۱۳۹۵ خرداد ۱۴, جمعه

پروسه اجرایی اعدام ها سال 1367 برای قتل عام زندانیان در زندان اوین








منبع : همبستگی ملی ایران ، 3 ژوئن 2016 


                                                دژخیمان وعاملین قتل عام زندانیان سال 67
پروسه اجرایی اعدام ها در زندان اوین[1]
بدینگونه بود که هفته اول هیات مرگ کارهای اداری و به حساب محاکمه زندانیان را در ساختمان دادسرا که یک ساختمان قدیمی و نزدیک سالن ملاقات است انجام میداد و بچه هایی که حکم اعدامشان صادر میشد به زیر زمین ساختمان 209 منتقل میشدند؛ اما ظاهرأبه دلیل فاصله مسافتی بین این دو ساختمان و سختی جابجایی زندانیان و اتلاف وقت، آنها تصمیم گرفتند تمام کارها را در همان ساختمان 209 انجام دهند.
 
 تصویر ساختمان 209 زندان اوین از بالا
زندانیان از بندهای مختلف جهت محاکمه به 209 آورده میشدند و بعد از محاکمه آنها را به سلولهای انفرادی آسایشگاه منتقل میکردند و برای اجرای حکم اعدام آنها را به نوبت به زیر زمین 209 میبردند. در آنجا یک اتاق را به شعبه اجرای احکام اختصاص داده بودند، زندانی را در ابتدا به این اتاق برده و در آنجا ضمن ابلاغ حکم اعدام دو کیسه پلاستیک سیاه به او میدادند و میگفتند وسایلت را در یکی بگذار و اگر وصیتنامه هم داری آن را بنویس و در کیسه دیگر بگذار. سپس یک ماژیک کلفت سیاه به فرد اعدامی داده و به او میگفتند که اسم خود را خوانا روی ساعد دستت بنویس و سرانجام او را با تحقیر به اتاق اعدام هدایت میکردند. در اتاق اعدام تیرک دو پایه ایی را نصب کرده بودند که حاوی 5 طناب دار بود، زیر هر طناب یک صندلی یا چارپایه قرار داشت و زندانی را که چشم بند بر چشم داشت به بالای صندلی برده و الله اکبر گویان "لگد آخر" را جهت پرتاب او از روی صندلی وارد میکردند. 
مجاهد شهید رضا فیروزی
با پشت سر گذاشتن شهریورخونین، آخرین ماه تابستان خونین 1367، وارد اولین ماه غمباروشوم پاییز1367 شدیم.
از دوران کودکی همیشه عاشق فصل پاییز بودم خصوصأ ماه مهر که شروع مدرسه رفتن بود. برای من هوای پاییز یادآور شور و نشاط بود.ظهرها وقتی از مدرسه بر میگشتم میرفتم توی اتاق، پرده ها را کنار میزدم و زیر نور آفتاب پاییزی دراز میکشیدم. نمیدانم چرا اما با این کار احساس آرامش میکردم.همیشه این احساس بطور غریزی در من وجود داشت؛ اما پاییز امسال اینطور نبود، دیگر نه شور و نشاطی در کار بود و نه احساس آرامشی. یک روز که داشتیم با رضا فیروزی توی حیاط بند قدم میزدیم راجع به همین موضوع صحبت کردم. رضا میگفت ببین خمینی با ما چه کرده که حتی غرایز فطری ما را هم مختل کرده و در همین رابطه جمله ای را از برادرمسعود به این مضمون نقل کرد که خمینی حتی به ماهی های دریا و پرنده های آسمان هم رحم نمیکند چه برسد به انسانها و افکار و و عواطف آنها. من و رضا به مدت بیش از ۴ سال در بند ۴ واحد یک قزلحصار همبند بودیم. رضا جزء بچه های پیک بود و درحین خارج کردن چند نفر از مرز زاهدان دستگیر شده بود.آنطور که تعریف میکرد با یک وانت نیسان در حال خروج بودند که نیروهای مرزی متوجه آنها میشوند و به همین دلیل وانت سرعت میگیرد و در دست اندازهای تپه ای رضا به بالا پرت میشود و هنگامیکه به پایین می آید وانت به جلو حرکت کرده بود و رضا روی زمین میافتد. مهره های گردنش دچار آسیب شدید شده بود، بطوریکه تا زمان اعدام هم از گردنبند طبی استفاده میکرد. به خوبی به یاد دارم که همیشه یک پیراهن سفید بر تن میکرد و هر صبح آماده رفتن برای اعدام بود. یک روزی که با یزدان واو در حیاط بند قدم میزدیم از رضا پرسیدیم چرا پیراهن سفید بر تن میکنی و او در جواب گفت میخواهم تا خونم هر چه قرمز تر بر پیراهن سفید نمایان شود تا ماهیت کثیف خمینی را آشکار تر سازد. از شور و عشق به مجاهدین کم و کسری نداشت و در رویای وصل به یاران سربدار سر از پا نمی شناخت. چهره خندان او همواره در ذهنم یادآور عظمت و شکوه سربدارانی است که برای آزادی ایران زمین همه چیز خود را در طبق اخلاص گذاردند. رضا فیروزی که از منطقه و پایگا های مجاهدین برگشته بود خیلی با آن رضایی که من در بند چهار می شناختم فرق داشته همچون آتش فروزانی بود که لحظه ایی آرام و قرار نداشت.
