۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

چگونه دخترم ندا یک زن مجاهد خلق شد- شهین الفت


مجاهد شهید ندا زنجانی  

منبع : ایران آزاد فردا ، 18 می 2016 

لینک 

مطلب زیر توسط خواهر مجاهد شهین الفت مادر مجاهد شهید ندا زنجانی(از شهیدان سرفراز فروغ جاویدان) نوشته شده است
* * *
برای اینکه شناخت مختصری از روحیات دختر شهیدم ندا زنجانی پیدا کنید لازم می بینم بعضی خاطراتم را با شما در میان بگذارم.
سال ۱۳۵۰ دو برادرم فرهاد و فریدون که دانشگاه میرفتند و در ارتباط با سازمان مجاهدین فعالیت می کردند، دستگیر شدند. موضوع مقاومت در برابر ساواک مثل موزیک متن در تمام برخوردها، تصمیم گیریها و صحبت های من و خانواده ام وارد شد و تبدیل به فرهنگ مقاومتی شد که بقیه مسایل حول آن شکل میگرفت.
دومین برادرم فریدون و پسر عمویم محمد عضو سازمان مجاهدین خلق ایران بودند و سال ۱۳۵۴ در درگیری با ساواک شهید شدند
مجاهد شهید محمد الفتمجاهد شهید محمد الفت
مجاهد شهید علیرضا(فریدون) الفت
  مجاهد شهید علیرضا(فریدون) الفت
ساواک مستمر تهدید می کرد و هرچند وقت به بهانه های مختلف فشار می آوردند مثلا برادر کوچکترم فرزاد را گرفتند چند هفته نگه می داشتند یا منزل پدر و مادرم می ریختند و همه چیز را بازرسی می کردند. وضعیت طوری بود که بچه های خودم ندا و رضا که آن موقع ۵ یا ۶ ساله بودند در صحبت با همسالان و همبازی هایشان حساب و کتاب می کردند چه حرفی بزنند و چه چیزی را نگویند،
ندا زنجانی در کودکیمجاهد شهید ندا زنجانی در کودکی   
نمی خواستم بچه هایم از کودکیشان خاطره بد داشته و دائما در ترس باشند. تصمیم داشتم تا جایی که میتوانم برای بهتر شدن آینده شان تلاش کنم.
به خاطر این مشکلات اواخر سال ۱۳۵۵ به آمریکا مهاجرت کردیم. بعد از چند ماه تلاش موفق شدیم به اوضاع خودمان مسلط شویم، بچه ها مدرسه میرفتند و کار خودمان در روال درستی پیش میرفت که تظاهراتهای سال ۱۳۵۶ شروع شد.
تناقض بین انتخاب زندگی در آمریکا با آینده خوب برای بچه ها و مسئولیتی که در قبال وطنمان احساس می کردیم ذهنمان را مشغول کرده بود. کاش می شد که هردو را با هم داشته باشیم ولی این آرزو امکانپذیر نبود.
بنابراین وطن را انتخاب کردیم و تابستان ۱۳۵۶ ما هم به ایران برگشتیم تا سهم خودمان را در این مبارزه انجام دهیم.
ندا ۹ساله بود و در مدرسه اش در آبادان همه چیزهایی را که در خانه و در ارتباط با دایی هایش یاد گرفته بود به دوستانش یاد می داد و اعلامیه های سازمان مجاهدین را در مدرسه پخش می کرد. این اولین گامهای عملی بود که در مسیر انقلابی شدن برمی داشت و سر از پا نمی شناخت
انقلاب57 ایران
محمد و علیرضا الفتمحمد و علیرضا(فریدون) الفت
بعد از انقلاب ۵۷ فکر می کردم اوضاع خوب می شود و بدبختی ها تمام می شود، متأسفانه خیلی زود به اشتباهم پی بردم.
سرکوب و اختناق دیکتاتوری جدید در همان ماه های اول شروع شد و با سرعت زیاد دست به قلع و قمع همه جریان ها و احزاب زد و بعد از آن هم در زندگی همه مردم وارد شد.
