منبع :همنشین بهار آزادی ، اول ماه می 2016
لینک :
حماسة 12 و 19 ارديبهشت فدای حداکثر برای اثبات وفای حداکثر به خلق وآرمان آزادی- سخنی با کوچه های شهر- مجاهد خلق ناصر خادمي از رزمگاه لیبرتی
حماسة 12 و 19 ارديبهشت فدای حداکثر برای اثبات وفای حداکثر به خلق وآرمان آزادی- سخنی با کوچه های شهر- مجاهد خلق ناصر خادمي از رزمگاه لیبرتی
مجاهد خلق ناصر خادمي از رزمگاه لیبرتی
درگراميداشت حماسة 12 و 19 ارديبهشت
بهدنبال خاطرات و در پي فهميدن جزئيات بيشتري از حقيقت و آنچه خودم جزئي از آن بودم، پا بهخيابان گذاشتم. رسيدن بهمحله ستارخان تهران كار سختي نبود، اما بيرون كشيدن خاطرات 12ارديبهشت سال 1361 از زير خروارها فكر و مشغله و رنج و درد، كاري ساده نبود.
پرسان پرسان بهكوچه پسكوچه هاي مجاور پل ستارخان پاگذاشتم و چشمم بهدنبال اثر و نشانه يي از آن روزها و خاطرات بود. سؤال كردم اينجا در 12 ارديبهشت چه چيزي رخ داد؟ نگاه كوچه و ساختمانها سنگين و پرابهام بود. اين سوالي بود كه سالها در پچپچ و گوشة خانهها دهان بهدهان بين مردم نقل شده بود. روي حرفم اصرار كردم و گفتم خانه يي قديمي بود، دو طبقه، گويا سر نبش بود و درهايش قهوه يي رنگ بود، آن روز اين منطقه در محاصرة پاسداران خميني بود…
خانه يي قديمي صحبتم را قطع كرد و سؤال كرد چه ميخواهي؟ تو اصلا كه هستي كه دنبال جواب اين سؤالات ميگردي؟ گفتم ميخواهم يكي برايم خاطرات آن روز را بازگو كند تا خودم را بيشتر بشناسم. آن خانه گويا كه منظور من را خوب فهميده بود شروع بهصحبت كرد. در اين ميان توجه بقيه نيز بهگفتگوي ما جلب شد. خانه گفت:
– آن روز را بهياد ميآورم. خاطرهاش از ذهنم پاك نمي شود. تقريباً ظهر بود و نسيم بهاري ارديبهشت در حال وزيدن بود و هر كسي دنبال كاري بود. آن روز چند نفر در آن خانه كه تو ميگويي، در طبقه بالا بودند و چندين نفر هم نزديكهاي ظهر رسيدند. آنها مجاهد خلق بودند. اسامي آنها را ميداني؟
– آري. حميد خادمي، فرشته ازهدي و ايران بازرگان در آن خانه بودند و حسن صادق، حسن رحيمي، مهين ابراهيمي و معصومه ميرمحمد هم بعداً رسيدند.
– درست است. آن روزها پاسدارهاي خميني همه خيابانها را قرق كرده بودند. بعد از 19بهمن سال60 و شهادت موسي خياباني و اشرف رجوي و خيلي از ياران آنها، خميني ميخواست اينطور وانمود كند كه همه چيز تمام شده است. حتي روزانه اسامي زندانيان سياسي كه اعدام ميكرد را هم در روزنامه ها درج ميكرد تا بهمردم بگويد ايهالناس، ديگر مجاهدين تمام شده هستند، مقاومت فايده يي ندارد و بهتر است كه مردم بهآزادي و تغيير حكومت ديكتاتوري اميدي نداشته باشند.
– خوب چه شد؟
– پاسداران محل آن خانه را پيدا كردند و فهميدند كه مجاهدين در آن خانه هستند. آنها شروع كردند كل خيابانها را بستن و كل منطقه را محاصره كردند. بعد از اندكي با انواع سلاحها بهخانه مجاهدين حمله كردند.
– چه ميخواستند؟
– يك كلام: تسليم. آنها ميخواستند كه مجاهدين خودشان را بهپاسداران ديكتاتوري تسليم كنند و جلوي آنها سر خم كنند. آخر ميداني… در آن روزها آخوندها هر كسي كه با آنها مخالفت ميكرد را بهتلويزيون ميكشاندند و او را مجبور ميكردند كه از ايستادن جلوي آخوندها توبه و ندامت كند. آنها ميخواستند مجاهدين هم همين كار را بكنند…، داشتم ميگفتم چندين ساعت خانه زير رگبار مسلسل بود اما مقاومت مجاهدين گويا شكستني نبود تا اين كه موشكهاي آرپيجي را آوردند و خانه را زير موشك گرفتند. همزمان با هليكوپتر هم از آسمان، خانه راكوبيدند تا اين كه ديگر صدايي جز شعله هاي آتش از خانه بلند نشد.
