منبع : ایران افشاگر ، 13 ژوئن 2016
لینک
بهتر از برگ درخت پاكتر از آب روان – بهداد رضايي
داستان او و داستان آزادي، داستان دو دوست است در دريا: چون کشتي به ميانهي دريا رسيد آزادي از فراز کشتي به آب افتاد. آن ديگر دوست، خود را پس از او به سرعت به آب افکند. در تلاطم موجها، آزادي، دوست نخستين از او پرسيد: گيرم که من در آب افتادم تو را چه شد که خود را به آب افکندي؟!
گفت: من به تو از خويشتن غايب بودم، چنان دانستم که من توام! در زمانهاي كه به خميني گفتند روح الله… به لاجوردي گفتند اسدالله… بهاوين ميگويند دانشگاه…اسم زندان ما را هم گذاشتهاند كمپ ليبرتي يعني آزادي!…(روزگار غريبي است نازنين)
درميان مجاهدين، شيرآهن كوه زني از خطه شمال ايران، هرلحظه او مبارزه براي رهايي انساني بود كه نبايد تحت ستم و فشار يك ديكتاتور قرار بگيرد. با 37سال نبرد وقفه ناپذير نظامي، سياسي و از همه مهمتر مبارزه با ضدارزشهاي ارتجاع پليد و همدستان بينالمللياش. او نمونه انسان پاك و تراز مكتب بود. انساني كه معتقد است مبارزه درمان همه نا برابريها و ستمگريها است.
او عضو شوراي رهبري مجاهدين و در زمرة زناني بود كه ارزشهاي مكتب توحيدي فدا و صداقت را از خواهرمريم كسب و در مسير مبارزه به منصة ظهور رساندهاند. همان ارزشهاي ناب انقلابي كه برادر مسعود از محمد آقا تحصيل و در شبهاي سرد زندان اوين تبيين كردند، باجسمي نحيف و شلاق خورده و…
يك بار من را صدا كرد و تا من را ديد از پشت ميزش بلند شد و با ناراحتي گفت: «چرا با پدرت تماس نگرفتي؟ مگر به تازگي از زندان آزاد نشده است؟ او با سختي بسيار به ديدار تو و دو خواهرت به اشرف آمد. مگر نميداني كه او تنها بهاين جرم 6سال زندان اوين بود؟ مگر نميداني او بيماري شديد قلبي دارد؟ چرا احوال او را نپرسيدي؟ و…»
جا خوردم! زيرا خواهر تني من كه در مبارزه كنارم هست، با من در مورد احترام و توجه به پدرمان اينگونه جوش و خروشي نداشته و ندارد. ناراحتي اش از بابت اينكه چرا با پدرم تماس نگرفته ام، دگرگونم كرد. آن شب تا ساعت ها خوابم نمي برد، از يك طرف اوج مسؤليت پذيري و دلسوزي او در گوشم بود و از طرفي صداي مزدوران وزارت اطلاعات كه در پوش خانواده بهاطراف اشرف آمده بودند و روز و شب از طريق 320 بلندگو با فرياد به ما فحش ميدادند! صداي آنها نيز مستمر به گوشم ميرسيد. گفتم عجبا! رژيم موجوداتي به نام خانواده به سراغ ما كه محصور هستيم ميفرستد آنها در پرده دري و بافتن زمين به آسمان حدي نميشناسد. به مبارزه و زندگي متعالي و باصفا در ميان بهترين بندگان شايسته خدا ميگويند: «عزيزان ما از اين فشار روحي مستمر خود رارها كنيد» و به سمت ما سنگ پرت ميكنند و در نهايت لطف! و دلسوزي! به عزيزانشان! در اشرف ميگويند: «زبانتان را از حلقومتان بيرون ميكشيم. براي تك به تك شما طناب دار در همينجا، اشرف برپا ميكنيم و…» و حالا هم با همين هدف بهاطراف ليبرتي ميآيند، بگذريم!
