منبع : ایران آزاد فردا ، 25 ژوئن 2016
لینک
آرزويي كه محقق شد ـ كيانوش حلاجپور
مدتي پيش يكي از برنامههاي سيماي آزادي را نگاه ميكردم كه خواهري مهمان برنامه بود و خودش را سحر ثنايي معرفي كرد. لحظاتي غرق خاطراتم شدم و ياد پدر مجاهدش حسن و عموهاي شهيدش محسن و حسين ثنايي افتادم. عموهايي كه او هرگز آنها را نديده بود و فقط اسم و شايد عكسشان را ديده بود. در دلم با اين سه شهيد قهرمان نجوا كردم كه نگاه كنيد اين سحر است كه در كسوت يك اشرف نشان راهتان را ادامه ميدهد. راهي كه جلادان فكر ميكردند با كشتن شما تمام ميشود. كجايند كه ببينند اين راه نه اينكه پاياني بر آن نيست بلكه الان در هزار اشرف با اشرف نشانهايش هرساعت و هر روز در قلهاي بالا بلندتر، آرم پر افتخار سازمانمان را بر افراشتهتر ميكنند.
تاريخچة مجاهدين مملو از شهدايي است كه در ليست شهدا، تنها با يك اسم و يك ستاره به ثبت رسيدهاند. اما هركدام از آنها عالمي بودند كه در شبترين شبهاي اين مرز و بوم همچون صاعقهاي درخشيدند و در قلب تاريخ ايران همچون ستارخان و ميرزاي جنگل و خيابانيها نماد مقاومت يك خلق اسير و در زنجير شدند. شهداي خانواده مجاهد پرور ثنايي هم از اين دست مجاهدين بودند و يا دقيقتر بگويم هستند.
هر ساله در اين روزها كه ايام سي خرداد نزديك ميشود، خاطرات شهدايي كه ميشناختم و در كنارشان زندگي و مبارزه كرده بودم برايم زنده ميشود و ياد دلاوريهايشان در ذهن و ضميرم جلاي جديدي مي خورد، هرروز آنها را بعداز گذشت بيش از سي سال زندهتر و پرشورتر ميبينم. بهخاطر همين قلم برداشتم تا خيلي خلاصه از برخي از آنها بنويسم. از حسن و حسين و محسن ثنايي كه در تمام دوران فاز سياسي در كنار هم بوديم و در ادامه نبرد با رژيم ضدبشري آنها به شهادت رسيدند و به عهد خود با خدا و خلق وفا كردند.
آنها در خانودهاي زحتمكش در رضوانشهر كه يكي از شهرهاي كوچك در شرق استان گيلان است بدنيا آمدند در همان دوران كودكي پدرشان را براثر بيماري از دست دادند و مادرشان با زحمت بسيار آنها را بزرگ كرد كه خود حديث مفصلي دارد و در اين نوشته نميگنجد. از شبهايي كه بدليل فقر، گرسنه سر به بالين ميگذاشتند تا تهيه لباس، خرج مدرسه و… بعداز پيروزي انقلاب ضد سلطنتي به جمع هواداران سازمان مجاهدين خلق پيوستند و هر كدام در قسمتي از تشكيلات هوادار سازمان كه تحت نام انجمن جوانان مسلمان در بين مردم شناخته ميشد، فعاليت ميكردند. در دوسال و نيم فاز سياسي بيشتر اوقاتم را با آنها گذراندم. آن زمان محسن كه ۱۶ساله بود مسؤلم بود. اما درسهايي از او در زمينة مبارزه ياد گرفتم كه هميشه در ذهنم ماندگار است و توشه راه اين ساليانم در مجاهدين بوده و هست. او در آن دوران مظهر پرداخت يكسويه بود و براي اينكه آرمان آزادي مردم ايران پيش برود از هيچ كوششي دريغ نميكرد. عاشق برادر مسعود بود ويكي از عادتهايش اين بود كه قسمتهايي از صحبتهاي برادر مسعود را كه مستمر حفظ ميكرد، برايمان يادآور مي شد. ميگفت تا مسعود را داريم هيچ غمي نبايد داشته باشيم و شك نبايد كرد كه يكروز چه ما باشيم و يا نباشيم، برادر مسعود اين انقلاب را به ثمر نهايي خودش ميرساند و بواقع خودش تا مغز استخوانش بهاين حرف ايمان داشت. بعداز سي خرداد با محسن و چند مجاهد ديگر باهم بوديم كه سپاه حمله كرد و در تعقيب و گريزي كه داشتيم محسن دستگير شد.
بعدها از طريق همرزمانم شنيدم كه محسن در بيدادگاه رژيم در يك بهاصطلاح محاكمه، جانانه از مواضع سازمان دفاع كرد و آنچنان حاكم ضد شرع بيدادگاه كه آخوندي بنام قتيل زاده بود را به خشم آورد كه ظرف كمتر از سه دقيقه حكم اعدام او را كه در آنزمان ۱۸سال بيشتر نداشت، صادر كرد. شب پنجم مرداد سال شصت در زندان مركزي سپاه هشتپر او را به همراه مجاهد شهيد سيروس كوه گرد به جوخه اعدام سپردند. كسي كه در صحنه اعدام بود نقل ميكرد كه محسن از سيروس سوال كرد آيا الان كه داريم براي اعدام ميرويم دلهره و ترسي نداري؟ سيروس در جوابش ميگويد: اصلاً، چون راهمان حق است، الان كه در همراهي باتو دارم پاي جوخه اعدام ميروم سفت و سخت و محكمتر هم هستم… و بعد دونفره شروع به شعار دادن ميكنند، مرگ برخميني و درود بر رجوي و… محسن در آخرين وصيت قبل از شهادت، از مادرش خواسته بود كه وقتي خواستند او را دفن كنند، آرم كوچكي كه در خانه لاي قرآن گذاشته بود را روي كفنش بدوزند و گفته بود كه ميخواهم هميشه آرم سازمان در كنارم باشد و هيچوقت ازآن جدا نشوم… و به اين شكل غزلخوان و با شعار زنده باد آزادي، سينهاش آماج تيرهاي دژخيمان شد و به شهادت رسيد. محسن را در گورستان غريب بنده در رضوانشهر دفن كردند ولي به خانوادهاش گفته بودند نه سنگ قبر بايد داشته باشد ونه مراسمي! و همه چيز بايد در سكون و سكوت اجرا شود. چه ابله هستند دژخيمان رژيم. مگر با كشتن مجاهد همه چيز تمام ميشود؟ خير! تازه داستان شروع ميشود داستاني كه ۳۵سال مقاومت و پايداري و فدا كردن را به همراه داشت و امروز اين مجاهدين هستند كه در اوج بالندگي به پيش ميتازند و اين رژيم ضد بشري است كه در آستانة سرنگوني است.
بعداز شهادت محسن نوبت به حسين رسيد كه درسي جديد به مزدوران خميني بدهد او در پاييز سال شصت دستگير شده بود در بيست و دوم آبان سال شصت در زندان مركزي سپاه رشت تيرباران شد و بعداز حدود سه ماه به برادر شهيدش محسن پيوشت در لحظه شهادت ۱۹سال داشت و خودش ميگفت كه درست مثل مهدي رضايي در نوزدهمين بهار زندگيام خودم را فداي آرمانهاي سازمان مجاهدين ميكنم و افتخاري بالاتر از اين ندارم. ويژگي بارز حسين خاكي بودن و صبر و تواضع او بود كه در بين هواداران مجاهدين هميشه شاخص بود و همه سعي ميكردند از او ياد بگيرند. هميشه در هر كار سختي اولين داوطلب بود و براي انجامش هر مشكل و مانعي را حل مي كرد و از كنارش نميگذشت و با وجودي كه دو سال بود هوادار شده بود، ولي آنقدر جاافتاده و مسؤلانه تنظيم ميكرد كه گويي سالهاست عضو سازمان است. همين ويژگي او باعث ميشد كه همه جذب او شوند و با اينكه بدليل تغذيه نامناسب در دوران كودكي و بهدليل فقر مادي، دچار عارضة جسمي بود، ولي هيچوقت اين مسأله از مجاهدت او كم نميكرد و گاهاً با اينكه در چهرهاش آثار درد را ميشد حس كرد ولي خم بهابرو نميآورد و هميشه كمك كار بقيه بود. اين جمله برادر هميشه تكيه كلامش بود و با شور و حرارت آنرا تكرار ميكرد: «مگر ميشود خورشيد را كشت، مگر ميشود خلقي را تا به ابد در زنجير نگه داشت»، بعد خودش جواب ميداد هرگز، تا مجاهدين هستند نميشود اين خورشيد را پشت ابرها نگهداشت. شايد مرا و ما را بكشند، ولي يقين دارم ما پيروز ميشويم من بهاين يقين دارم كه بعداز ما مجاهديني ميآيند كه پر شورتر از ما راه را ادامه ميدهند و اين راهي است تا سرنگوني تماميت رژيم خميني، و بعد لبخند ميزد و ميگفت اگر خدا بخواهد من هم در آنروز از فراز بام ايران از بالاي دماوند شاهد پيروزي خلقمان هستم. يادش بخير درست ميگفت روزي بر فراز ايران و قلة دماوند، شاهد سرنگوني رژيم پليد آخوندي خواهد بود.
اما حسن ثنايي فرزند بزرگ خانوادهشان از زمان قيام ضد سلطنتي با مجاهدين آشنا شده بود او عامل آشنايي و انتخاب ساير برادرانش در زمينه مبارزه براي آزادي بود. ويژگي برجستة حسن اين بود كه در تمامي شرايط سخت كمك كار ساير دوستان و همرزمانش بود و همواره لبخندي صميمي روي لبانش نقش داشت و صبور و متين با هر تضادي برخورد ميكرد قبل از شهادتش در عمليات فروغ جاويدان شاهد شهادت محسن و حسين بود. آخرين باري كه او را در قرارگاههاي ارتش آزدايبخش ديدم آنچنان با شور و حرارت از حسين و محسن ميگفت كه انگار مستمراً با آنها در حال زندگي است و از من ميخواست كه هر چه خاطره از آنها دارم برايش بگويم، آنروز او با دختر كوچكش بود كه بهاو اشاره كرد و به من گفت اين سحر است هرچند الان كوچك است ولي مطمئن هستم او ادامه دهنده راه عموهاي شهيدش خواهد شد و هرچند آنها را نديده ولي ميدانم وقتي بزرگ شد در دفاع از خون آنها به مجاهدين ميپيوندد.
من به چشم ديدم كه آرزويش محقق شد و سحر و سحرهاي ديگر در كسوت يك اشرف نشان چگونه بهدفاع از خون انتقام ناگرفتة هزاران مجاهد بهويژه پدر و عموهاي قهرمانش در صفوف اشرف نشانها ميرزمد. حسن ميگفت همه آرزويم اينست كه روزي دوباره حسين و محسن را ببينم و به آنها بگويم كه بعداز آنها چه ارتشي بپا كرديم، ارتشي كه دودمان رژيم را بر باد ميدهد، و سرانجام خودش هم در قلههاي بالابلند عمليات فروغ جاويدان به عهد خود با خدا و خلق وفا كرد و به شهادت رسيد.
يادشان گرامي و راهشان پررهرو
كيانوش حلاجپور