درختي حرفمان را قطع كرد و گفت:
من كساني كه در آن خانه بودند را ميشناختم و شنيده بودم حميد خادمي يكي از اعضاي مجاهدين بود كه در زمان شاه دو مهندسي از دانشگاه صنعتي شريف گرفته بود. رشته اصليش الكترونيك بود و چند سال هم در زمان شاه زنداني بود و بازجوهاي اوين در زمان شاه بعد از انقلاب خودشان ميگفتند كه وي را خيلي شكنجه كرده بودند و پاهايش بهخاطر شكنجه تحت عمل جراحي قرار گرفته بود. او جزو آخرين دسته از زندانيان سياسي بود كه از زندان شاه آزاد شد و همراه مادر كبيري
در حالي كه دستانشان را بهخاطر استقبال مردم بالا گرفته بودند از در زندان قصر خارج شدند. حميد كانديد سازمان مجاهدين در گلپايگان در اولين انتخابات مجلس بعد از انقلاب بود. وقتي بهگلپايگان وارد شد آن قدر محبوب بود كه مردم ماشين وي را روي دست بلند كردند و بهمحل سخنراني رفتند كه البته آخوندها با دزديدن صندوقهاي راي علناً نگذاشتند بهمجلس راه پيدا كند. فرشته ازهدي هم در زمان شاه زندان بود و شكنجه شده بود. او دانشجو بود و در مشهد متولد شده بود. او از اقوام فاطمه اميني، اولين زن شهيد سازمان مجاهدين بود و از همان نوجواني در معرض تعليمات اعضاي مجاهدين بود و بهمردم خيلي علاقه داشت. اتفاقا مادر او، ايران بازرگان، هم آن روز در همان خانه پيش فرشته بود او بيش از 60 سال داشت ولي پاسداران بهاو هم رحمي نكردند. او چه در زمان شاه و چه خميني، هميشه يار و ياور مجاهدين بود. در زمان شاه كه پشت ميله هاي زندان بهياري عزيزان دربندش در زندانها ميشتافت و در زمان خميني هم تاب نياورد و با مجاهدين بهزندگي مخفي براي نبرد آزادي مردم ايران شتافت.
درخت گفت آن روز در آن خانه همگي در زير گلوله و تركشِ موشكها و آتش ناشي از انفجار، پروانهوار سوختند و جز پيكرهاي غرقه در خون، چيزي دست پاسداران نيافتاد. پاسداران آن روز خيلي عصباني بودند چون ميخواستند مدافعان مردم ايران، يعني مجاهدين خودشان را تسليم كنند و بهاين صورت در تلويزيون خود قدرت نمايي كنند كه مجاهدين هم ديگر تسليم شدند و همه در مقابل رژيم مجبور بهكوتاه آمدن هستند. اما صحنه طوري شد كه نه تنها مجاهدين خودشان را تسليم نكردند و چيزي بهدست آخوندها نرسيد، بلكه حماسه يي ساختند كه دهان بهدهان در تهران چرخيد و تنفر از اين رژيم بيشتر شد و از طرف ديگر هم همه بهچشم خود ديدند كه ميتوان در مقابل اين رژيم مقاومت كرد و تا آخر ايستاد و مجاهدين كساني هستند كه گرد ذلت و تسليم بر آنها نمينشنيد و حاضرند براي اين امر همه چيز خود را فدا كنند اما بهمردم ايران و آرمان آزادي خيانت نكنند.
كوچه لب بهسخن گشود و گفت آن روز مردم در خيابانهاي مجاور پشت راهبندهاي پاسداران ايستاده بودند و نظارهگر مقاومت مجاهديني بودند كه جان خود را براي آزادي مردمشان نثار ميكردند. برخي ميگريستند و برخي از مجاهدين و تاريخچة آنها صحبت ميكردند. يادم ميآيد كه پاسداران آن روز خيلي از خشم مردم هراسان بودند. سپس كوچه رو بهدرخت گفت:
ولي آن روز يك بچه از آن خانه زنده بيرون آمد. بي اختيار از كوچه سؤال كردم موضوع چه بود؟ كوچه رو بهمن كرد و گفت در حالي كه پاسداران از خشم مردم هراسان بودند و جنايتهايشان باز در مقابل چشم همه مردم نمايان شده بود، وقتي وارد خانه شدند در ميان پيكرهاي غرقه در خون مجاهدين بچه يي يك ساله و نيمهجان كه مورد اصابت تركشهاي آرپيجي قرار گرفته بود را هم پيدا كردند و نميدانستند چطور وي را در جلو چشم مردم بهبيرون خانه منتقل كنند. بنابراين يك ماشين آوردند و لابه لاي تلفاتي كه خودشان داده بودند آن بچه را هم بهبيمارستان اميرالمؤمنين منتقل كردند و ديگر نميدانم چه شد. سؤال كردم چطور فهميديد آن بچه زنده است و بهبيمارستان رفته است؟ كوچه گفت قبل از شروع درگيري يكي از مجاهدين از خانه بيرون آمده بود. اگر اشتباه نكنم او مجاهد شهيد تقي باباخاني بود. وقتي كه وي ميخواست بهخانه برگردد، حمله بهخانه شروع شده بود. وي سريع با مادري شيراوژن بهنام مهري جنت پور (مادر داعي) تماس گرفت و بهاو گفت كه بهمحل حادثه بيايد و ببيند كه موضوع از چه قرار است. مادر داعي توانست خودش را بهعنوان يك فرد عادي جا بزند و در شلوغي و بلبشوي بروبياي پاسداران با شگردي خاص وارد خانه بشود. وي خودش شهدا را بهچشم ديده بود و تعريف ميكرد كه گويا حميد خادمي در جلوي در ورودي روي راه پله افتاده بوده و همچنين ديده بوده كه آن بچه در حالي كه هنوز زنده بوده بهدست پاسداران افتاده. مادر داعي كه آن بچه را ميشناخته خبر زنده بودن آن بچه را بهاقوام وي ميرساند.
