوارهای بلند گوهردشت برایمان به تصویر می‌کشیدی.
آقا معلم :
این روزهایم که درد نهان شده ایست در پستوی خنده هایم و برای همراه شدن با لحظات شاد دیگر دوستان دربندم خودم را پشت آن پنهان کرده‌ام به تو می‌خواهم بنویسم از عید نداشتن هایی که در کودکی گمشده‌ام و غوطه‌ور بودن در محرومیت و محدودیت تنها بهار طبیعتش را بچشم دیدم و بهارش هم در تقویم تاریخ با روز تو و سال اشک دایه سلطنت و سال خون کردستان و سال لعنتی ۸۹ با سرخی‌یی از خون به یادگار مانده است.
آقا معلم:
مگر می‌شود عیدی داشت وقتی که به جرم عشق تروریست خواندنت و امروز جای خالیت بر سفره هفت سین خانه محقرتان در کامیاران با اشکهای خونین دایه سلطنت پر شده است.
مگر می‌شود عیدی داشت وقتی که دستان کارگری ستار بهشتی بر هفت سین گوهرش خالی می‌شود و جای حضور سردار خلق غلامرضا خسروی بر هفت سین ایرانش با گل‌های سرخ تزیین می‌شود و آرامش گوهردشت از نبود سرخ ترین زمانه شاهرخ زمانی که زندان را در خود به زندان کشیده بود.
وقتیکه قاتلان کشتار ۶۷ و قتلهای زنجیره‌یی می‌شوند امید واهی و روباه بنفش می‌شود حقوقدان و زندان پر از آنانکه جرمشان عقیده است و اندیشه.
مگر می‌شود عیدی داشت وقتی که آشوویتس به نام لیبرتی مترادف می‌شود و باکور به جای نوروز آتش و خون می‌سراید و حقوق‌بشر می‌شود بشر حشر.
آقا معلم :
وقتی که بوسه‌های خیابانی غدغن نمی‌شود و شلاق می‌شود و جواز عشق بازی می‌شود قرارداد و کالایی شدن عشقت عید بی‌معنا می‌شود.
وقتی که عقده‌های زندگی‌ات را با ضجه زدنهای شاهین در سینه‌ات فریاد بکشی و رسوب کنی مبادا که فریاد کشیدنش شلاق شود و دست و پاهای پینه بسته‌ات دلخوش باشد به سایبر کارها و سهمت از این دنیای استثمارگر بشود همان چند خط٬عیدت هم می‌شود تمام روزهای بی‌عید سال.
وقتی که زانیار مرادی و لقمان مرادی و هوشنگ رضایی سپیده به سپیده‌ی هر روز تولدی دوباره می‌گیرند و چشمان زینب جلالیان به سوی ندیدنی می‌رود که آبیدر و زریوار در حسرت نگاه کردن هایش بماند.
وقتیکه نام حبیب لطیفی در قفسه‌های تجارت حقوق‌بشر به فراموشی سپرده می‌شود و امیر امیرقلی از فریاد رسانی کوبانی در سهمگین‌ترین حکمهای سالیان اخیر۲۱٬ سال حکم می‌خورد و سکوت تاجران حقوق‌بشر و نام سخی ریگی دانشجوی بلوچ و همان سبزپوش زاهدان در دکان بنفش نشینان خاک می‌خورد و حکم ۲۰ ساله‌اش می‌شود با دو تبعیدش به کارون می‌شود هوا.
آقا معلم:
سالهاست که عیدم در کوچه پس کوچه‌های فقر، رنگ نداری و پینه بستگی به خود گرفته است و در رقص اختلاس‌ها و دزدیهای میلیاردی و سفره‌های خالی مردم عیدی ندارم.
وقتیکه پسران کردستان در کودکی گمشدیشان کولبر می‌شوند و به جنگ گلوله‌ها می‌روند و دختران کردستان از نداری و از فقر فرهنگی به جای مدرسه تن به ازدواج می‌دهند.
آقا معلم :
سالها قبل در پی راه صمد و کرامت، الفبای انسانیتمان آموختی و امروز هم با من بگو. بر این بلند بی‌صدا که غزل دوباره می‌چکد چگونه لباس سیاهم را از تن برکنم وقتی که در پشت خنده هایم ٬تمام روزهای سال را خون فراگرفته است و ماشین کشتار اعدام به جلو می‌تازد و هر روز انسان را به‌دار می‌کشد و دستان سیاه کودک واکسی ٬واکسی می‌ماند و آن یکی دگر به اجبار تن اش را و وجودش را به حراج می‌گذارد و وقتی که در پی نداری مادر، بخیه‌ها از چانه‌ی کودک باز می‌شود و بی‌شرمی پزشکی که
آقا معلم :
با همان الفبای انسانیتی که یادمان دادی از عید نداشتن هایم گفتم و در عین عید نداشتنم با همان الفبا می‌خواهم عید را تبریک بگویم٬ به مادران عزادار و مادرانی که فرزندانشان در بندند٬به تن فروش کنار خیابان و به دخترک گل فروش سینه قبرستان٬به زحمتکشان دست و پا پینه بسته و به کودکان کار که عید برایشان تکرار تمام روزهای بی‌عید سال است و به تمام آنان که از سرکوب ارتجاع و فاشیسم و استثمار سرمایه‌داری انسانیتشان بی‌رنگ و یا کم رنگ شده است٬می‌خواهم به‌رسم الفبایی که به ما آموختی بگویم که نه عیدی دارم و نه عیدیی ولی عیدتان مبارک
شاگرد ناخلف و تروریستت
سعید شیرزاد زندان گوهردشت.