علی مقدم: جایی که برپینه دست ها بجای بوسه شلاق می زنند
((آه، چقدر اینجا روشن شد، این طوری چقدر خوبه،
اگر ما یک نوری مثل این داشتیم دیگر براحتی میتوانستیم این سنگ ها را بکنیم و بیرون
به بریم))...این ها کلماتی بودند که با حسرتی عمیق از دل یک کارگر زحمتکش به هنگام
روشن شدن نورافکن فیلمبرداری من در تاریکی معدن ذغال سنگ بیان میشد، حس این حرف و دردی
که در درون تک تک کلمات آن نهفته بود تنها وقتی امکان پذیر است که مثل او روزها و ماه
ها و سالها در دل معدنی تاریک با نور بسیار کم ناشی از لامپ کوچک روی کلاه خود با پتگ
و قلم به تخته سنگ های مقابل خود ضرباتی پی در پی و بی پایانی زده باشید. متاسفانه
باطری نورافکن دوربین من پس از چند دقیقه فیلم برداری نورش تمام شد و نتوانست پاسخگوی
آرزوی ساده آن کارگر معدن باشد ولی جمله درد آور او در تاریکی آن معدن برای همیشه در
خاطر من حک شد و باقی ماند. صحنه این کارگر معدن ذغال سنگ مربوط به یکی از سکانس های
اولین فیلم من پس از پیروزی انقلاب ۵۷ به نام من یک رنجیرم بود فیلمی که در آن تلاش
کرده بودم تا گوشه هایی از درد و رنچ زحمتکشان محروم میهنمان را در زیر شلاق ستم و
استثمار به اشکال مختلف به تصویر کشیده و حق و حقوق آنان ر ا درمقابل چشمان بینندگان
فیلم فریاد کنم. هر تصویری بیانگر ستمی بود بردستانی پینه بسته و چهره هایی تکیده و
زجر کشیده. کارگران کوره پزخانه، کارگران قالی باف، کارگران کارخانه، کارگران معدن،
روستائیان و دهقانان، باربران و دستفروشان زن و مرد و پیر و جوان هر کدام بازیگران
اصلی قسمتهای مختلفی ازاین فیلم بودند. در سکانس های بعدی همین گونه رنجبران در صفوف
تظاهرات برعلیه شاه و سپس در حین حمله و تسخیر پادگانها در روز 22 بهمن دیده میشدند
و سرانجام نیز در آخرین سکانس پس از پیروزی انقلاب فیلم با چهره های درد کشیده همین
زحمتکشان با چشمان خیره شده به دوربین و در انتظار رسیدن به حق و حقوق خود به پایان
می رسید و نهایتا برروی آخرین تصویر کلوزآپ چشم های خشمگینی که برگونه های سیاه شده
از گرده های ذغال سنگ می درخشیدند جملاتی از دفاعیات مهدی رضائی در فضا طنین انداز
می گردید که:
((هدف ما چیزی جز بهروزی خلق و درهم شکستن هرگونه
روابط ظالمانه اجتماعی و اقتصادی و استوار ساختن تعالیم انقلابی اسلام در جامعه نیست.
جامعه ای آزاد، بی طبقه و توحیدی جامعه ایده آل ما است))
من این فیلم را دو ماه پس از سرنگونی شاه برای پخش به تلویزیون چام جم درحکومت
مدعی مستضعفین بردم. در آنجا یک هیئت 10 الی 15 نفره فیلم را بدقت چک و بازبینی کردند.