 همیشه به او میگفتم رضا بی خیال شو، اعدامها تمام شده، آنها هر کس را که میخواستند اعدام کنند کردند، با تو دیگه کاری ندارند. او هم میگفت نه بابا من جا ماندم تا اینکه در همین ایام او را با کلیه وسایل صدا زدند و رضا هم خودش را به کاروان شهدای ۶۷ رساند.
 تغییر کیفی شرایط و قانونمندیهای حاکم در زندان
شرایط زندان و قانونمندیها نسبت به آن چه که در سابق بود کیفا عوض شده بود. مناسبات بین زندانی با زندانبان و زندانی با زندانی دگرگون شده و به هم ریخته بود؛ شرایطی که از اساس برای من بیگانه بود. احساس میکردم به زندان دیگری در کشور دیگری منتقل شده ام. حتی با خودم هم بیگانه شده بودم. آرام و قرار نداشتم. برای زنده ماندن به جلاد روی نیاورده بودم اما نمیدانستم بهای زنده ماندن بدون بچه ها اینقدر سنگین و گران باشد. خودم را متعلق به آنان میدانستم اما حالا از آنها خیلی دور افتاده بودم. در سفر آخر با آنها نبودم. احساس گناه میکردم. هر گاه خودم را تنها می یافتم باران گریه امانم نمیداد. نمیتوانستم برای زنده ماندنم دلیل قانع کننده ای بیایم و خودم را گناه کار میدانستم. به هر جا سر میکشیدم خاطرات آنها برایم زنده میشد. به لحظاتی که بروی چارپایه میرفتند و چارپایه از زیر پایشان کشیده میشد فکر میکردم. اگر چه سعی میکردم خودم را سر پا نشان دهم اما به واقع از درون داغان بودم. دستاوردهایی که طی یک پروسه ۷ ساله آنهم در سیاه ترین دوران حاکمیت جلادان به دست آورده بودیم انگاری یک شب همه نیست و نابود شده است. نمی توانستم خودم را با شرایط جدید وفق دهم. نمیدانم شاید هم نمیخواستم که این شرایط یخبندان بعد اعدام های دسته جمعی را بپذیرم.
ما قبل از آغاز این اقدام نسل کشی به مرحله ای رسیده بودیم که دامنه حاکمیت زندانبان را به حداقل ممکن رسانده بودیم. کار به جایی رسیده بود که سرپاسدار بند به نام عباس فتوت به بچه های بند یک بالا گفته بود شما به حاکمیت ما در خارج از بند کاری نداشته باشید ما هم به کارهایی که شما داخل بند انجام میدهید کاری نداریم. پیش از این موفق شده بودیم توابین را از مناسبات خودمان حذف کنیم و به لحاظ مناسبات تشکیلاتی، روابطی و امنیتی از یک فضای سالم و یکدستی برخوردار بودیم. تمامی مناسبتهای ملی، مذهبی و سازمانی را با شکوه هر چه تمامتر برگذار میکردیم. ما میتوانستیم خواسته های بر حق خودمان را به زندانبان تحمیل کنیم. موفق شده بودیم آنها را وادار کنیم به حرمت مناسباتمان به عنوان یک زندانی سیاسی احترام بگذارند. به جایی رسیده بودیم که اتهام خود را هواداری از سازمان مجاهدین خلق اظهار میداشتیم؛ و تمامی اینها به سادگی به دست نیامده بود. بابت آن بهای بسیار سنگینی پرداخت شده بود. بلی دقیقا همه اینها با پشت سر گذاشتن شکنجه های طاقت فرسا، تحمل مشقات بازجویی های درونی زندان و دادن شهدایی امثال علی انصاریون و دیگران به دست آمده بود. اصطلاحات و واژه هایی نظیر کابل، تخت قپانی، گاوداری، تابوت، انفرادی گوهردشت، واحد مسکونی، تحمل اجباری و بیست ساعته مصاحبه دختران و پسرانی که در تابوت های حاج داوودی به مرز جنون و دیوانگی کشانده شده بودند، سر پا ایستادنهای چند روزه بطوریکه پاها کاملا سیاه میشد و خون از چرخش می ایستاد. اینها وقایعی نیستند که در قالب چند جمله یا عبارت قابل توضیح باشند و به راحتی نمیتوان از کنار این مفاهیم گذشت.