سیستم جاسوس پروری راه انداخت و حتی مناسبات خانوادگی مردم را زیر نظر گرفت. مثلاً در مدرسه بچه ها را مجبور می کردند به معلم گزارش کنند پدرو مادرشان نماز می خوانند یا نه؟ یا در مورد چه مسائلی حرف میزنند.
در این دوران در سال ۱۳۶۰ برادرم فرهاد مخفی شده و اطلاعی از او نداشتیم، برادر دیگرم فرزاد زیرشکنجه در زندان شیراز به شهادت رسید، آخرین برادرم احمدرضا زندانی بود و خودم آواره جنگ ایران و عراق بودم. می توانید فضای پدر و مادر و فرزندانم را مجسم کنید که چه وضعیتی داشتیم. اگر کسی صبح از منزل بیرون می رفت معلوم نبود برمی گردد یا نه و اگر کمی دیر می کردیم همه نگران می شدند و به منزل اقوام تلفن می کردند. اطرافم را که نگاه می کردم چیزی جز بدبختی های روزافزون نمی دیدم. انقلابیون در زندان و گورستان بودند و قاتلان و دزدان واقعی حکومت می کردند.
حمیدرضا(فرزاد) الفتفرزاد الفت
این وضیت، مهاجرت دوباره ای را به ما تحمیل کرد. سال ۱۳۶۱ رژیم قانون مالک و مستأجر را به راه انداخت و هدفش این بود که با این وسیله مجاهدین و مبارزین را دستگیر کند. برادرم احمدرضا که تازه از زندان آزاد شده بود در خانه ما زندگی می کرد و رژیم دنبال او بود و ردش را از مادرم خواسته بودند. می دانستم اگر مدارکمان را به کمیته ببریم همسایه مان که حزب الهی است حتماً تعداد نفرات ما را گزارش می کند و برادرم دستگیر می شود.
یک روز با ندا در این رابطه صحبت می کردم و گفتم فکر کنم باید دوباره از ایران برویم و پاسپورت هم که به ما نمی دهند مجبوریم قاچاقی خارج شویم.
گفت مامان این موضوع مهم است و به یک انتخاب قاطع نیاز است شما باید این را در نظر بگیرید که ممکن است در راه دستگیر بشویم و دستگیری هم چیزی جز شکنجه و شهادت نیست. برایم عجیب بود که دختر ۱۲سالهام چه دید وسیعی دارد.
گفتم می دانم ولی تو چه میگویی؟ نظرت چیست؟
گفت هدف من برای آینده ام این است که به مجاهدین بپیوندم ولی با وضعیتی که الان در ایران هست چشم اندازی برای پیوستن به سازمان نیست به همین دلیل می گویم از ایران برویم.
گفتم مگر نمی خواهی درست را تمام کنی؟
خندید و گفت مامان الان فکر درس نباش، خارج که برویم هم درسم را میخوانم و هم به سازمان کمک میکنم.
شهیدفروغ جاویدان ندا زنجانی
با قبول خطرات زیاد از طریق قاچاقچی با شتر از ایران خارج شدیم، این سفر خیلی سخت بود، کوچکترین فرزندم دوماهه بود و یک هفته بدون آب و غذا در راه بودیم تا به پاکستان رسیدیم. در راه فقط نان خشک و آب بارانی که در گودالها جمع شده بود خوراکمان بود. بعد از دو هفته از پاکستان به اسپانیا رفتیم. تمام فکر و ذهن ندا و احمدرضا این بود که بچه های سازمان را پیدا کنند و بعد از مدتی موفق شدند به سازمان وصل شوند و در تجمعات و گردهمایی ها شرکت کنند.
