۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

خاطرات برادر مجاهد عباس داوری از تاسیس سازمان مجاهددین وبینان گذاران وفرازهای پرشکوه وحوادثی که بر آن گذشت













تاریخ : 15 شهریور ماه 1395 برابر با 5 سپتامبر 2016

خاطرات برادر مجاهد عباس داوری از تاسیس  سازمان مجاهددین  وبینان گذاران  وفرازهای پرشکوه وحوادثی که بر آن گذشت 


دیدن پنجاه ویکمین  سال تأسیس سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران ، هر انسان آزاده و ضد بهره‌کشی را آن‌چنان به وجد می‌آورد که ‌گویی آن جامعه‌ی آرمانی را به چشم می‌بیند. وقتی از قله پنجاه ویکمین  سال تولد این سازمان به گذشته می‌نگریم، ملاحظه می‌کنیم که در این برهه از تاریخ پر پیچ و خم خلقمان، چه ارزشهای نوینی خلق شده و چگونه خالقان این ارزشهای نوین جامعه انسانی، سازمان افتخارآفرین مجاهدین خلق ایران را به یک گنجینه عظیم ملی و میهنی، سرشار از شرف و عزت، عزم و اراده و ماندگار برای خلق خود، تبدیل کرده‌اند. آری: 
نیم قرن فداکاری و صداقت ورزی
نیم قرن وفای برعهد و پیمان با خدا و خلق خدا
نیم قرن شلاق خوردن و سوختن بر تخت شکنجه‌های شاه و شیخ
نیم قرن شکفتن گلزار قلبها و مغزها در کشت گلوله‌های شاه و شیخ
نیم قرن پایداری پرشکوه و استقامت کم نظیر در برابر توطئه‌های ارتجاع و استعمار
نیم قرن پرچم عزت، شرف و کرامت و سر بلندی یک خلق را در دست فشردن
نیم قرن سرسائیدن در آستان کبریایی پروردگار یکتا تا در مقابل هیچ قدرتی سر فرود نیاوردن
نیم قرن در اهتزاز نگه‌داشتن پرچم اسلام راستین و دین پاک محمدی و احیای ارزشهای والای علوی
نیم قرن مورد اعتماد و امید یک خلق بزرگ قرار گرفتن
نیم قرن مجاهدت در راه خدا و خلق خدا. همان خدایی که «او، ما را برگزیده است»
... .
این است سازمان مجاهدین خلق ایران در پنجاه ویکمین  سال تولد خود
راستی رمز این ماندگاری و این بالندگی و شکوفایی در زیر ضربات نابود کننده، در چیست؟
برای پاسخ به این موضوع باید به نیم قرن قبل برگشت. در اوایل سال 1347، به‌طور تصادفی با شهید محمد یقینی، مجاهد قهرمانی که به دست اپورتونیستها به‌شهادت رسید، در تهران دوست و هم خانه شدیم. در آن زمان من دانشجوی انستیتوی تکنولوژی راه‌آهن بودم و از ساعت 6 عصر تا 12 شب در یک خیاطی کار می‌کردم. محمد یقینی و من روزانه یکی دو ساعت با هم کتاب می‌خواندیم و بحث می‌کردیم و جمعه‌ها به کوه نوردی می‌رفتیم. با توجه به این‌که اوایل سال 1346، با تهدید ساواک از دبیری سندیکای کارگران خیاطی تبریز که یک سال پیش تأسیس کرده بودیم و بیش از 300 کارگر عضو داشت، مجبور به استعفا شده بودم، ذهنم بسیار درگیر بود که در مقابل این رژیم که حتی یک تشکل کارگری «صنفی» را هم برنمی‌تابد، چه باید کرد؟ و من که در تجربه، به ضرورت مبارزه مسلحانه رسیده بودم، اما چون هیچ‌وقت در محیط روشنفکری و بحث و فحصهای آن‌چنانی نبودم، راهی پیدا نمی‌کردم. در چنین شرایطی دوست شدن و کتاب خواندن و بحث با محمد یقینی برایم ارزشمند بود.
در یکی از روزهای آبان سال 1348، محمد یقینی به من گفت ساعت 5 بعدازظهر بیا «پارک ولیعهد» با تو کار مهم دارم. او تأکید کرد که «سرساعت بیا»...
وقتی سر قرار رفتم، او گفت سازمانی است که معتقد به سرنگونی شاه از طریق مبارزه مسلحانه است و در 6ماه گذشته تو صلاحیت خودت را برای عضویت در این سازمان، اثبات کردی و اکنون سازمان تو را به‌عنوان عضو پذیرفته است... دیگر طاقت شنیدن هیچ چیزی را نداشتم و مانند کسی که به آرزوی نهایی خود رسیده، مثل تیری از کمان رها شده، از همانجا به سرعت تا خیابان آذربایجان دویدم در اتاق را باز کردم و به سجده افتادم. گریه شوق وصل، امانم نمی‌داد...