چگونه می توان فراموش کرد علی حق وردی ممقانی با پاهای متورم و سیاه شده بعد از 5 روز
 مجاهد شهید علی حقوردی ممقانی
 متوالی سر پا ایستادن چگونه خود را در مسافت چند ثانیه ایی سر تا ته بند چهار قزلحصار، طی چندین دقیقه میکشانید و چه سکوت با شکوهی که به احترام او در بند حاکم میشد. ما عزت، شرف و سر بلندی و هویت خودمان را از دل مقامت انقلابی در مقابل همین شکنجه های قرون وسطایی به دست آورده بودیم. حالا چگونه به همین راحتی با گذشت چند هفته خونین میتوانستیم از دست بدهیم وسر پله اول برگردیم.
 انطباق با شرایط جدید
 از شرایط روحی و جسمانی خوبی برخوردار نبودم. دائم به گذشته فکر میکردم و در عالم خیال با بچه ها بودم. نه تنها من بلکه هیچیک از بچه ها نمی توانست این واقعه را هضم کُند. هر جا میرفتیم فقط به دنبال پیدا کردن رد پایی از بچه ها بودیم. به هر روزنه که میرسیدم سر میکشیدم به این امید واهی که خبری مبنی بر عدم صحت اعدام دوستانمان بیابیم. یک روز یکی از بچه ها ج ع که به بهداری رفته بود بعد از برگشت خبری به بند آورد دال بر اینکه علی محمد گرجی را در بهداری دیده است. خیلی خوشحال شدیم و به شدت دنبال صحت خبر بودیم. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود آیا خبر درست بود یا نه اما ظاهرأ محمد گرجی را به دلایلی نگه داشته بودند و بعد هم اعدام کردند و دیگر کسی او را ندید. تا مدتها بچه ها به بهانه های مختلف سعی میکردند از بند بیرون بروند شاید خبرجدیدی از بچه ها بدست بیاوریم.اما فایده ای نداشت.
 سال۵۹ مقاله ای از برادر مجاهد مهدی ابریشمچی راجع به انطباق با شرایط خوانده بودم. هر وقت که تنها میشدم آن را در ذهنم مرور میکردم تا بتوانم با الهام گرفتن از آن خودم را با شرایط موجود وفق دهم. سعی میکردم ذهنم را متمرکز کنم و برای تک تک دقیقه هایم برنامه داشته باشم. شروع کردم به خواندن زبان عربی. از ساعت ۶ صبح تا یک بعد از نیمه شب فقط عربی میخواندم. با این برنامه ریزی توانستم ذهن خودم را متمرکز کنم.اما یاد بچه ها و غم از دست دادن آنها یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفت.