رئیس آنها فردی بود به نام بهشتی. آنها پس از دیدن فیلم و صحبت در مورد آن خطاب به
من گفتند که این فیلم تنها به شرطی قابل پخش از تلویزیون خواهد بود که من سکانس ده
دقیقه ای آخر پس از پیروزی انقلاب که کارگران را به حالت انتظار به نحوی که هنوز هیچ
چیزی در زندگی و کارشان تغییر نکرده با جملات مهدی رضایی را از فیلم حذف کنم. که من
گفتم مگر شما نمی گوئید که حکومت مستضعفان هستید بنا براین باید این صحنه ها را نشان
بدهید تا برای بهبود وضع کارگران و رنجبران کاری صورت بگیرد ولی آنها همچون خمینی و
آعوان انصارش به تنها چیزی که فکر نمی کردند همین دست های پینه بسته بود بار دیگر حرفهای
مزخرف خودرا درمورد سانسور فیلم بعنوان تنها راه حل پخش آن برای من تکرار کردند. درهرحال
من حذف حتی یک فریم از فیلم رانیز نپذیرفتم و از آنجا خارج شدم و فیلم را به همت همان
دانشجویانی که با کمک مالی شان موفق به ساختنش شده بودم تکثیرکرده و در دانشگاه تهران
و دیگر دانشکده ها و انجمن در تهران و شهرستانها به نمایش درآوردم. این اولین تجربه
من در زمینه برخورد با رژیم آخوندی مدعی مستضعفین در رابطه با کارگران و زحمتکشان بود،
مدتی بعد در روزنامه خواندم که یک کارگرمعدن بخاطر کمبود هوا در داخل تونل ها دچار
خفکی شده و مرده است با خواندن این خبر من بلافاصله به همراه مجاهد شهید بهمن ترشیزی
که از دانشجویان دانشگاه ملی بود و بعدها پس از 30 خرداد 1360 در خیابان به تور مزدوران
خمینی افتاد وبا رگبار مسلسل های آنها به شهادت رسید برای فیلم برداری ازاین واقعه
خود را به آن محل رساندیم. ماموران ژاندارمری و کمیته امام در محوطه بیرونی معدن ایستاده
بودند. رئیس کمیته چی ها با دیدن ما پرسید شما از کجا برای فیلم برداری آمده اید که
بهمن گفت ما از طرف سینمای آزاد تلویزیون آمذ یم کمیته چی مزبور با شنیدن این موضوع
با لحنی خودمانی گفت پس خودی هستید، فکرکردیم که نکند از طرف این گروههای ضد انقلاب
و منافقین و چپی ها آمده باشید و بخواهید از این قضیه سو استفاده بکنید . هنوز چند
ماه از پیروزی انقلاب نگذشته بود ولی مرتجعین حاکم به سرعت جای خالی شاه را پر کرده
و در حمایت از صاحبان صنایع و معادن شریک غارت حاصل دست رنج کار زحمتکشان محروم شده
بودند، به همین دلیل بود که برای جلوگیری از مشخص شدن واقعیت صحنه در مورد مرگ آن کارگر
محروم درجلوی معدن صف کشیده بودند. درهرحال ما با کلک زدن به آنها و خودی وانمود کردن
خود از میان نفرات کمیته و ژاندارمری عبور کرده و به سراغ کارگران دیگر معدن که زنده
مانده بودند رفتیم. قضیه خیلی ساده بود کارگران درحین کارکردن دچار کمبود هوا وخفگی
شده بودند ولی وقتی آنها را به حالت نیمه جان ازتونل معدن به بیرون آورده بودند هیچ
وسیله ای برای رساندن آنان به بیمارستان نبوده و بهمین دلیل آن قدردرآنجا مانده بودند
تا بمیرند. یکی از کارگران معدن که با ناراحتی بسیار این موضوع را تعریف می کرد گفت
که این چنین اتفاق هرلحظه ممکن است برای من یا دیگر دوستانمان نیزتکرارشود چون در اینجا
هیچ وسیله ای برای امداد و کمک رسانی برای ما وجود ندارد. آخر چرا ما باید سالهای سال
در اینجا از صبح تا شب در دل تاریکی معدن جان بکنیم ولی صاحب این معدن حتی برای یک
بار هم به اینجا سر نزده باشد؟ چرا ما باید ازصبح تا شب در اینجا کار بکنیم و او در
لندن برای خودش زندگی کند و ه رماه پول حاصله از دست رنج ما را برایش ارسال کنند؟ چرا
