منبع : ایران افشاگر ، 13 ژوئن 2016
آن راز كه در سيماي رضا بود – مهدي خداييصفت
لینک
بعد از دستگيري محمدآقا باور نميكردم سازماني كه تمامي بنیانگذاران، صددرصد کادر مرکزی و بيش از 90درصد اعضايش را ازدستداده، ديگر تا سالهای سال بتواند پا بگيرد؛ اما رضا با فرار قهرمانانه و افسانهای خود از زندان و از چنگ ساواك همهچيز را در باورها شكست. حالا ديگر يقين داشتم كه سازمان ما ماندني است، روييدني است، آینده داراست.
بعد از دستگيري محمدآقا باور نميكردم سازماني كه تمامي بنیانگذاران، صددرصد کادر مرکزی و بيش از 90درصد اعضايش را ازدستداده، ديگر تا سالهای سال بتواند پا بگيرد؛ اما رضا با فرار قهرمانانه و افسانهای خود از زندان و از چنگ ساواك همهچيز را در باورها شكست. حالا ديگر يقين داشتم كه سازمان ما ماندني است، روييدني است، آینده داراست.
آمیزهای از قدرت، صلابت، هوشياري، ايمان و شادابي. روحي سركش در كالبدي چابك و سرشار از انگيزههاي ناب انقلابي. او هميشه برايم يك اسطوره بود. حتي وقتیکه در كنارش بودم. براي زماني طولاني، رضا فرمانده و مسئولم بود و او را از نزديك ميديدم. سيماي واقعي يك چريك مجاهدخلق، يك فرماندهٌ پرصلابت انقلابي كه وقتي تصميم ميگيرد، زمين و زمان را مسخر خود ميكند.پس از فرارش از زندان، رضا بارها در تور ساواك افتاده بود، اما بيدرنگ با قاطعیت و جسارتي بينظير، بهسوي دشمن و رودرروي او شليك كرده و توانسته بود با حداكثر تهاجم حلقهٌ محاصره را بشكند و درحاليكه آرايش دشمن را بههمريخته و او را به موضع دفاعي كشانده بود، از صحنه بگريزد. يكبار كه همراه با مجاهد شهيد اصغر منتظرحقيقي در خيابان شهباز (جنوب شرق تهران)، درحرکت بودند، درحاليكه اصغر رانندگي ميكرد، رضا با نگاه از آيينه متوجه شده بود كه يك گشتي ساواك در تعقيب آنهاست. بافرمان آمادهباش، آنها هوشيارانه به حرکت خود ادامه دادند و گشتي ساواك به كنار ماشين آنها رسيده دستور توقف داد. بهفرمان رضا، اصغر وانمود كرد كه دارد به کنار خيابان ميرود تا متوقف شود. به همین دليل گشتي ساواك هم به جلو خودرو رفت و متوقف شد. در اين لحظه، بدون ثانیهای درنگ، رضاي قهرمان به سمت ماشين ساواك شليك كرد و اصغر با دندهعقب راه را در پشت سر باز كرده، با وارد شدن به يك خيابان فرعي، بهسرعت از منطقه خارج شدند. اين فقط يك نمونه از چشمهٌ جوشان جسارتي بود كه دستمايهٌ رزمندگان مجاهدخلق بعد از ضربهٌ سال50 شد و باشکوهترین قلهاش در بهمنماه50 حماسهٌ فراموشيناپذير نبرد احمد رضايي را در خیابانهای تهران خلق كرد. حماسهای كه سازمان را يك مدار به جلو پرتاب كرد و نشان داد كه عنصر مجاهدخلق چگونه زندگي ميكند و چگونه قهرمانانه جان ميبازد. اين روزها وقتي با برادرانم محسن سیاهکلاه و علي خداييصفت صحبت ميكردم، نگاه همهمان به رضا پس از گذشت بيش از ربع قرن، چقدر يكسان بود. با اينكه آنها در سالهای51 و 52 كه با رضا در ارتباط بودند، نميدانستند كه او كيست، اما احساس مشتركشان در نامگذاری او يكسان بود؛ «بزرگ». درست مشابهٌ همان احساسي كه چند سال قبل، من و ديگر اعضاي تيم در جايي ديـگر نسبت به او داشتيم. بعدها هرچه بيشتر رضا را شناختم بيشتر و بيشتر رمز آن آيه را كه او از سالها پيش وقت و بيوقت با خود زمزمه ميكرد و در سجدهٌ آخر هر نماز ميخواند فهميدم: الذين يبلغون رسالاتالله و يخشونه و لا يخشون احدا الاالله وكفي بالله حسيبا