بعد از هشت ماه به آمریکا رفتیم. در این زمان بچه هایم در دبیرستان تحصیل می کردند و با اینکه هشت ماه ترک تحصیل داشتند جزو شاگردان نمونه کلاسشان بودند. ندا شاگرد اول ادبیات انگلیسی در مدرسه اش شد و مدیر مدرسه برایش امکان تحصیل رایگان دانشگاهی با کمک هزینه دولتی فراهم کرد. خیلی خوشحال بودم که با وجود سختی هایی که کشیده ایم بچه ها وضع تحصیلشان خوب است و آینده دار هستند. در این ایام با انجمن دانشجویان مسلمان هوادار سازمان مجاهدین آشنا شدیم. ظرفی پیدا کرده بودیم که بتوانیم برای مردممان کار کنیم. خودم با خانواده های دیگر آشنا شدم و در فعالیتهایشان شرکت کردم و بچه هایم که مدرسه میرفتند روزهای تعطیل در کارهای انجمن کمک می کردند. وضعیت خانوادگیم خوب بود و هیچ مشکلی نداشتیم. برای من این ایده آل بود که هم فعالیت علیه ظلم رژیم داشته باشم و هم بچه هایم به درس و مدرسه شان برسند.
یک روز ندا و پسرم گفتند ما می خواهیم مدرسه را ترک کنیم و تمام وقت برای انجمن کار کنیم. با وجود آنکه کار تمام وقت در انجمن آرزوی خودم بود ولی دلم نمی خواست بچه ها اینکار را بکنند. خیلی روی این موضوع فکر کردم، چون به درستی انتخابشان ایمان داشتم…. اما فکر به اینکه در این مسیر آنها زندانی یا شهید شوند، برایم خیلی سخت بود. بالاخره با استدلالی که ندا در باره ضرورت و اولویت مبارزه در این دوران را کرد قانع شدم و آنها بعنوان عضوی از انجمن راهشان را انتخاب کردند و رسماً زندگیشان از من جدا شد.
یکی از لحظه های سخت برایم زمانی بود که به خانه برمی گشتم و صدای خنده و بگومگوی بچه ها در آن نبود. فکر میکنم مادران این احساس مرا درک میکنند. به هر صورت چون خودم هم می خواستم همین مسیر را انتخاب کنم و تا آن زمان به خاطر بچه ها این کار را نکرده بودم راه برایم باز شد و درخواست ورود به انجمن را کردم. تقریباً دو سال در انجمن مسئولیت رسیدگی به بیماران را داشتم، ندا هم در پایگاه دیگری کار می کرد. خیلی در کارش دقیق و مسئول بود و بعد از مدتی مسئولیت بیشتری گرفت، خیلی با نشاط و سرحال بود و با وجود اینکه کارهایش خیلی زیاد و سخت بود ولی از انجام آنها رضایت خاصی داشت و از تمام لحظاتش لذت میبرد.
در سال ۶۶ که فرانسه چند نفر از مجاهدین را به گابن فرستاد برای اعتراض به این کار و برگرداندن آنها وارد یک اعتصاب غذا شدیم. من و ندا هم در اعتصاب غذا شرکت کردیم. محل اقامتمان یک چادر بود که کنار خیابان زده بودیم، میدیدم روز به روز لاغرتر می شود و تحلیل میرود ولی باز هم سرزندگی و مسئولیت پذیری خودش را حفظ کرده، خط خوبی داشت و نوشتن اتیکتها و تاریخ نگاریهای چادر با او بود و در کارهای دیگر هم کمک می کرد. از موضع یک مادر قطره قطره آب شدنش را میدیدم و برایم سخت بود ولی از موضع یک همرزم از استقامت و شهامتش انگیزه می گرفتم و احساس غرور می کردم. بیشتر از یک ماه که از اعتصاب غذا گذشته بود ندا بخاطر مشکلات جسمی اش در بیمارستان بستری شد ولی اعتصابش را نشکست، وقتی اعتصاب غذا با بازگشت اخراجی ها به فرانسه به اتمام رسید و جشن گرفته بودیم او را هم با آمبولانس به چادر آوردند در حالیکه شادی در چشمان و چهره تکیده اش پیدا بود به زحمت و باصدای ضعیفی گفت:
«مامان دیدی بالاخره پیروز شدیم؟ همیشه همینطور است اگر مقاومت کنیم پیروز می شویم.
گفتم این لحظه را داشتی که در بیمارستان اعتصابت را بشکنی؟
گفت لحظه ها همیشه هستند ولی مهم این است که انتخاب نهایی چی است؟ من هم میخواستم خودم را امتحان کنم که تا کجا با سازمان و رهبریم هستم و پیمانم چقدر محکم است».