 اعلام اولین سری قوانین جدید بعد از اعدامها
 اواسط مهر ماه یک شب پاسدارآمد و گفت همه داخل اتاق خودشان بروند. معلوم بود که باز خبری شده است. من هم مانند سایرین رفتم سلول خودم در اتاق ۳. ما طبق معمول دور اتاق به انتظارنشستیم. مجتبی حلوایی با یک پاسدار دیگر آمدند دم درب سلول ایستادند. حلوایی شروع کرد به بیان یک سری اراجیف مبنی بر اینکه از حالا به بعد شرایط شما نسبت به گذشت فرق خواهد کرد و وضعتون بهتر خواهد شد و مشکلات گذشته دیگر وجود نخواهد داشت و … بعد از اینکه حرفهایش تمام شد محمد حسین کاشانی پرسید شرایط بهتر میشه یعنی چی. چون از محتوای آنچه میگفت به ذهن اینگونه خطور میکرد که امکانات صنفی بهتر خواهد شد و از محدودیت های موجود کاسته خواهد شد، اما مجتبی حلوایی در جواب گفت: یعنی اینکه از این به بعد دیگر تشکیلاتی در زندان نخواهد بود، هر کس خودش به طور مستقل فکر میکند، دیگر حرکت جمعی در زندان نداریم و دوره منافق بازی سر آمده، از این به بعد هیچکس حق نداره ورزش جمعی کند و ... صبح روز بعد وقتی برای هواخوری به حیاط بند رفتیم جلوی پنجره های راهرو اصلی بند که مشرف به حیاط بود پاسدارها ایستاده بودند و مواظب بودند که کسی ورزش جمعی نکند. تجمع بیش از دو نفر ممنوع شده بود و اگر سه نفر با هم میشدند صدای عربده پاسدار بود که بلند می شد. در واقع در زندان حکومت نظامی اعلام شده بود. البته وقتی میگویم زندان منظورم فقط همان بند سه بالا است چرا که از مجموع تمام بندهای ۳۲۵ و آسایشگاه و آموزشگاه (به غیر از تواب های بند ۲ و ۴) و ۲۰۹ فقط ما ۵۰-۶۰ نفر مانده بودیم که بعد از آن هم بچه های زندان گوهردشت را به اوین منتقل کردند و همه ما را به آموزشگاه منتقل کردند.
 گذشت زمان به ما کمی کمک کرده بود تا بتوانیم کمی خودمان را پیدا کنیم. روحیه ها بالاتر رفته بود اما هیچ اطمینانی به اتمام خطر نداشتیم. همه سعی میکردند با جو یأس و وحشت مقابله کنند. روی همین حساب هر سوژه ای که اتفاق می افتاد به یک جک خنده دار تبدیل میشد. مثلأ به یکی از بچه ها سید جلال سید طاهر در دادگاه گفته بودند:
حاکم شرع: تو طرفتار شمری یا امام حسین
 س ج: من طرفتار امام حسین هستم
حاکم شرع: پس حاضری با یزید بجنگی؟
 س ج: نه من امام حسن را قبول دارم چون طرفدار صلح است
تا مدتها چنین سوژه هایی که تعداد آن هم کم نبود موضوع تمسخر حاکم ضد شرع و خنده بچه ها شده بود.
احضار به دفتر زمانی، موسی واعظی، مسئول اطلاعات زندان اوین
اعلام مواضع جدید رژیم پیرامون پدیده زندان و زندانی در همین ایام بود که رسما به ما ابلاغ شد. یک شب محمد حسن مفید موحد و سیف الله منیعه را صدا زدند حدود ۲ ساعت آنها بیرون از بند بودند. وقتی برگشتند برای ما تعریف کردند که زمانی مسئول اطلاعا ت زندان اوین و از عناصر اصلی سازماندهی کشتار 1367، با انها صحبت کرده است. محمد به من گفت به احتمال خیلی قوی تو را هم صدا خواهد کرد و منتظر باش. همانطور که او پیش بینی کرده بود فردای همان شب من را هم به همراه محمدرضا عطایی صدا زدند. در اصل زمانی روی هر کدام از ما چهار نفربه دلایلی حساس بود و با هر یک از زاویه خاصی برخورد کرد.اما دو نکته مد نظر او بود: اول اینکه می خواست مواضع جدید رژیم را بین زندانیان ببرد و دیگر آنکه می خواست بفهمد بازتاب جنایتی را که در زندان انجام داده اند چگونه است.