فريدون مشيري در شعري زيبا اين موجودات انسان نما را اينگونه توصيف مي كند:
هركه با گرگش مدارا مي كند خلق و خوي گرگ پيدا مي كند
…
او چنان صلابت انقلابي و پاي محكمي در مبارزه داشت كه تمام علايق او براي كودكان يتيم ميهنش، دختران فراري، كارتن خوابها سرشار بود. دوست داشتي در مبارزه هميشه كنارش باشي. دشمن، كاملاً او را ميشناخت. به زباني از دست او عاصي و خوني بود. در سازمان به مصداق همان شاخسار درختي بود كه در قرآن به آن اشاره شده است: «اصلها ثابت و فرعها في السماء…» (تنه وريشه آن درخت در زمين ثابت و شاخ و برگ آن گسترده و تكثير ميشود…) سوره ابراهيم آيه 24
اول صبح به سرعت با پدرم تماس گرفتم، حالش را پرسيدم، تشكر كرد گفتم: «خواهر مسؤلم به خاطر تأخير در تماس با تو خيلي ناراحت بود و نام او را به پدرم گفتم» پدرم گفت: «به نوعي او را ميشناسد، او سال 60 در اوج اعدامهاي دسته جمعي آزاديخواهان در خياباني با مسؤلش قرار داشته، با تب 40 درجه تمام جسم او در آستانه فلج شدن بود اما با اين حال سر قرار رفت تا از سازمان قطع نشود. قرار لو رفته بود و در محاصره پاسداران افتاد، اما با جسارت و شجاعتي وصف ناپذير محاصره را شكست و حسرت دستگيري را بر دل پاسداران تباهي گذاشت… از اينكه پدرم از او ميدانست به خودم باليدم و افتخار كردم. پدرم نيز خوشحال شد كه من با او هستم. گفتم: «عجب عنصر نظامي، نترس و چريكي بوده است.» ولي از اين حرفم يك جوري شدم! چرا تكيه گاهي بهاين عظمت با فداي بيكران در مقاومت را در اين جور غالبهاي كوچك و تنگ و توله جا كنم و به آن قانع بشوم نه يك چيزي آنطرفتر بود. باز هم به قول مشيري در مورد او بايد گفت:
«هركه گرگش را دراندازد به خاك رفته رفته ميشود انسان پاك»
نه! چيزي بالاتر از اين حرفها بود، بهتر از برگ درخت ـ پاكتر از آبِ روان
نه! چيزي بالاتر بود، چنان شبنم پاكِ سحر ـ نه! كه از آن پاكتر
در برابر همه مشكلات در اين مسير پرخطر، آرامش و قرار نداشت. گويا جاده با پاهاي او آشناست. نه! كلمه «آرامش» را نبايد بگويم. او چه وقت آرام و قرار داشت؟خودش گفت: «تا وقتي رژيم است، مردم ما گرسنهتر و رنجورتر ميشوند، آرامش براي مجاهد حرام است.» آره كلمه «آرامش» خوب نيست! نبايد بگويم؟ در شأن و مرام او نيست.
هروقت جايي او را ميديدي دوست داشتي با او حرف بزني! ولي جلويش نايستي! خيلي رك، صريح، ساده و بي شيله پيله حرف ميزد.
از هرآنچه در مسير مبارزهاش موجب ضرر و زيان بود چشم پوشيده بود، براي همين نگاه پاك و باصفايي داشت و همواره روانه تو ميكرد. از سخنان بيهوده دوري ميكرد، به عمل و حرفي كه به نفع مبارزه و به سود مقاومت بود گوش ميكرد. وقتي از او در جمعي تعريفي بود او را گم ميكردي. اينجور موقعها او را ميپاييدم: « الان چه كار ميكند؟ » ميديدم رفت… همه چيز در ديده و نگاه او كوچك و تنها خدا در برابرش بزرگ و همه چيز بود. به پيروزي و بهشت چنان ايمان داشت كه گويي آنرا ديده است. در سختيها شكيبا و صبور بود. ميگفت: « برادر من چند روز كوتاه دنيا فريبنده و زود گذر است براي انسان فرصت خوابيدن و استراحت بسيار زياد است، اما فرصت براي فدا كردن و مبارزه بسياركم.»