نميدانم شايد خودش پيشبيني ميكرد رسالت عظيمي را كه روزي به دوش خواهد كشيد؛ رسالت بازسازي تشكيلات بهجاي مانده از حنيف كبير و هدايت آن تا راه افتادن اولين عمليات نظامي مجاهدين پس از ضربهٌ سال50، رسالت انتقال و انتشار تجربيات زندان و بازجويي و چگونگي برخورد با دشمن، تجربيات سازماندهي و ديگر تجربيات تاكتيكي مبارزه بهمثابه عصارهٌ رنج و خون مجاهدين و ديگر گروههای مبارز و انقلابي آن روزگار. رضا ميراثي چنين گرانبها را به بیرون زندان منتقل كرد، آنها را بهدقت تنظيم و تدوين نمود و در اختيار نيروهاي مبارز و انقلابي آن روزگار قرارداد. او حتي به اين هم بسنده نكرد. بعد از فرار از زندان، در سال50، به اتكاي حافظه قوي و نيرومندش، طرح چهره بسياري از ساواکیها و شكنجهگران را نقاشي كرد و در اختيار واحدهاي رزمندهٌ مجاهدخلق قرارداد. محسن سياهكلاه برايم تعريف كرد كه بعد از دستگیریاش در سال53، متوجه شد كه چهره برخي از بازجوها و سربازجوها را كاملاً ميشناسد و گاه نام آنها را هم به یاد ميآورد، درحاليكه براي اولین بار آنها را ميبيند. اين به خاطر اين بود كه رضا قبلاً پرتره آنها را با چيرهدستي تمام كشيده بود. او يك انقلابي هنرمند بود كه هنرش را به بهترین نحو در خدمت انقلاب به کار ميگرفت. هم شعر ميگفت، هم دستي در نثر و ادب پارسي داشت و هم طراح، نقاش و تا حدودي هم مجسمهساز بود. يكبار به من نشان داد كه چگونه با استفاده از خمير مجسمهسازي، كليشهٌ مهر محرمانه يك ارگان دولتي رژيم شاه و همچنين كليد در اتاق رئيس ارگان را الگوبرداري كرده تا نسخه دوم آن را بسازد.
در يكي از روزهاي پاييز49، رضا ميخواست يكي از مجاهدين را كه در تيم و در شاخهٌ تشكيلاتي ما نبود به من معرفي كند و قرارومدارهایی در اين رابطه بگذارد؛ اما مشكل اين بود كه نه اسمي از او ميدانستيم و نه مشخصات قابلبیان يا نشانه و علامت مشتركي كه آن را ردوبدل كنيم، در اختيار داشتيم؛ اما رضا فوراً با كشيدن دو سه خط ساده روي يك كاغذ، توانست تيپ و قد و قواره و حتي كاراكتر رفتاري و شخصيتي آن برادر را آنچنان واضح تصوير و مجسم كند كه بلافاصله او را شناختم و همهچيز حلوفصل شد.
در پايان سال49 و نزدیکیهای عيد50، قرار شد تیمهای نظامي خودكفا براي شروع عمليات سازمان تشكيل شود و بر اين اساس سازماندهي ما نيز تغيير كرد و بالاخره روز جدايي از رضا فرارسيد. هيچوقت نميخواستم از او خداحافظي كنم؛ اما وقتي ناگزير از او جدا ميشدم، يك آرزو را براي خودم ذخيره كردم. اينكه یکبار ديگر او را ببينم و ساعتي را در كنار او بگذرانم. دوري از او اما به درازا كشيد. در مهرماه50، صدايي آشنا از پنجره كوچك نزديك سقف يكي از سلولهای كنار محوطه هواخوري، صدايم كرد. از ميان نور آفتاب نميتوانستم داخل سلول تاريك را ببينم اما صدا خودش معرف خود بود. مهدي چطوري؟! كدام سلولي؟! جديداً كي دستگیرشده؟! باکی هم پروندهاي؟! بازجويت كيست؟ و…
با انطباق چشم، حالا ميتوانستم چهرهٌ او را به تمام و كمال ببينم. چقدر باشكوه بود، رضا! اما راستي چه جوری خودش را به آن بالا رسانده؟! ولي نه از او كه بعيد نيست. يادم افتاد كه شنيده بودم دوسهبار وقتي نگهبان از سوراخ پنجره نگاه كرده بود ديده بود كسي در سلول رضا نيست. دستپاچه شده بود و در را بازکرده بود بازهم كسي را نديده بود. نگهبان سراسيمه به سمت در بند رفته بود تا اقدامي بكند، اما در بازگشت، باکمال تعجب رضا را ديده بود كه آرام در سلولش نشسته است. داستان ازاینقرار بود كه رضا با اهرم كردن دستها و پاهايش به دو ديوار مقابل، بالا رفته و با چسباندن خود به سقف، نگهبان را دست انداخته بود. همانطور كه براي اجراي نقشهٌ فرارش قاپ ساواکیها را حسابي دزديده بود. آن احمقها كه بهشدت دنبال دستگيري احمد رضايي بودند، فكر ميكردند توسط رضا بتوانند او را به دام بيندازند.