گفتگوی بین من و زمانی
 زمانی اول من را به داخل اتاقش صدا زد هنگامی که رفتم داخل گفت بشین سپس پرسید چه خبر؟ چکار میکنید؟
گفتم نمیتوانم با چشمبند صحبت کنم. میخواهم چشمبند را بردارم. قبول نکرد و گفت من را داری از زیر چشمبند میبینی. یک میز بزرگ شیشه ای در دفتر کارش داشت و تصور میکرد من میتوانم صورت او را در روی میز شیشه ای ببینم. حوصله کلنجار رفتن با او را نداشتم وبی خیال شدم. سوال های خود را تکرار کرد و بعد از شنیدن جوابهای معمولی و سر بالا پرسید نظرت راجع به اعدام دوستانت چیه؟ پرسیدم امنیت دارم حرف بزنم؟ او در جواب گفت آره بزن. پرسیدم برای چی بچه ها را اعدام کردید؟ مگر گناه آنها چه بود؟ طبق قوانین قضایی خود شما همه آنها حکم داشتند و برخی مثل حسین محبوب در آستانه آزادی بودند. او گفت آنها نظم زندان را به هم زده بودند، اعتصاب غذا میکردند، شورش راه انداخته بودند، شما در زندان و خانواده هاتون در بیرون از زندان امنیت نظام را به خطر انداخته بودید، هر روز یک بلوایی بر پا میکردید؛ و اگر ما جلوش را نمیگرفتیم شماها مسلح هم میشدید. گفتم بر فرض که شما راست میگویید اما در بین زندانیان شما افرادی را اعدام کردید که سال های سال از بیماری روحی رنج میبردند، آیا آنها هم شورش بپا کرده بودند؟ گفت آره قبول دارم ما در این قضیه یک سری اشتباهات هم کردیم و جاهایی کنترل کار از دستمان در رفت؛ اما خوب طبیعی است در هر حرکت بزرگی این احتمال وجود دارد که آدم اشتباهاتی هم بکند ولی ما آن را به حداقل رساندیم. در ادامه گفتم چیزی که از آن به عنوان شورش نام میبرید چیزی نبود جز اعتراض به وضع موجود و یک واکنش کاملأ طبیعی نسبت به آنچه که در زندان بر سر ما آورده بودند. گفتم وقتی یک بچه گربه را اذیت میکنیم بر میگردد و با چنگ زدن واکنش نشان میدهد آنوقت شما چطور انتظار دارید که ما نسبت به آنچه که امثال لاجوردی
 
 لاجوردی در زندان عمومی قزلحصار
 داوود رحمانی
 
 حاج داوود رحمانی ازسمت چپ نفر دوم
 و داوود رحمانی بر سر ما آوردند واکنش نشان ندهیم؟ در جواب گفت آره شنیدم که آنها چه کارها کرده اند اما آنها از ما نبودند. متاسفانه گاوهایی امثال حاج داوود رحمانی با آن اعمال احمقانه ای که انجام دادند در شما انگیزه ایجاد کردند و وضع شما را به اینجا کشاندند. آنها ضد انقلاب بودند و با این کارها به نظام ضربه زدند، اما الان دیگر نیستند و هیچ نقشی ندارند. گفتم پس برای چه کسانی که در مقابل این رفتارها اعتراض میکردند متهم به شورش میکنید و مستحق اعدام؟ اینجا بود که کم آورد و گفت این دیگر ربطی به تو ندارد و ما دستور امام را اجرا کردیم. الان هم برو تو بند و به دوستانت بگو از این به بعد ما حوصله زندان و زندانی را نداریم، نمیخواهیم تبلیغات ضد حقوق بشری علیه خودمان داشته باشیم تا حالا هم کلی برای نظام گران تمام شده است. ما قصد داریم همه شما را آزاد کنیم اما بیرون از زندان مثل سایه دنبالتان هستیم اگر دست از پا خطا کنید و کوچکترین اقدامی برای وصل شدن به سازمان انجام بدهید در جا اعدام میکنیم و از سر خودمان هم باز میکنیم. این حرفش درست بود چون بعدها در پروسه قتل های زنجیره ای تحت نظر مستقیم وزارت اطلاعات در سال 1370 و همچنین مفقود شدن و اعدام برخی از بچه ها امثال مهرزاد حاجیان، مهرداد کمالی، اصغر بیدی، هو شنگ محمد رحیمی، جواد تقوی، سیامک طوبایی وعباس نوایی...که قصد خروج از کشور و پیوستن به سازمان را داشتند صحت خود را نشان داد.عوامل جنایت پیشه رژیم خمینی در جواب به خانواده های آنها که پیگیر وضیعتشان بودند گفته بودند که ما خبری نداریم و حتما دارند تو عراق پا می کوبند.
 قسمت اول حرفهای او که همه را آزاد میکنیم یک دروغ بود. آزادی زندانیان ربطی به ما هواداران سازمان مجاهدین نداشت و مختص جریانات غیر مذهبی بود. اواخر آبان یا آذر ماه آنها زندانیان غیر مذهبی را از ما جدا کردند و به بند ۴ بالا منتقل کردند و در بهمن ماه به همراه تعدادی از توابیین سالن ۲ و ۴ آموزشگاه به مناسبت ۲۲ بهمن عفو دادند و آزاد کردند.
اکثر قریب به اتفاق زندانیان هوادار مجاهدین و از جمله خود من به هنگام اتمام حکم از زندان خارج شدیم؛ و برای خروج از زندان میبایستی 7 گونه تعهد های رنگ و وارنگ بدهیم. در واقع با اتمام حکم از زندان آزاد نمیشدیم بلکه خارج میشدیم و هر زمان که آنها میخواستند باید خودمان را معرفی کرده و در دسترس آنها میبودیم. در ابتدا هر هفته باید به کمیته ای در خیابان انقلاب تقاطع وصال شیرازی رفته و خود را معرفی میکردیم و بعد از مدتی زمان آن به یک ماه گسترش پیدا میکرد و ...