غرق افتخار شدم که چه خوب امتحانش را گذراند.
ندا زنجانی در اعتصاب غذاندا در اعتصاب غذا
سال ۶۷ و پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و عملیات فروغ جاویدان…
یادم می آید چه روزهای ملتهب و پر تب وتابی داشتیم. همه می خواستیم برای عملیات برویم و هر روز عده ای مسافر بودند. ندا زودتر از من توانست بلیط تهیه کند. یک روز صبح ساعت هشت ندا زنگ زد گفت ساعت ده دارم میروم. یک چیزی در درونم می گفت این آخرین دیدار است. پای تلفن خودم را کنترل کردم و با آرامش به او گفتم تو را در صحنه میبینم و موفق باشی، اگر توانستم می آیم با تو خدا حافظی میکنم، ولی وقتی گوشی را گذاشتم گریه امانم نداد. چون می دانستم نمی توانم خودم را کنترل کنم و نمی خواستم دم آخر با گریه از من جدا شود برای خداحافظی نرفتم و فقط تلفنی با او خداحافظی کردم.
دو روز بعد هم خودم برای عملیات رفتم. در پایان عملیات، تا چند روز هیچ خبری از او نداشتم تا اینکه یک روز برادرم احمدرضا به دیدنم آمد. مدت زیادی بود او را ندیده بودم و از دیدنش خوشحال شدم ولی در چهره اش چیزی بود که به نگرانی ام دامن می زد. وقتی به من گفت ندا شهید شده فکر کردم از همان موقع که خداحافظی کرد این را احساس کرده بودم. به خودم گفتم او مسئولیتش را با فدای خودش انجام داد و مرا مفتخر کرد الان نوبت من است که او را با پایداری و مسئولیت پذیری خودم سرفراز کنم.
لحظه های خودم را هیچوقت فراموش نمیکنم. به عنوان یک مادر مواجه شدن با شهادت فرزندم خیلی برایم سخت بود ولی به خودم گفتم روزی که قدم در این راه گذاشتم می دانستم راهی است که باید از همه چیزم بگذرم تا بتوانم همه چیز را برای مردمم محقق کنم و شهادت ندا بزرگترین فدیه ای است که باید می دادم. فکر کردم راهی است که خودش انتخاب کرده و به آن ایمان داشت. خواسته او خواسته من هم بود و به عنوان یک همرزم به پایداری و استقامتش افتخار می کردم.
ندا زنجانی
خیلی به او فکر میکردم و چند بار شبها گریه کردم.
یک شب خواب او را دیدم گفت مامان من خیلی جایم خوب است و راضی ام چرا گریه میکنی؟ بیدار شدم و از این خواب شگفت زده شدم. این سوالش در ذهنم بود و مرا به فکر فرو می برد. دیدم درست می گوید او به عهدش وفا کرده و با سرفرازی شهید شده پس وضعیت او گریه ندارد و من دارم برای خودم گریه می کنم که چرا او را از دست دادهام و دیگر او را نمی بینم…. تصمیم گرفتم برای رضایت او هم که شده شهادتش را بپذیرم و انرژیم را روی کار و مسئولیتی که در سازمان دارم بگذارم و افتخاری که به عنوان مادر یک شهید بودن نصیبم شده را در مسئولیتهایم ماده کنم. بعدها از همرزمانش شنیدم در صحنه با رشادت و قاطعیت می جنگیده و از تعریفهایی که از او میکردند و هنوز هم می کنند غرق افتخار می شوم.
من اعتقاد دارم هر کدام از ما که بعنوان یک انسان پا به این جهان می گذاریم مأموریتی داریم و خودمان انتخاب می کنیم این مأموریت را چگونه پاسخ بدهیم. ندا پاسخ مثبت داد و به عهدش وفا کرد. همیشه تکیه کلامش این بود که «همای سعادت یک بار روی بام من نشسته که توانسته ام راه مبارزه با ظلم را پیدا کنم و مجاهد شوم و همیشه این را به خاطر خواهم داشت».