مجاهد خلق در لیبرتی مجتبی شادباش
منبع : ایران افشاگر ،20 آوریل 2016
لینک :
مجاهد شهید حسین احمدی از شهدای 19 فروردین اشرف
هركسي فعاليت
اين مقاومت را در هرگوشه از جهان مي بيند، يا برنامههاي سيماي آزادي را نگاه مي كند،
ناخودآگاه اولين چيزي كه در محتواي تمام اين فعاليتها و برنامهها و حتي طنزهاي بهظاهرخيلي
خندهدار در ذهنش تداعي ميشود، جديت و عزم جزم اين مقاومت براي هدف اصلي يعني سرنگوني
رژيم منحوس آخوندي و برقراري سعادت وآزادي در ميهن اسيرمان است. به همين جهت بارها
گفته شده كه جنگ و جشن در مجاهدين محتواي واحدي را نشان مي دهد…
يادم هست شب
سيزدهبهدر سال 1390من و همرزم مجاهدم، شهيد حسين احمدي كه سالها باهم در يك يكان
بوديم، همراه ديگر دوستانم تا صبح فرفره و بادبادك براي مراسم جشن سيزدهبهدر و بازيهاي
جمعي آن درست ميكرديم. روز سيزدهبهدرهم تا عصر به انواع مسابقات ورزشي و بازي مشغول
بوديم. جاي شما خالي، مثل هميشه كلي هم خوش گذشت. تا اينكه خبر رسيد نيروهاي جنايتكار
مالكي پسرخوانده خليفة ارتجاع در تهران، با خودروهاي زرهيهاموي و نفربر زرهي و… از
ضلع شمال وارد اشرف شدهاند. ما براي اعتراض بهاين تهاجم وحشيانه بلافاصله آنجا رفتيم
تا با سپركردن بدن هايمان مانع پيشروي غير قانوني آنها به داخل اشرف شويم.
بهحسين كه
خودش از قهرمانان و فاتحان جريان گروگانگيري 6 و7 مرداد88 با 72 روز اعتصاب تر و خشك
بود، گفتم: «…عجب داستاني مجاهدين دارند انگار نه انگاركه تا الان در جشن بوديم…».
براي مجاهدين هم كه اصلا چيزي به اسم تعادل قوا رسميت نداشت. هركار اگر درست و اصولي
باشد به هرقيمت بايد آنرا انجام داد و حالا همگي با دست خالي، بي باك و بيم سينه سپركرده
و ايستاده بوديم، حسين بلافاصله در جواب من گفت : «آخه ما كه در اينجا تنها نيستيم،
تمام شهدا، مجاهدين و انقلابيون تاريخ در همه صحنهها همراهمان هستند…» من كه از اين
جوابِ بهجاي او برانگيخته شده بودم لحظاتي تأمل كردم و بعد براي تغيير فضا بهشوخي
گفتم :« حسين پس اين يك مشت آجيل را كه من از ميز هفت سين آوردهام بگير تا اگر اين
بار مجدداً گروگان گرفته شدي، قبل از اعتصاب غذا بخوري! » او هم باشوخي گفت: «اي ناقُــلا
اين بار نوبت توست، من ديگه گروگان نميشوم…» و در ادامه اين شعر را برايم چندين بار
زمزمه كرد:
«خون رگان خويش را قطره قطره نثار ميكنم
تا خلقمان با
دوچشم خويش ببيند
خورشيدشان كجاست»
اين وضعيت ادامه
داشت تا شامگاه 18 فروردين. آسمان اشرف غرق ستاره و دشت آن پراز هيمههاي برافراشته
ازآتش، تنها صدايي كه شنيده ميشد بانگ «الله اكبر» مجاهدين بود و حماسه و جان فشاني
و رشادت و شهامت. مردان و زناني كه بهقول شاعر شهير ايتاليايي اينگونه زيباترين طنين
سرزمين خود شدند:
«زيباترين طنين سرزمين من آواز مغرور مردان و زناني است بي شكست كه
از دروازههاي مرگ ميگذرند، آنان كه پيش از مرگ آينده را زيستهاند.» آخر مگر ميشود
فراموش كرد صحنههاي رزم مجاهدين شهيد محمدرضا پيرزادي، ناصر سپه پور و قاسم اعتمادي
و… را كه پيشاپيش همه با دستهايي باز، گويي كه ميخواهند عزيزي را درآغوش بگيرند،
در مقابل مزدوران سينه سپر كرده بودند و عهد «حاضر، حاضر، حاضر» خود را در وفاداري
به مردم و آرمان آزادي آنها به تمام و كمال به جاي آوردند…
طوري كه هركسي
اين صحنهها را ميديد ناخودآگاه بهياد داستان حمزه عموي پيامبر در جنگ احد ميافتاد.
آنجاكه دركتاب مثنوي مولوي آمده:
«دراين جنگ حمزه را ديدند كه بدون زِرِه و سپر وسط ميدان ميجنگد و
هلْ من مبارز ميطلبد، يكي از مسلمانان از بابت نصيحت بهاو آيه : وَلاَ تُلْقُواْ
بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ( خويشتن را بادست خود بههلاكت نياندازيد) را گفت.
درحاليكه در قرآن آيه ديگري هم هست كه ميگويد : وَسَارِعُواْ إِلَى مَغْفِرَةٍ مِّن
رَّبِّكُمْ ( بشتابيد بهسوي بخشايش ازجانب پروردگار خود) و…
مولوي جواب
حمزه را اينطور بهنظم كشيده:
آنكه مردن از
برايش تُهلك است نَهي لاتُلْقوا بگيرد او بدست
وانكه مردن
شد برايش فتح باب سارِعوا آيد مر او را درخطاب
آري بالاخره
در يكي از همين شليكها ناگهان خودم را روي هوا ديدم. فقط با احساسي كه گويي از تمام
بدنم سوزني رد شده باشد، دوسه متر آنطرف تر زمين افتادم. آخرين چيزي كه شنيدم فرياد
و هشداري بود كه همسنگر عزيزم حسين احمدي بهمن داد و فرياد زد: «مجتبي، هاموي، هاموي»
سرم را كمي بلند كردم ديدم يك هاموي مستقيم دارد بهسمت من ميآيد تا بعد از شليك،
مرا زيرگرفته و تمام كُش كند. حسين خودش جلوي هاموي ايستاده و هدفي را كه راننده جنايتكار
دنبال مي كرد به سمت خودش منحرف كرد. با آخرين رمقي كه داشتم فقط توانستم چند سانتيمترمانده
بهاينكه زيرچرخهاي هاموي بروم غلطي بزنم و ديگر چيزي يادم نميآيد چون كاملا بيهوش
شدم…
بعداز ساعاتي
همان نيروهاي آدمكش سپاه قدس و مالكي، من و دوتن ديگر از شهدا را بدون كوچكترين معاينه
و چك پزشكي، جهت تحويل دادن بهسردخانة بيمارستان بعقوبه بردند. ولي نميدانم خدا چه
مشيتي داشته كه قبل از قرار دادن در كشوهاي آنجا و در آخرين لحظات بههوش آمدم. بسختي
راه بينيام را كه له شده بود بازكرده و نفسي كشيدم وآق بانويي را كه روي صورتم انداخته
بودند كمي كنار زدم و ديدم شانه بهشانة من نفري را خواباندهاند كه روي صورت او هم
آق بانويي است، كنار زدم ديدم دوست و همرزم عزيزم مجاهدقهرمان، حسين احمدي است…
بعداً دوستانم
كه تمام صحنه را ديده بودند، برايم تعريف كردند، همان هاموي كه داشت بهسمت من ميآمد
مستقيم بهحسين زده و… اينگونه او شهيد و رستگار شد…آري او با فداي خودش، مرا نجات
داد…
خلق اين صحنهها
كه هر مجاهدي خودش را سپر ديگري ميكرد و ميكند، كم نبوده و نيست. درست در نقطه مقابل
تشتت و بهم ريختگي در جبهة ارتجاع حاكم كه به جويدن استخوان همديگر مشغولند و در چپاول
و غارت سايه همديگر را با تير مي زنند.
آري درجايي
كه عقل درحسابگري بازميماند، تنها چيزي كه ميتواند راهگشا باشد، عشق است، عشق به
آرماني متعالي، آرمان آزادي و فداي همه چيز براي تحقق آن، عشقي كه در مسير مبارزه سخت
و سنگين صيقل مي خورد، سمت و سو ميگيرد، بهاوج مي رسد و شاهكارها و حماسهها و اسطورههاي
خودش را روز بهروز و لحظه بهلحظه خلق ميكند. آري آري ما عاشقيم، بهزندگي عشق ميورزيم،
بهبوئيدن گلهاي بهاري، بهنسيم، بهطبيعت، بههمنوع، بهآزادي ميهن خود عشق ميورزيم…
و با همين عشق و شور و ايمان و در ادامة مبارزه و جنگمان، با عزمي صد چندان، بهخون
پاك آن شهيدان قسم خورده وميخوريم كه تا هركجاي جهان و تا هرزماني كه باشد دست از
مبارزه و هدفمان كه سرنگوني است برنداريم و همصدا با هزار اشرف در جشن و جنگ، در بزم
و رزم، ميگوييم سرنگوني سرنگوني سرنگوني…
مجتبي شادباش
فروردين 95