 فرار پاسداران زندان از پذیرش مسئولیت قتل عامها
 اواخر مهرماه شرایط درونی زندان کمی تثبیت شده بود اما هنوز ملاقاتها قطع بود، ما شاهد جابجایی در سطح پاسداران درون زندان بودیم.آنهایی را که در بحبوحه اعدامها آورده بودند به جای دیگری منتقل کردند برخی از پاسداران هم که از قبل بودند همانجا ماندند. نا گفته نماند پاسدارانی را که ما از قبل میشناختیم و در مقطع اعدامها هم بودند در برخورد با ما سعی فراوان میکردند از زیر بار جنایاتی که انجام داده بودند شانه خالی کنند. یادم میاید یکی از روزهای پایانی مهرماه بود به هنگام برگشت از هواخوری با یکی از این پاسدارها به نام زینعلی در راهروی اصلی ساختمان ۳۲۵ برخورد کردیم. او با یک چهره مثلا دوستانه به طرف ما آمد و بعد از یک سری زمینه چینی گفت من در اعدام بچه ها هیچ نقشی ندارم و در آن زمان به مرخصی رفته بودم. به محض اینکه حرفش تمام یکی از بچه ها گفت: نخیر داری دروغ میگویی. من خودم تو را دیدم و همین کفشهایی که الان پوشیده ای آن موقع هم پایت بود. دیدن قیافه پاسداره خیلی تماشایی بود انگار دارند به خاطر جنایتی که کرده او را محاکمه میکنند و عنقریب است که او را به سزای اعمالش برسانند و او برای نجات جانش همین جوری آسمون ریسمون به هم میبافت که به خدا من نبودم. یا پاسدار دیگری بود بنام مصیب که اهل لرستان بود. قبل از اعدامها خود من بارها دیده بودم که بچه ها را کتک میزند اما بعد از اعدامها آنچنان منفعل شده بود که از دیدن موارد خلاف از جانب زندانیان چشم پوشی میکرد و خودش را با ما درگیر نمیکرد. یا پاسدار دیگری به نام رمضان که بین بچه ها به رمضون دیوونه معروف بود بنده خدا با دیدن اعدامها و حتما مشارکت در انجام آن آنچنان ترسیده بود که بر ضریب دیوانگیش افزوده شده بود. یکبار تنهایی گیرش انداختم ازش پرسیدم رمضون چرا بچه ها را کشتید؟ برگشت گفت: بابا اینها (همکارانش) دیوانه شدند، آخر یکی میخواهد بگوید شما با بچه های مردم چکار دارید. یا پاسدار دیگری بنام حبیب که بعد از قتل عام به فروش تیغ اصلاح و مواد مخدر بین زندانیان عادی روی آورده بود.
نا گفته نماند که در آن زمان خبری به ما رسید دال بر اینکه برخی از پاسدارها حاضر نشده اند در قتل عام زندانیان شرکت کنند و اکثر آنها به همراه زندانیان اعدام شده اند. البته نمیدانم صحت این خبر به چه میزان است.
 اگرچه جسم ما در دستان آنها اسیر بود اما آنها محکومین واقعی بودند و از رودرو شدن با ما میگریختند.
ما مانده بودیم و یک دنیا خاطرات تلخ و شیرین از گذشته. گذشته ای که هیچ آثار مادی از آن به جا نمانده بود. فکراینکه من زنده مانده ام مثل خوره به جانم افتاده بود. از خودم میپرسیدم اگر از زندان آزاد شوم در برخورد با مادر شهدا برای زنده ماندن خودم چه جوابی دارم. طی این سالها خیلی از آنها من را می شناختند اگر از من بپرسند رضا تو چرا زنده ماندی، چه باید بگویم. البته تنها من نبودم که به این موضوع فکر میکردم. این سوژه ای بود که گاهی اوقات بین سایربچه ها ردو بدل میشد. این افکار خیلی آزارم میداد در واقع فلجم کرده بود.همیشه در اوج اینگونه افکار به یاد این جمله امام علی میافتادم که در نهج البلاغه آمده که اگر در وسط راه با ابهام وتردید مواجه شدید برای تشخیص حقانیت راهی که رفته اید به نیت اولیه خود رجوع کنید و آن را بازبینی کنید. با الهام از این رهنمود من هم آنچه را که اتفاق افتاده بود مرور میکردم... اما همواره این سوال در ذهنم هست که آیا بهتر نبود ما هم با همان بچه ها میرفتیم. آیا بهتر نبود همچون مجاهدین شهید غلامرضا کیاکجوری و مجید طالقانی دررویاروئی با این پدیده برخورد ایدئولوژیک میکردیم؟ نمیدانم شاید در لحظات قدر خود قرار گرفته بودم و توان و کیفیت لازم را برای تصمیم گیری صحیح و اصولی نداشتم؛ اما هرچه که هست معتقدم آنهایی که ماندند سودی نبردند.