دوست من باید در اینجا به این شکل بمیرد ولی او در آنجا برای خودش خوش گذرانی بکند؟
من به او گفتم همه این حرفهایت را جلوی دوربین بزن تا ضبط کنم و سپس براساس حرفهای
پر از درد و رنج آن کارگر ستمدیده صحنه های مختلفی ازمعدن وخود وی فیلم برداری کردم
و با بازسازی صحنه مرگ آن کارگر بیگناه یک مستند کوتاه به نام <گزارش یک جنایت>
ساختم و دو مرتبه آنرا برای پخش از تلویزیون مدعی دفاع از مستضعفین بردم. در آنجا مسئول
سانسور فیلم ها که یک حزب اللهی دو آتشه بود پس از دیدن فیلم به من گفت که آقا این
فیلم را که نمیشود از تلویزیون نشان داد چون که خیلی برعلیه دولت تمام می شود. گفتم
مگر دولت حامی مستضعفین نیست مگر ما انقلاب نکردیم تا مردم به حق و حقوقشان برسند خوب
باید امثال این گونه فیلم ها را نشان بدهید تا بفهمند که کارگران محروم در چه وضعیتی
هستند و برای کمک به آنها اقدامی بکنند. فرد مزبور که کار کشته تر از این حرفها بود
که با حرفهای من خام بشود گفت نه این فیلم را نمیتوانیم پخش کنیم مگر اینکه شما یک
تیتر در اول فیلم بزنید و در آن بنویسید که این حادثه در زمان شاه اتفاق افتاده است
نه الان. که من به وی گفتم نخیر این حادثه همین یک ماه پیش اتفاق افتاده نه زمان شاه
و من هم هیچ وقت چنین تیتری را در اول فیلم خودم نخواهم زد. اکنون ۳۷ سال از آن زمان
می گذرد اگر در آن اوایل انقلاب ممکن بود که کسی چهره واقعی جنایتکاران مرتجع حاکم
بر میهنمان را بخوبی نشناخته باشد اکنون پرده های تزویرو دجالیت آخوندی کنار رفته و
ماهیت ضدخلقی بودنشان برای همه مثل روز روشن شده. اخبار مطبوعات و سایت های مختلف و
فضای اینترنت مملو است از ظلم و ستمی که به انواع مختلف از طرف رژیم ضدبشری آخوندی
برسرهمه اقشار مردم تحت ستم مان بخصوص کارگران وارد می آید. اخبار سرکوب و جنایت یکی
پس از دیگری سلسله وار همچون کات هایی سریع در مونتاژ فیلم از جلوی چشمان انسان عبور
میکند. ستاربهشتی کارگر وبلاگ نویس آزادیخواه در زیر شکنجه به شهادت رسید. کارگر گرسنه
ای در تظاهرات برای نان با گلوله بقتل رسید. یک کوله بر محروم در کوهستان به خاک و
خون کشیده شد. دست فروش حامل بادام هندی به ضرب گلوله دژخیمان آخوندی در خون خود غلطید.
شاهرخ زمانی سخنگوی کارگران در زندان بطرز مشکوکی توسط بازجویان خود بقتل رسید. کارگری
در . . .
بدین گونه پس از سالهاسرکوب و ظلم و جنایت از یک طرف و غارت و چپاول اموال و سرمایه
های مردم ایران و ساختن کاخ های افسانه ای و دزدیهای ملیاردی از طرف دیگر هیچ شک و
شبه ای برای کارگران و دیگر مردم محروم و ستمدیده میهنمان باقی نمانده است که تا این
رژیم آخوندی ضدبشر در میهن عزیزمان ایران حاکم است رسیدن به هیچ حق و حقوقی برای هیج
یک از آحاد ملت ایران متصور نیست. کارگران و زحمتکشان دربند مان نیز همچون روستائیان
محروم و معلمان و کارمندان و زنان و دانشجویان و اقلیت های قومی و مذهبی و دیگر اقشار
مردم ایران تنها روزی به حق و حقوق خود خواهند رسید که این رژیم سرکوبگر و مرتجع از
صفحه روزگار محو گردد و عید واقعی کارگران و زحمتکشان و همه مردم ایران فرا برسد. روزی
که بگفته پیامبر اکرم بوسه بر دست های پینه بسته زده شود و حکومت عدل و مساوات علی
برپا شود. روزی که سرانجام دوربین من به جای قطرات اشگ چکیده بر دستهای پینه بسته در
معادن تیره و تار از رقص و شادی و لبخند شکفته شده بر لبان زحمتکشان و پرواز پرنده
های آزاد در آسمان سپید، و روشن میهنمان فیلم برداری کند.