در جواني دانشجوي دانشكدة كشاورزي بود و دنيا بهاو رو آورده بود اما باخنده ميگفت: «رويش را كم كردم.» وقتي عيب و نقصي در تو ميديد به محبت چشم ميپوشاند و در كوشش و تلاش براي رفع كمبودهايت اقدام ميكرد. مبارزه براي او يعني عشق و اهميت دادن بهانسانيت و آزادي ديگران بود، بهانسانيت عشق ميورزيد. هميشه حواسش، متوجه پيرامون خويش بود. از آنهايي بود كه اگر يكي از اطرافيانش پريشان ميشد، او نيز پريشان ميشد. ولي پريشان نميماند بلكه براي خنداندن تو تلاشش شروع ميشد تا پريشانيت را به حوض خنده نميانداخت ول نميكرد. دنبال پاداش نبود به همه چيز با چشم شوق براي دادن مينگريست. به آن انسان خردمند و اميدوار فردوسي شبيه بود: « هميشه خردمند اميدوار نبيند بجز شادي از روزگار»،
نشاط عجيبي در او بود. سبكتر از عطسه ياس.
هميشه به عمق مسائل با دقت و ژرف انديشي نگاه ميكرد. براي ظواهر امر و تحركات فريبآميز دشمن پشيزي ارزش قائل نبود. در مبارزه، يگانگي و كمك به ديگران بسيار توانمند و در استفاده از ماديات و امكانات دنيا براي خودش به شدت ناتوان بود. علم كار را قبل از شروع آن ميآموخت تا به تمام و كمال انجام دهد. در صحبت، كار و هر نشستي همه از نيكويي و خوبي او سرشار ميشديم. سكوت او كسي را اندوهگين نميكرد و آواز خندهاش بلند نبود. همواره در برابر سختي ها شكيبا بود.
در نشستي زمان كافي و نفر كمكي براي سرويس هفتگي ماشينها خواستم، گفت: «نداريم»من ناراحت و در عكس العمل ساكت شدم. سوال كرد: «چندنفر و چقدر زمان نياز داري»گفتم: «نميدانم!» تا ناراحتي من را متوجه شود. خنديد و گفت: «برادر من خودت را دست كم نگير اگر طبق روال معمول به تو فرصت كافي و نفر كمكي بدهم پس تو چه وقت ميخواهي كارت را ارتقاء بدهي؟ محدوديت موجب ميشود تو برنامه ريزي كني و با راه كارهاي بهتر و پيشرفتهتر كارت را ارتقاء بدهي» من ازاين حرف او صفا كردم، شاد شدم.
هميشه براي فدا و دوستي با تو چيزي داشت. در جمعي موضوعي مورد بحث قرار ميگرفت اگر علم و آگاهي آن را نداشت حرف نميزد و گوش ميكرد. وقتي هم كه حرفي براي گفتن داشت مطلقاً روي حرف خود در جمع اصرار نميكرد. نزديكي به يارانش براي او با ارزشتر از اثبات حرف خودش بود. ميدانست، مجاهد به راهنمايي و آموزش در مسير مبارزه همواره نيازمند است. هر راهنمايي را به نفع مقاومت به كار ميگرفت. ميدانست اگر از حق چشم بپوشاند و بگذرد دنيا و راهش تنگ خواهد شد. براي همين هميشه راهش باز و دنيايش فراخ بود. ميدانست اگر به روزگار آسوده و ايمن نگاه كند روزگار به دست دشمن افتاده و بهاو خيانت خواهد كرد! هرگز در روزگار آرام و قرار نداشت و به دشمن فرصتي نميداد.
براي همين هميشه جگر داشت. براي جنگ در هر صحنهاي آماده بود. و با فراغ بال به صحنه ميشتافت. اما بيماري سخت و طاقت فرسا كه هيچ كس از درد جانكاه آن در او خبر نداشت، ليبرتي را به آخرين رزمگاهش تبديل كرد. او خود را وقف آرمان آزادي كرد و از ميان ما پركشيد، به جاودانه فروغهاي راه آزادي پيوست.
اكنون در تلاطم موجهاي سهمگين دريا به دنبال دوست نخستين، خواهرِ مهربان، بي آرام و سرسخت در مبارزه براي سرنگوني رژيم پليد آخوندي، قريب هزار تن از خواهران جوان و جديد تكثير يافته و رويان و در شوراي مركزي سازمان پرافتخار مجاهدين خلق ايران همچون بنيان مرصوص تشكل يافته اند، تضمين آينده براي رسيدن به آزادي مردم ميهنم.
خواهرمجاهد، همرزم عزيز، بتول رجايي، سردار ارتش آزادي، در تلاطم موجهاي سهمگين به دنبال دوست نخستين، با تو و شوراي مركزي براي تحقق ارزشهايت، هم پيمان تا پاي جان.
بهداد رضايي
مرداد94