دیدار با خانواده شهدا
 وقتیکه از زندان بیرون آمدیم خانواده ها و مادران شهدا در جستجوی ما بودند و در هر برخورد ما را در آغوش می گرفتند و می بوسیدند و از خاطرات فرزندانشان سوال میکردند. اولین باری که با مادر مراد بهادر قشقایی در منزلش در میدان ونک دیدار داشتم بدون هیچ صحبتی من را در آغوش گرفت و هر دو می گریستیم ویا زمانی که مادر محمد رضا کریمی را دیدم اینگاری که فرزند او هستم من را در آغوش گرفت و با نام محمد رضا فرزند شهیدش خطابم کرد و من را غرق بوسه های مادرنه خود کرد واگر یک روز به او زنگ نمیزدم بلافاصله با من تماس میگرفت و جویای حالم میشد. یا مادر امیر و مجید عبداللهی که من را به عنوان عضوی از اعضای خانواده خود پذیرفته بود. خانم صدقی مادر فریده صدقی چقدر به من محبت میکرد و همواره غرق بوسه های مادرانه اش بودم.
مگر نه اینکه خانواده ها ی زندانیان نیز در این نبرد طولانی در کنار ما بودند و همچون سد آهنین حمایتمان میکردند، حالا چطور ممکن است ما را رها کنند و در مقابل امواج تنها بگذارند؟
جدای از تمامی این مباحث به عنوان یک زندانی که از نزدیک شاهد وقایع بوده ام گاهأ مطالبی میشنوم یا میخوانم که به شدت متاسف میشوم. در جایگاه یک زندانی باقیمانده از آن نسل کشی شقاوت آمیز به خودم اجازه میدهم بگویم قضاوتها و تحلیل های ذهنی و سرهم بندی شده و وارونه کردن رویدادها و تواریخ از جانب برخی افراد و جریانات که در صحنه حضور نداشتند در مکدر کردن صفحات تاریخ و مغشوش کردن حقایق نقشی نخواهد داشت. همچنین خالی از فایده نیست که اشاره کنم صرف استفاده از واژه های منافق یا مجاهد تنها مبنا ی تعیین کننده برای اعدام یا عدم اعدام زندانی نبود. عوامل رژیم خیلی دجال تر از آن بودند که به این سادگی گول این ترفند را بخورند. بلی روز اول بیان کلمه منافقین کاربرد داشت اما روز دوم مصاحبه هم ضمیمه آن میشد و به همین ترتیب در روزهای بعد و بعد همکاری، اعدام ۲ نفر، رفتن روی مین و... به آن افزوده میشد. همچنانکه منتظری در نامه خود خطاب به خمینی به این موضوع اشاره کرده است. خیلی صریح و واضح بگویم هیولای خون آشام آمده بود که همه را درو کند. حالا هم رژیم با دجالیت می خواست با نشان دادن آنها که اعدام نشده اند به مجامع بین المللی و حقوق بشری برای خود آبرو بخرد و بگوید ما کسی را اعدام نکرده ایم و تمامی تبلیغات مجاهدین مبنی بر اعدام دسته جمعی زندانیان دروغ است؛ یعنی همان کاری که ماهها و سالهای بعد رفسنجانی ودیگر قاتلان وابسته به نظام جمهوری اسلامی در برخورد با هیاتهایی که برای بازدید از زندانها و پیگیری صحت و سقم اعدامها به ایران میامدند. انجام دادند. با آمدن گالیندوپل به زندان، رژیم سعی میکرد با نشان دادن ما به آنها بقبولاند که اعدامی صورت نگرفته و همه اخبار اعدام شایعه ضد انقلاب است.