درهمان لحظات كوتاه، به اين فكر ميكردم كه در روزها و هفتههاي آينده، سرنوشت چه چيزي را براي او و براي من رقم خواهد زد و بعد رفته بودم در خاطرات سالهای گذشته، خاطرات روزها و ساعتهایی كه براي ديدار رضا لحظهشماري ميكردم و چقدر شوقوذوق داشتم. يك روز هم عاقبت در بين صحبتها فهميديم كه باهم بچهمحليم. يادم هست كه آن روز از خوشحالي روي پاي خودم بند نبودم. وقتي عاقبت به آن ريشههاي مشترك دستیافته بوديم، به رشتههايي كه ما را با اصل و نسب و تبارمان در جنوب شهر تهران گره ميزد و با غمها و شادیها و اشکها و لبخندهاي آن مردم عجين ميساخت و سرانجام در گذاري تاريخي از کوچهپسکوچههای خيابان خراسان و صفاري و آهنکوب و گارد ماشين و کوچه درختی و شتردارون تا پاي خط و انبار گندم و صدرالاشراف و ميدان شوش و تا گودهاي آنطرف شوش، گذر ميكرد و در بستر مبارزه و انقلاب به سازمان مجاهدين پيوند ميخورد؛ و بعد هم در پاکبازترین الگوها و سمبلهایش، در رضا رضايي و محمود عسگريزاده در حنيف و سعيد و اصغر حلول مينمود.
رضا رضايي از تبار انقلابيوني بود كه با تمام گوشت و پوستش مبارزه را برگزيده بود و در آن ذوبشده بود. دستي پر از تجربيات انقلابي كشورهاي آمريكاي لاتين و فلسطين و عمان و ويتنام و كوبا و چين و شوروي داشت. يكي از برجستهترين طراحان جنگ مسلحانهٌ شهري كه بهويژه موفقيت طرحهایش در چندين عمل نظامي باعث شده بود كه ساواك به هنگام شهادتش در تبليغات خود به اين واقعيت اعتراف كند. در اوج جسارت، خونسرد و آرام بود و در منتهاي قاطعيت، عواطف انساني جوشاني در سراسر وجودش شعله ميكشيد. بارها طرحها و سوژههاي آماده و ممتاز عملياتي را صرفاً به دلیل احتمال كشتهشدن يك فرد عادي يا ريختن قطرهای خون ناخواسته لغو كرده بود. آن روزها لحظههايي كه از وجود رضا بارور ميشد هرگز تكراري نبود. به یاد ندارم در هيچ شرايطي آن تبسم معروف از چهرهاش رنگباخته باشد. وقتي در كلاس آموزشیمان به بحث كادرهاي همهجانبه رسيديم، الگوي تمامعيار آن را در مقابل خودم يافتم. بهدقت ميتوانم بگويم گل سرسبدي بود از همان نمونه كادرهايي كه محمدآقا تربيت ميكرد و هميشه دنبالشان بود. در زمينهٌ نظامي، در زمينهٌ سياسي و در زمينهٌ ايدئولوژيك. ميدانستم اگر تنهای تنها هم در هركجا باشد يك سازمان مجاهدين را حول خودش به راه خواهد انداخت.
بارزترين ویژگیاش خلاقيت و قدرت ابتكار شگرف او در تمامي زمينهها بود. خلاقيتي كه تماماً در مسير انقلاب و مجاهدين به کارافتاده بود. در اين ميان آنچه هر مجاهدخلق را براي هميشه و حتي بعد از شهادت، مرهون رضا رضايي میکند، بالاترين اثر خلاقهٌ او يعني طراحي آرم پرافتخار سازمان مجاهدين خلق است كه مأموريت آن توسط بنیانگذاران سازمان در زندان به رضا داده شد و او با تمام عشق و ايمانش، به خلق اين اثر ارزنده پرداخت. چکیدهای باشكوه از ارزشها و محتواي ايدئولوژيك و آرماني مجاهدين، همراه با نقطهنظرهاي اقتصادي، اجتماعي و سياسي آنکه در آمیزهای گويا از واقعيت و سمبل طراحي و تجسمیافته و راز پايداري و ماندگاري مجاهدين را در دل هستي،تاريخ و جامعه بشارت ميدهد؛ و راستي شايد بيدليل نبود كه خالق اين نماد جاودانه، رضا رضايي بود. بزرگمرد انقلابي كه با سازماندهي و حفاظت از سازمان بازمانده از حنيف كبير و هدايت آن در آن مقطع، خود به تجسمي از راز ماندگاري سازمان تبديل گشت. همان رازي كه در 4خرداد در پيام فناي بنیانگذاران مجاهدين نهفته بود، آنان كه براي بقاي جنبش خلق و آرمان مجاهدين خلق شهادت و فناي خود را برگزيدند.
همان فلسفهای كه بار ديگر در روز 25خرداد52 در شهادت حماسي رضا مهر خورد. آن روز در زندان قزلحصار، بار ديگر با رضا ديدار داشتم، این بار در كنار تیترهای بزرگ صفحات اول روزنامههاي دولتي، انگار آن روز همهجا تيرهوتار و رعد و توفان شده بود. رضا با تصويري بزرگ، مغرور و سرفراز بر صفحات اول روزنامهها ميدرخشيد. درست به همانگونه كه او را از پنجرهٌ سلولش ديده بودم، با نگاهي قدرتمند به آينده، آیندهای پرشور كه به آن ايمان داشت، «سخن از ماندن و ماندنها نيست، سخن از رفتن هم نيست، سخن اين است كه خاكستر تو تخم رزمآور ديگر باشد».