بله، بهاين ترتيب در يك و نيم سالگي با عبور از كنار پيكرهاي غرقه بهخون پدر، مادر و مادر بزرگم(حميد خادمي، فرشته ازهدي و ايران بازرگان) و ديگر يارانشان ـ هرچند بهياد نميآورم ـ اما قطعاً با آنها وداع كردم؛ وداعي كه هنوز در حسرت بهخاطر آوردنش هستم، وداعي تا روزي باز، 20 سال بعد مجاهدين را ببينم و باز در حرم و خانه مجاهدين قرار بگيرم و وداع را به«سلام» تبديل كنم.
من بهبيمارستان اميرالمؤمنين منتقل شدم و وقتي كادر درماني بيمارستان متوجه ميشوند كه من فرزند يكي از مجاهدين هستم، تحت مراقبت و رسيدگي ويژة آنها قرار گرفتم و وقتي هم كه پاسداران ميخواستند من را بعد از عمل جراحي روي سر، بهزندان منتقل كنند (كاري كه با ديگر كودكان مجاهدين ميكردند، از جمله برادر عزيز و همرزمم صابر سيداحمدي)، كادر پزشكي بيمارستان جلوي پاسداران مقاومت ميكنند و اجازه نميدهند كه من را از بيمارستان خارج كنند تا اين كه با كمك كادر پزشكي، من بهديگر اقوامم تحويل داده شدم.
از آن خانه سوخته با ديوارهاي فروريخته سالهاي زيادي ميگذرد و آن وداع امروز بهسلام تبديل شده است. سلام و درودي تا پايان بهتمامي شهدايي كه جانشان را در راه آزادي مردم ايران فدا كردند و پرچم اين راه را بهدست ما دادند تا پيش برندة اين مسير باشيم.
از آن روز تا بهالان، در هر سرفصلي رژيم خواب تمام شدن مجاهدين را ميبيند و اين هذيان را در هشياري و بيداري تكرار ميكند و پس از چندي سرگردان و پريشان از خواب ميپرد و ميبيند كه باز مجاهدين بهجاي فرو نشستن، فرارفتند و طرحي نودر انداختند. از 19 بهمن 60 تا 12 و 19 ارديبهشت 61 و… رژيم مدعي بوده كه مجاهدين تمام شدند اما مجاهدين از چند خانه و پايگاه در تهران بهشهري بهنام اشرف رسيدند. شهر اشرف را باز با قتل عامي ويران كردند و گفتند مجاهدين تمام شدند. اما مجاهدين بهجاي يك اشرف 1000 اشرف ساختند و گفتند « وَأَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةٌ » زمين خدا و راه كارهاي مترقي گسترده است و مجاهد خلق راه خود را باز ميكند و جامهاي زهر را پياپي بهحلقوم رژيم ريختند و او را شقه و تكه كردند. و درست بر عكس آن چه رژيم فكر ميكرد صفوف مقاومت براي آزادي مردم ايران را با شوراي مركزي جديد پولادين كردند تا در حاليكه رژيم در باتلاق خود دست و پا ميزند و غرق ميشود در بالاي سر او ظاهر شده و عمامه ديكتاتوري را بهزير آب ببرند.
آري در ميان تمامي مصاعب و درد و رنجهاي مردم ايران، مردم و تاريخ ايران امروز ميتوانند بهيك چيز مطمئن باشند كه مقاومت و ارتش آزاديبخشي دارند كه روزي گوهر آزادي را در دستان آنها خواهد گذاشت. عنصر «فدا»ي مجاهد خلق در مقابل عناصر «دزدي، فساد، دجاليت، بهره كشي واستثمار» آخوندي، تضمين اين پيروزيست.
اين صفحه يي از تاريخ ايران است كه ديگر هيچ ايراني از رسيدن بهپايان آن صفحه باك ندارد چرا كه ابتداي اين صفحه با «آ» شروع ميشود و به«ي» آزادي ختم ميشود.
ناصر خادمي
ارديبهشت95