چه باید کرد؟
ملاقاتها هنوز قطع است و ارتباطی با بیرون از زندان نداریم. درون چهاردیواری زندان هم که سکوت مرگبار حاکم است و ما تعداد محدودی بودیم که در بند ۳ حبس شده بودیم. بدنبال آرامش نسبی که ایجاد شده بود این سوال به ذهن میامد خوب حالا چه باید کرد؟ پاسخ صحیح به این پرسش در گرو برخورداری از توانایهای بالای ذهنی و تجارب عملی بود. دیگر مهدی صادقیان ها، محمود لاریها، رضا فاروقی ها، بهرام بیداریان ها، جمشید شریعت ها و حسین میرزایی ها نبودند که مسائل را بشکافند و به سادگی توضیح دهند و راه را بگشایند و این خود ما بودیم که با استفاده از آنچه که از آنها آموخته بودیم می بایستی روابطمان را شکل میدادیم. باید اعتراف کنم هیچگاه نتوانستیم جای خالی آنها را پر کنیم و روابطی با آن کیفیت را بنا کنیم. ولی خوب بنا به تجارب و همان کیفیت هایی که داشتیم جمع خودمان را تشکیل دادیم و با توجه به شرایط جدیدی که ایجاد شده بود راه خودمان را پیدا کردیم و پیش رفتیم.اما در برخورد با مسائل همواره جای خالی و نظرات مشورتی آنها مشهود بود. نمی توانم از بیان این نکته چشم پوشی کنم که رژیم فقط یک سری انسان یا زندانی سیاسی را اعدام نکرد بلکه او کیفیت هایی را نابود کرد که ثمره و سمبل نسل فدا بودند کسانیکه هر کدامشون در توان با صدها نفر از نیروهای دشمن برابری میکردند. درست است که خمینی تا توانست زد وبرید و کشت اما آیا توانست ریشه این شجره طیبه را هم از بین ببرد؟ زهی خیال باطل ما زندانیان هوادار مجاهدین از سازمان یاد گرفته بودیم که همواره قانونمندی های فازی را که در آن هستیم دریابیم و اصول حرکتی خودمان را بر اساس آن ترسیم کنیم و با بهره جستن از سنت های دیرینه تشکیلاتی سازمان و اعتماد متقابل و احترام به صلاحیتها، روابط منسجمی را در زندان بنا کرده بودیم، همان روابطی که زندانبانان به شدت از آن وحشت داشتند و امثال لاجوردیها آرزوی از بین بردنش را با خود به گور بردند. کما اینکه وقتی زمانی مسئول اطلاعات از تشکیلات مجاهدین در زندان نام میبرد اشاره به همین موضوع داشت. در اصل او اعتراف میکرد حالا که ما عرضه مقابله با روابط شما را نداشتیم تصمیم گرفتیم اصل صورت مسئله را پاک کنیم و همانطوری که قبلا هم گفتم مجتبی حلوایی نیز اولین حرفش اشاره به تشکیلات ما در زندان داشت. خوب در مقام دشمن هم حق داشتند هفت سال خواب راحت از آنها گرفته شده بود، روابط منسجم و پولادین ما همچون بختکی تمام ناشدنی بر آنها سایه افکنده بود بطوریکه نه فاشیست ترین و خونخوارترین عناصر رژیم مثل لاجوردی و داوود رحمانی توانسته بودند با آن دربیافتند و نه سیاست چماق و حلوای افرادی مانند میثم که می خواستند با پنبه سر ببرند و نه آخوندهایی امثال مرتضوی با سیاستهای دجالگرانه حوزوی. اگر بخواهم در یک کلام بگویم تمامی ترفندها و تلاش های رنگ وارنگ جناح های رژیم برای منفعل کردن زندانیان هوادار مجاهدین به ضد خودش تبدیل شده بود و در برخورد با ما به بن بست مطلق رسیده بودند و سر انجام حکم ذبح کردن ما را از امام دجالشون گرفتند و کردند آنچه را که تاریخ بشریت هم از به خاطر سپردن آن شرم دارد؛ اما بدا به حال این مفلوکان که این حربه هم نتوانست بازماندگان را نسبت به جریان اعتقاد یشان باز بدارد اگرچه در شقه کردن نیروهای رژیم و به انفعال کشاندن برخی از پاسداران زندان و جریانات به اصطلاح سیاسی درون نظام بسیار کارایی داشت. مگر نه اینکه مکر مکاران همیشه به خودشان بر میگردد.
[1] اين مطلب به قسمتهاي قبلي مربوط است اما چون فراموش شده بود دراينجا آوردم.
 برای مطالعه قسمت های قبلی لطفا زیر را کلیک کنید: