۱۳۹۵ فروردین ۱۴, شنبه

تاریخ علیه ضدتاریخ - در گرامی‌داشت مادران مجاهد به بهانه درگذشت مادر احمدی



برگرفته از قهرمانان شمال ، 2 آوریل 2016: 
لینک به منبع 


به بهانه درگذشت مادر احمدی شیر مادری از نسل اول مجاهدین
اندر همه دشت خاوران سنگی نیست
کش با من و روزگار من جنگی نیست
با لطف و نوازش وصال تو مرا
در دادن صدهزار جان ننگی نیست
ابوسعید ابوالخیر
در 23اسفند ماه 94 مادر مجاهد احمدی، «عفت الشریعه شاه آبادی»، در سن 93سالگی درگذشت. او از نسل مادران شیردل نسل اول مجاهدین، از سلسله مادر رضاییها و مادر صادقها و مادر بدیع زادگان ها...، بود. من سعادت این را نداشتم که از نزدیک با مادر حشر و نشر داشته باشم. فقط یکبار او را دیدم و البته همان بس بود تا نه تنها شیفته مهربانی هایش شوم که دریابم از زمره انسانهایی است که باید چراغ به دست گرفت و گرد شهر همی گشت تا یافتش. به‌ویژه بعد از درگذشت‌اش نوار صحبتهایش پخش شد که صداقت و پاکبازی در سرتاسر آن موج می‌زد. علاوه بر آن صراحت و هوشیاری سیاسی این زن نود و اندی ساله حیرت انگیز بود. حرفهای او آدم را بیشتر به این یقین می‌رساند که مادر از نوع انسانهایی است که از دست دادنش تنها انسان را داغدار نمی‌کند. بلکه آدمی را به فکر وامی دارند. به ژرفا می‌برند و هرکس، به قدر فهم و شرفش، از او می‌فهمد و می‌آموزد.
در واقع تفکر در مورد مادر را باید به یک سفر تبدیل کرد. سفری به اعماق انسان. با همه پیچ و خمها و شیرینی و تلخی‌هایش. و سفر به انسان همیشه دستاوردهایی برای «مسافر» دارد. به شرط آن که اول مرکب خود را مشخص کنیم. با چه مرکبی می‌خواهیم برویم تا مادر احمدی را به‌عنوان یک «مجاهد» بشناسم؟
تجربه ارزشمند سفرهای قبلی به من آموخته است که در قدم اول باید از عواطف فردی خودم بگذرم و مادر را به‌عنوان یک «انسان» و یک «جریان» مورد مداقه قرار دهم. مادر انسانی بود که با زندگی نزدیک به یک قرن بسا حوادث تلخ و شیرین را تجربه کرد. دقیق‌تر بگویم. بر خلاف تصور اولیه که ابتدا او را «مادر» و بعد «انسان» می بینیم، او در واقع یک انسان، بعد یک زن و بعد یک مادر بود. در حالی که در ذهن ما، که حتی شیفته اخلاصش بودیم، این مراتب معمولاً به عکس است. در نتیجه در میان انبوه جملاتی که در توصیف «مادر» و سایر مادران هم‌چون او به‌کار می‌بریم ارزش «انسان» ی او به میزان زیادی نادیده گرفته می‌شود .
به‌خاطر آوردم که چندی پیش به‌مناسبتی به «عزیز» «مادر رضایی ها» ی شهید فکر می‌کردم.
                                مادر احمدی وفرزندان شهیدش 
دیدم طی سالیان همیشه از او به همین عناوین نام برده‌ایم. در حالی که اسم اصلی او «زهرا نوروزی» است. و به جز اندک کسان، کسی او را به این نام نمی‌شناسد. «مادر رضایی‌ها» را که بیشتر در ادبیات سیاسی خودمان به‌کار می‌بریم، حاوی پیام مشخصی است. «مادر» ی، هم‌چون «مادران»، دیگر، یک، دو، سه و چهار و یا چند فرزند خود را در مسیر مبارزه از دست داده است.

آن شهیدان تأثیراتی در پیشبرد جنبش داشته‌اند و مادرشان با صبر و شکیبایی داغ آنان را تحمل کرده است. «عزیز» بیشتر بار خانوادگی دارد و رابطه نزدیکتری را به‌لحاظ خونی نشان می‌دهد. او به قدری صمیمی است که هر آنکس، نه تنها فرزندانش، او را ببیند بی‌اختیار احساس «عزیز» بودن او را پیدا می‌کند. هرکس با این مقاومت رفت و آمدی داشته باشد می‌داند و «حس می‌کند» که عزیز، عزیز همه است. دامنه مهرش چنان گسترده است که مجاهد و غیر و مجاهد نمی‌شناسد. همه را فرزندان خود می‌داند و همه، به غیر از قاتلان فرزندانش، را دوست دارد.
 اما به راستی زهرا نوروزی کیست؟

مادر رضاییها را دیده و شنیده و درباره‌اش بسیار خوانده‌ایم. عزیز را هم کم و بیش می‌شناسیم. سفره‌اش برای همه باز است و هر «بی پناه» ی در خانه‌اش می‌تواند مأمن و پناهی بجوید. این هم البته سطحی از دریافت از شأن مادر است. ولی راستی هیچ به «زهرا نوروزی»، کما این که به «مادر احمدی» فکر کرده‌اید؟ او یک انسان مستقل است. یک «زن» است و با فرهنگ و خصائل فردی و طبقاتی مشخصی چهل سالی را در مبارزه با دو رژیم سفاک و دیکتاتور بوده است. از دست دادن فرزندانی چون احمد و رضا و... البته برایش بسیار دشوار بوده است. اما او در طی این چهل و اندی سال کارهای دیگری هم کرده است. کم دستگیر نشده، و کم شلاق نخورده، و کم مصاحبه و افشاگری نکرده و بسیاری کارهای دیگر که هیچ جا نوشته‌اش هم نیست. این زن در مسیر خود به آگاهی‌هایی رسیده و انتخابهایی داشته است. این زن دردها و رنجهایی داشته که باید بنشینی پای حرفهایش تا بفهمی چه بوده‌اند. به عبارتی این زن «تاریخ» ی دارد. از جایی آمده و به جایی رسیده. می‌خواهیم او را بشناسیم؟ باید این «وجود تاریخی» را شناخت. او البته هم‌چنان «عزیز» است و «مادر رضایی» ها و برای جنبش هم همین «القاب» بسیار کارساز بوده و هست. اما باید فاصله‌ها را از بین برد و از نزدیک نشست و «زهرا نوروزی» را مثل هر انسان و مجاهد دیگر شناخت. آن وقت است که مفهوم عمیق تری از «مادر» و «عزیز» بودنش می‌یابیم. در غیراین صورت با مادران مجاهدی مواجه هستیم که مطلقاً در این کادر قابل تبیین نیستند. مثلاً 




همه ما اسم «مادر ذاکری» را شنیده‌ایم و بسیاری می‌دانند که این شیر زن قهرمان، با وجود اعتقادات و فعالیتهای شدید مذهبی، در برابر لاجوردی دژخیم ایستاد و هنگام تیرباران اجازه نداد چشمهایش را ببندند و گفت می‌خواهد در آخرین لحظه حیاتش حقانیت مجاهدین را به چشم ببیند. حال این «مادر» را چگونه تبیین می‌کنیم؟ آیا او فقط یک مادر «جگرآور» است؟ زیرا که در آن لحظه فرزند مجاهد او ـ ابراهیم ـ به‌شهادت نرسیده بود. و جالبتر این که فرزند دیگر همین «مادر» درست در همان زمان که مادر را برای تیرباران می‌بردند با لاجوردی همکاری می‌کرد و در اوین به بازجویی و شکنجه‌گری اشتغال داشت. و مادر قبلاً او را از خانه‌اش بیرون کرده بود. حال اگر می‌خواهیم یک زن مجاهد قهرمان خلق را بشناسیم که تنها گناهش این بوده که از طریق فرزند مجاهدش مجاهدین را شناخته است دیگر مجاز نیستیم او را در کادر یک منطق بورژوا ـ فئودالی ارزیابی کنیم.


                                          شهدای خانواده رضایی ها 
این که این قبیل مادران در برابر داغ عزیزان شان، با همان عواطف همه مادران دیگر، سوگوار فرزندان از دست رفته‌شان بوده‌اند پدیده تازه‌یی نیست. و این که پس از دست دادن جگرگوشه‌شان شیون و یا صبر پیشه کرده‌اند باز هم پدیده ای تازه نیست. از همان‌دم که ستمی بر شجاعان رفته است و دلاورانی به خاک افتاده‌اند مادرانی نیز بوده‌اند که در تعزیت عزیزان خود سر خم نکرده‌اند. در تاریخ بیهقی در ذکر بردار کردن حسنک آمده است: «و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنیدم که دو سه ماه از او این حدیث نهان داشتند چون بشنید جزعی نکرد چنان که زنان کنند. بلکه بگریست به درد چنان‌که حاضران از درد وی خون گریستند» بی‌تردید قبل و بعد از مادر حسنک نیز بسیار مادرانی بوده‌اند «جگرآور» و بعد از شنیدن «حدیث» چنان «به درد» ضجه زده‌اند که «حاضران از درد وی خون» گریسته‌اند. اما با آغاز مبارزه مسلحانه انقلابی در سال1350، ما شاهد تولد یک «پدیده تاریخی» جدید هستیم که وجودی جدید در تاریخ اجتماعی ایران است. این وجود جدید هر چند «مادر» است اما در واقع خود یکی از فرزندان مادر همه ما، یعنی جنبش انقلابی، است. درک درست از نقش مادران تنها در این چارچوب میسر است.
به سفر خود ادامه دهیم. اولین ویژگی این وجود جدید «زن بودن» آن است. یعنی تمام قوانین حاکم بر یک جامعه مرد سالار بر آنان جاری است. در پهنه ای فراتر وقتی زن به‌عنوان یک «تمامیت انسانی» نادیده گرفته می‌شود و از صحنه عملی زندگی اجتماعی رانده شده و نقشی درجه دو به او تحمیل می‌شود نباید انتظار داشت که مادران جنبش نیز در جایگاه واقعی خود نشانده شده و نقش شان به درستی ارزیابی شود.
تفکر مردسالارانه، به‌ویژه آنگاه که در حاکمیت سیاسی هم قرار می‌گیرد، با هزار ترفند و به هزار زبان زهرآلود منکر این وجود جدید تاریخی است و مصرانه می‌خواهد با تحقیر او نقش تاریخی‌اش را ناچیز قلمداد کند. کما این که همین تفکر از به‌رسمیت شناختن «وجود تاریخی زن» در پهنه مبارزه اجتماعی و سیاسی نیز به‌شدت پرهیز دارد. نتیجه آن که مادران انقلابی و مبارز را زنانی داغدار، و البته فاقد شعور و آگاهی اجتماعی، معرفی می‌کند که در یک کینه جویی فردی به خونخواهی فرزندان‌شان برخاسته‌اند. نمونه‌های این مقوله به قدری زیاد هستند که ما را از توضیح اضافی باز می‌دارد. کافی است به برداشت از «الگوی تاریخی» زن مجاهد توجه کنیم. زینب کبری در فرهنگ مردسالار یک جامعه مذهبی مادری «ماتم زده و ستمکش» است که چهار فرزندش را کشته‌اند و برادر و خاندان‌اش را به تیغ ستم از پا درانداخته‌اند. چنین موجودی اجبارا چاره‌ای جز گریستن و به دوش کشیدن بار فرزندان کوچک و یتیم مانده برادر را به عهده ندارد. اما زینب کبری در فرهنگ مجاهدین یک وجود تاریخی است که با  عاشورای حسینی  تولدی جدید می‌یابد و بعد از شهادت برادر سکان رهبری یک جنبش را به دوش می‌کشد و با درکی حیرت انگیز در دربار یزید ستمی را که بر «برادر» و فرزندان خود و یارانش رفته را جز زیبایی نمی‌یابد. و به راستی تفاوت این دو نگرش از کجا تا به کجاست؟ «چراغ مرده کجا؟ شمع آفتاب کجا؟»
همین برخورد در مورد تمامی زنان و مادران، که موضوع بحث کنونی ما هستند، وجود دارد.
روشن است که «مادر» در دو فرهنگ متضاد، دو تعریف جداگانه دارد. اولی موجودی ترحم برانگیز است و دومی «وجود» ی مؤثر و حتی تعیین‌کننده در پیشبرد یک جریان انقلابی. مادر در فرهنگ مردسالار موجودی منفعل و ستمکش است و در فرهنگ انقلابی زنی به آگاهی رسیده و دارای اراده ای مصمم که از قضا مسئولیت بیشتری هم به عهده دارد. برخی از این مادران بعد از دستگیری و یا اعدام فرزندانشان، و برخی قبل از آن، وارد مرحله جدیدی از زندگی خود شده‌اند. زندگی جدید برای این مادران بار شدید سیاسی و انقلابی داشته است. این تحول هم نقطه ضعفی برای این قبیل مادران نیست. زیرا که تنها مادران نبوده‌اند که تحت تأثیر فرزندان قهرمان و مبارز خود پا به راهی نو و پر خطر گذاشته‌اند. بسیاری از انقلابیونی که بعدها راه آموزگاران پیشکسوت خود را پیموده‌اند از همین طریق با انقلاب و مبارزه آشنا شده‌اند. بسیاری از مبارزان بزرگ و انقلابیونی که تأثیرات بسیاری در روند انقلاب داشته‌اند به همین دلائل به مبارزه کشیده شده‌اند. به خانواده‌های قهرمان مجاهد و فدایی که در نبرد با دو دیکتاتوری شاه و شیخ چندتن از اعضای خانواده‌شان به‌شهادت رسیده‌اند نگاه کنیم. تا مسأله بهتر درک شود. کسی به مجاهد کبیر  رضا رضایی
ایراد نگرفته است که تحت تأثیر برادرش، مجاهد قهرمان  احمد رضایی ، پا به میدان مبارزه گذاشته است.
و به همین روال می‌توان بسیاری از شهیدان والامقام را نام برد که تحت تأثیر برادران و یا خواهران‌شان به مبارزه آشنا شده‌اند. اما نکته این است که چرا همین مسأله وقتی به مادران می‌رسد آنان در حد یک خونخواه عاطفی فرزندان‌شان تلقی می‌شوند؟ این چیزی نیست جز آن که تفکر ارتجاعی، و متأسفانه رایج، مبارزه این شیرزنان را ناشی از عواطف صرف مادری، و در نتیجه یک انتقام‌گیری فردی می‌بیند. در حالی که این مادران قهرمان که به خونخواهی فرزندانشان برخاسته‌اند با سرعت و در یک روند کوتاه‌مدت خود به قهرمانان در صحنه نبرد علیه دیکتاتور تبدیل شده‌اند.
ذکر نمونه ای، هر چند کلام را طولانی می‌کند، اما روشنگر است. گویاترین مثال ما از همان «عزیز» ی است که پیش از این یادش کردیم. عزیز تا قبل از سال1350 از فعالیت فرزندان مجاهد خود خبر نداشت و در یکی از مصاحبه‌هایش گفته است: «وقتی یک عده از بچه‌ها خواستند به فلسطین بروند در جریان هواپیماربایی تا آن موقع من نمی‌دانستم چه کار می‌کنند. ما سر سفره نشسته بودیم یک دفعه دیدم مهدی از سرجایش بلند شد و گفت آخ جون هواپیما سالم رسید به بغداد. من یک ذره کنجکاو شدم که چه خبر است؟» اما همین «مادر» بی‌خبر از همه جا را در صحنه ای دیگر ببینیم. او در نقل خاطرات دو سه سال بعدش از زندان و شکنجه ساواک در مورد خودش نقل کرده است: «... فردایش من را بردند شلاق زدند این قدر زدند که کف پایم سوراخ شد و خونریزی زیادی کرد. بقیه‌اش را یادم نیست. بردند انداختند توی سلول. تا سه چهار روز اصلاً نه پانسمان کردند نه کاری داشتند. همین طوری خون و چرک می‌آمد. تا این که یک شب رسولی ( شکنجه‌گر بیرحم ساواک) آمد در سلول را باز کرد و گفت اه چه بوی گندی می‌آید! و در را بست. روز جمعه بود. آن زن نگهبان آمد در را باز کرد و گفت اه چه بوی گندی پیچیده توی سلول! گفتم پای من پانسمان نشده گوشتش گندیده. بعد من را برد پایم را پانسمان کرد. دکتره گفت من یک دارو می‌زنم اگر نشود باید بروی جراحی..». حال «عزیز» ما را چگونه می‌بینید؟ مادری که از فعالیتهای فرزندانش هم خبر نداشته است و ساواک چند فرزندش را کشته و شکنجه کرده است؛ و یا زنی آگاه و انتخاب کرده که طی دو سه سال به چنان قهرمانی تبدیل می‌شود؟ البته روشن است که برای زنی مانند عزیز داشتن فرزندان قهرمانی چون احمد و رضا و مهدی و آذر هم سنگین است و هم افتخار آفرین.
 اما همین مادر می‌توانست طور دیگری برخورد کند و دیگر این «عزیز» ما نباشد. او می‌توانست مادری درمانده و مستأصل باشد که شب تا به صبح زنجموره و ناله کند. هر چند قابل درک و احترام ولی او دیگر «عزیز» نبود که کاربر‌تر از یک کادر حرفه ای سازمان برای انجام هر مأموریتی آماده و حاضر به یراق بوده است. خاطره دیگری از او، از زبان خودش، نقل می‌کنم که در این رابطه قابل‌توجه است. عزیز در مورد فعالیتهای خود و مادران دیگری از جنس خودش در سال1350 به بعد گفته است: «یک روز گفتند برویم منزل آیت‌الله خوانساری، که در بازار فرش فروشها بود. به مادران گفتند وارد مسجدشاه جمع شوند و از آنجا به اتّفاق برویم به منزل خوانساری. مادرها همگی آمدند و رفتیم منزل خوانساری. آن روز ما را راه ندادند. دوباره قرار گذاشتیم. من رفتم به مسجدشاه. دیدم هیچ‌کس نیست. فکر کردم من دیر آمده‌ام و مادران دیگر زودتر رفته‌اند. به تنهایی رفتم منزل خوانساری. در زدم. پیشخدمت در را باز کرد. گفت: چه کار داری؟ گفتم: آمده‌ام خدمت آقا برای حساب و کتاب و خمس. در را بازکرد. گفت: بفرمایید. رفتم، دیدم هیچ‌کس نیامده. نشستم توی اتاق. یک عدّه بدبخت و بیچاره دور تا دور اتاق نشسته بودند. من هم نشستم. یکی یکی می‌رفتند پیش آقا. نوبت به من رسید. مرا صدا زد. پسر خوانساری، سیدجعفر، به من گفت: چه کار دارید؟ گفتم: بچه‌های من و پدرشان در زندان هستند، خواستم شما یک کاری برای آنها انجام بدهید. رفت یک مقدار پول آورد که به من بدهد. گفتم: من احتیاج به پول ندارم. من از شما می‌خواهم یک اقدامی کنید بلکه حداقل پدرشان را آزاد کنند. گفت: ما برای همه اقدام می‌کنیم! دیدم کاری نمی‌خواهد بکند. خواستم از منزل خارج بشوم، صدای همهمه به گوشم رسید. پیشخدمت گفت: صبرکن و رفت در را بازکرد. دید جمعیت زیاد است. در را بست و به من گفت: قدری صبر کن تا اینها بروند. من ایستادم توی حیاط، از در دیگر که توی ساختمان بود در را باز کردم، همه مادران آمدند توی منزل. توی حیاط و پله‌ها پر از جمعیت بود. مجبور شدند مادران را بردند پیش آقا. مادران از زندان گفتند؛ از شکنجه‌ها گفتند؛ از بچه‌هایشان تعریف کردند که این بچه‌ها مسلمان هستند، باید کاری کنید که بچه‌ها را اعدام نکنند. آقا قدری به ظاهر متأثر شد. پسرش گفت: آقا وقت نماز است. آقا از جا بلند شد. ما صبر کردیم آقا وضو گرفت. تا از در رفت بیرون، ما هم به‌دنبال او حرکت کردیم. دو روز بعد از عاشورا بود، بازار بسته بود. همه رفته بودند به مجلس روضه و عزاداری و تکیه بسته بودند توی بازار. روضه تمام شده بود، همه آمده بودند توی بازار داشتند می‌رفتند. ما مادران 50 یا 60نفر بودیم. من دیدم خیلی بی‌صدا داریم حرکت می‌کنیم. شروع کردم گفتم آهای بازاری‌ها، بیشتر شما احمد رضایی را می‌شناختید. احمد رضایی را کشتند. بچه‌های ما در زندان زیر شکنجه هستند. مادر اصغر بدیع زادگان گفت: بچه مرا چهار ساعت روی آتش سوزاندند. مادران دیگر هر کدام چیزی گفتند. آقای خوانساری جلو می‌رفت، ما مادران وسط بازار به‌دنبال او، و جمعیت در دو طرف بازار ایستاده بودند و گریه می‌کردند. ما رفتیم تا مسجد سیّدعزیزالله. همه رفتند توی مسجد. مادران خیلی گریه کردند. یک عده وسط مسجد حالشان به هم خورد، افتادند. خیلی شلوغ شده بود. من در کناری ایستادم و جمعیت از بازار دسته‌دسته می‌آمدند و هر کدام سؤال می‌کردند چه خبر است؟ گفتم: من مادر رضاییها هستم، این مادران بچه‌هایشان در زندان زیر شکنجه هستند». توجه کنیم که این خاطره متعلق به سال1350 است. یعنی زمانی که بر اثر حاکمیت ساواک هیچ خبری از اعتراض، آن هم از طرف زنان، نبود. و به راه‌انداختن چنین تظاهراتی با شرکت 50ـ60 مادر در واقع پدیده جدیدی بود که قبلاً نمونه‌اش را نداشتیم. نکته مهمتر این که عزیز به‌عنوان مادر اولین شهید سازمان مجاهدین خلق، فرزند خود را پرچمی کرده تا زندانیان دیگر را که زیر شکنجه بوده‌اند مطرح کند. و این داستان عبرت آموز همه فعالیتها و همه مادران دیگر مثل او است. مهم این است که به این پدیده به‌عنوان یک «پدیده تاریخی» نگاه کنیم تا بتوانیم نقش و تغییراتش را در روزها و سالهای آینده ببینیم .
هم‌چنین واقعیت این است که «مادران نسل اول مجاهد» هر چند از ریز فعالیتهای فرزندان خود خبر نداشتند اما به‌طور غیرمستقیم توسط سازمان آموزش و سازماندهی می‌شدند.

به‌طور خاص بعد از ضربه سال1350 که سازمان لو رفت و تعدادی از فرزندان همین مادران دستگیر شدند این سازمان بود که اعتراضها و فعالیتهای آنها را برنامه‌ریزی می‌کرد. به‌طور مشخص مجاهد قهرمان فاطمه امینی، که بعدها توسط ساواک دستگیر و در زیر شکنجه به‌شهادت رسید، در آموزش و هدایت مادران نقش تعیین کننده‌یی داشت. در سالهای سیاه دیکتاتوری شاه، مادران در محافل و ارتباطات خود با سازمان رابطه داشتند و فعالیتهایی می‌کردند که گاه منجر به دستگیری‌شان نیز می‌شد. اما آنها تمامی بار و رنج فعالیتهای خود را بردوش داشتند و بهایش را با تحمل سخت‌ترین شکنجه‌ها می‌پرداختند. رابطه بین زندانها و خبر بردن و رساندن، انتقال مدارک مهم تولید شده داخل زندان و دادگاهها و به بیرون و رساندن به سازمان، و حتی کمک به فرار زندانیان و نگهداری و مخفی کردن آنها، که خود عملیاتی بزرگ و پرریسک بود، از جمله این فعالیتها بود که شرح نانوشته و ناگفته هرکدامش را باید به وقت دیگری موکول کرد. اما در این‌جا لازم است از ذکر فعالیتها و مقاومتهای قهرمانانه مادر مجاهد شهید معصومه شادمان (مادر کبیری) یاد کرد. این شیرزن قهرمان که در سالهای بعد توسط لاجوردی و دستگاه سرکوب خمینی اعدام شد در زمان شاه سخت‌ترین شکنجه‌ها را تحمل کرد. شکنجه‌هایی به غایت رذیلانه که خود درباره آنها به خبرنگاران گفت: از بر زبان آوردن آن شرم دارد. اما برای ما بسیار درس آموز است که درباره مسیر تحول یک زن مذهبی، با داشتن شوهر و فرزندان متعدد، به شیرزنی که ساواک شاه و لاجوردی خمینی را به هیچ گرفت و شیرانه ایستاد و پذیرای والاترین مقام انسانی، یعنی شهادت شد بیندیشیم.
فعالیت مادران مجاهد خلق در سالهای بعد ادامه یافت که بخشی از تاریخ نانوشته معاصر میهنمان است. بعد از پیروزی انقلاب آنان در تشکلهای علنی و خاص خود به نام انجمنهای مادران مسلمان بر فعالیتهای خود افزودند. و شگفت آن که در فاصله کمتر از دو سال و نیم، مادران به ظاهر اندک فعال در زمان شاه به انبوهی مادرانی تبدیل شدند که در اقصا نقاط میهن سکنی داشتند. در این دوره که مجاهدین در همه ابعاد خود گسترشی حیرت انگیز داشتند، مفهوم «مادر» نیز متحول شد و واژه «مادر» برایشان نارسا بود. تعداد بسیار زیادی از مادران جوان که یک یا چند کودک داشتند به صف مقدم نبرد با ارتجاع پلید خمینی پیوستند. آنها اگر در قید و بند تعریف کلاسیک از «مادر» بودند هرگز نمی‌توانستند نقشی آن چنان در جنبش انقلابی علیه دیکتاتوری خونریز مذهبی ایفا کنند. اما آنها نشان دادند که زن مجاهد خلق برای ادامه مبارزه خود نیاز به کسب اجازه از هیچ مرجعی ندارد و هیچ‌کس قادر نیست جلو فعالیتهای انقلابی او را بگیرد. بعد از 30خرداد60 نیز که بگیر و ببند و بکش‌های ارتجاع هار آغاز شد همین مادران، و در واقع زنان مجاهد، به‌رغم داشتن فرزند سلاح برکف گرفتند و بی هیچ درنگی به نبرد با ارتجاع پرداختند. بسیاری از آنان در این نبرد به خاک افتادند و بسیاری به اسارت رفتند. زندانیان دهه 1360 نقل می‌کنند که در این سال صدها کودک شیرخوار تا چند ساله در  زندان اوین  همراه مادرانشان سخت‌ترین شرایط را تحمل کردند. و این نیز از گوشه‌هایی از حماسه‌های خاموش مجاهدین است که بایستی درباره‌اش تحقیق کرد و کتابها نوشت.

در خلال سالهای مبارزه شهری با آخوندها مادرانی بودند که به‌رغم کهولت و به‌رغم از دست دادن یک یا چند فرزند مجاهد خود شگفتی‌ها آفریدند که یک از صد آن نوشته نشده است. ذکر نمونه دیگری از یکی دیگر از مادران دلاور مجاهد خلق که نسل دیگری از مادران مجاهد خلق را تشکیل می‌دهد روشنگر است.