محمد یقینی مدتی بعد از من به خانه رسید. او تا حدودی از حالت من جا خورده بود، گفت چی شد؟ چرا اینطوری شدی؟ او را در آغوش گرفتم و گفتم به همه آرزوهایم رسیدم خدا همه چیز را به من داد. در یک لحظه، برخوردهای محمد یقینی در یک سال گذشته، در نظرم مجسم شد. رفتارهای او با مردم و با حوادث جامعه (چه کوچک چه بزرگ)، با همه افرادی که می‌شناختم، فرق داشت. او می‌گفت ببین این مرد له و لورده به نظر می‌رسه، بیا با او صحبت کنیم... بیا سری به مردمی که در این بیغوله زندگی می‌کنند بزنیم... ببین این بیچاره با چه زحمتی بار سنگینی را حمل می‌کند...
به سرعت متوجه شدم که رابطه او با مردم و به‌خصوص با فقرا و تهی دستان، با دیگران فرق می‌کرد رابطه‌ای فراتر از عواطف انسانی، بیشتر شبیه به عشق به محرومان بود، گویی تمام وجود خود را وامدار و مدیون آنها می‌دانست... .
محمد یقینی مرا با خودش به خانه‌ای برد و به فردی به‌نام «ک» معرفی کرد و گفت این مسئول تشکیلاتی تو است و بعد خداحافظی کرد و رفت. سه ساعت نزد «ک» بودم وقتی برگشتم تماماً درباره صحبتها و برخوردهای محمد یقینی، به‌خصوص در 6ماه گذشته (که به قول او زیر آزمایش بودم) و ابلاغ عضویت و پدیده جدیدی به‌نام داشتن مسئول تشکیلاتی و ورود به مناسبات نوین و روابط برادرانه... همه چیز برایم جدید و بسیار انگیزاننده بود. احساس کردم آن عواطفی که از 12سالگی و ورودم به دنیای کار، نسبت به اقشار و طبقات فقیر، به‌خصوص کارگران داشتم، کم کم در من تبدیل به موضوعی گسترش یابنده و عمیق شونده نسبت به آنها می‌شود و احساس می‌کردم، این موضوع، جرأت و جسارتم را، سمت و سوی متعالی‌تری می‌داد.
هنوز یک ماهی از عضویتم در سازمان نگذشته بود که من از طرف اداره راه‌آهن، به تبریز منتقل شدم. در تبریز با چند نفر از جمله برادر مجاهد احمد حنیف‌نژاد، هم تیم شدم. مسئول ما یعنی شاخه تبریز، مجاهد شهید علی میهندوست (از اعضای مرکزیت سازمان) بود. داشتن مسئولی مانند شهید علی میهن دوست، برایم فرصت بسیار ذیقیمت در فهم و درک از انسان، جامعه، تاریخ و هستی، به‌خصوص از ضرورت مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه بود.
علی هر هفته با کوله باری از حرفها، جزوات و بحثهای جدید و جمعبندی تجارب، از تهران به تبریز می‌آمد و هر بار تقریباً به مدت 24 یا 36ساعت، پیش ما بود. تیم ما یک برنامه بسیار فشرده مطالعاتی در زمینه‌های ایدئولوژیک (شناخت، قرآن و نهج‌البلاغه و... همراه با کتابهای جانبی، علمی، فلسفی و نظریه‌های مختلف)، کتابها و جزوات نوشته شده در سازمان، کتابهای اقتصادی و اجتماعی (بخصوص تحلیلهای طبقاتی)، کتابها و جزوات مربوط به تاریخ معاصر میهن‌مان (از زمان ناصرالدین شاه تا سال 43)، کتابها و جزوات مربوط به زمینه‌های عینی انقلاب و تجارب انقلابهای معاصر کشورهای مختلف، گوش دادن به رادیوها و خواندن روزنامه‌ها و... . این مطالعات همراه با پاسخ به سؤالات متعدد در هر کدام از پهنه‌ها، انجام می‌شد. مطالعه هر کتاب یا هر جزوه، فقط برای خواندن و افزایش اطلاعات عمومی نبود بلکه برای فهمیدن آن و اخذ تجارب و ارتقا‌ء بینش و درک و فهم از موضوعات مختلف بود. برای فهم و درک بیشتر موضوعات مورد مطالعه، خواندن برخی جزوات و کتابها به‌خصوص پاسخ به سؤالات، به‌صورت تیمی انجام می‌شد تا برداشت افراد مختلف تیم از موضوعات در همدیگر ضرب شده و بار فهم و درک بیشتری داشته و با همدیگر تراز شود.
در کنار این مطالعات و بحثهای گسترده و عمیق در مورد هر یک از موضوعات، مبارزه با بورژوازی و خصوصیات آن (یکی از سمبلهای این بورژوازی در زمان شاه، ترویج فرهنگ «مصرف» بود)، یعنی در عمل ساده زیستی، کار و آمیختن با طبقات و اقشار محروم و زحمتکش، جزء وظایف هر عضو سازمان بود. علی میهن دوست، هر هفته قبل از رفتن به تهران، برنامه هفته‌ی آینده ما را مشخص می‌کرد و هفته بعدی اولین کار ما با شهید علی میهن دوست، دادن گزارش کارهای انجام شده بود. اجرای برنامه‌های هفتگی سازمان، هر روز مرا به سمت جلو پرتاب می‌کرد و پهنه‌ها و دروازه‌های نوینی از شناخت و معرفت در پهنه‌های مختلف را برایم می‌گشود.
من در مورد حضرت علی ، قبل از ورود به سازمان، چند کتاب خوانده بودم و خودم را جز پیروان «مولی» می‌دانستم. اما وقتی، شهید علی میهن دوست، برخی از خطبه ها و نامه‌های حضرت علی در نهج‌البلاغه را آموزش داد، متوجه شدم که هرگز «مولی»، به‌خصوص آن عشقی که به آرمانش داشت را، نشناخته بودم. آرمانی که در پهنه اجتماعی، مصاف با ستمگر (للظالم خصما) و در صف ستمدیدگان ایستادن (وللمظلوم عونا) به هر قیمت را یک ضرورت مطلق برای فرد صاحب آرمان می‌داند. زیرا که «خداوند از آگاهان تعهد گرفته که در برابر چپاولگری ظالم و گرسنگی مظلوم آرام نگیرند» امام علی عمیقاً ایمان داشت که «بدترین فرد در نزد خدا پیشوای ستمگر می‌باشد»
مسئولمان علی میهندوست جزوه «مبارزه چیست» را به ما داد و گفت بخوانید و به سؤالاتی که دارد، پاسخ بدهید. جزوه مبارزه چیست؟ اولین جزوه تدوین شده سازمان بود و نشان می‌داد که مبارزه کردن یک علم است و برای مبارز شدن، باید علم مبارزه را یاد گرفت. پایان جزوه با این آیه مزین شده بود: «کسانی که در راه ما جهاد می‌کنند، به‌طور قطع و یقین آنان را در راه خودمان هدایت می‌کنیم و خدا همراه نیکوکاران است» یعنی این خودمان هستیم که باید شروع کننده و ادامه دهنده مبارزه باشیم.
سختی و پیچیدگی و در عین‌حال شکوه و عظمت راهی را که انتخاب کرده بودم، احساس می‌کردم. این احساس، عشق به ضرورت و حتمیت رشد و شکوفایی محرومان را در وجودم عمق می‌داد و ظرفیت تحمل سختیها را بر من آسان می‌کرد و مسئولیت‌پذیری در مقابل خلقم را بیشتر می‌نمود. وقتی حضرت علی خطاب به مردم می‌گفت: «مسئولیت ما (رسیدن به آن آرمان)، سخت و سخت شونده است و این سختی را کسی جز فرد دارای ایمان و آرمان نمی‌تواند تحمل کند همان کسی که خدا او را برای ایمانش به آزمایش کشیده و آن سربلند بیرون آمده است. ارزش و اهمیت این حرف را جز کسانی که دارای ظرفیت بسیار بالا و اراده‌های استوار هستند، نمی‌گیرند» یعنی امام وظیفه یک انقلابی موحد را، نه در آسایش بلکه در سختی و سختی فزاینده به تصویر می‌کشد. در همین رابطه شهید بنیانگذار سعید محسن ، در جزوه «چشم انداز پرشور» می‌نویسد «تحت شکنجه بودن، تیرباران شدن، در زیر سرنیزه جلادان جان دادن، سالها در سلول زندان به‌سر بردن... متواری بودن، گرسنگی، فقر، خانه به‌دوشی و در عین جوانی و شادابی لباس ساده پوشیدن و به اندک ساختن، خانه و کاشانه را ترک گفتن، ترک زن و فرزند و عزیزان در راه هدفهای عالی انسانی... ما نه تنها چنین رویدادها را دلیل سرخوردگی و یأس نمی‌گیریم، بلکه معتقدیم که آنها خوبند و بسیار هم خوبند زیرا تنها شداید و شرایط مشکلند که یک عصیانگر انقلابی را آبدیده می‌کند.. این‌که زمانه و شرایطش ما را در جهت پذیرش ایدئولوژی «شهادت انقلابی» رهنمون شده‌اند، بسیار خجسته است و خجستگی بیشتر آنگاه که چنین سیر شورانگیزی را پذیرا شویم
آری وقتی انسان عاشق آرمان، به مرحله‌ای می‌رسد که با گشاده رویی از ضرورت عبور از سختی‌ها استقبال می‌کند، بانک مولی و مقتدایش همواره در گوشش طنین‌انداز است که «کوهها بجنبند تو استوار بمان. دندانهایت را برهم بفشار و سر خود را به خدا بسپار»...
در کنار این استوار بودن و پایدار ماندن که از مولایمان الهام می‌گرفتیم، جنگ ایدئولوژیکی با خواسته‌ها و تمایلات فردی در مقابل ضرورتها و منافع جامعه و طبقات محروم، با اصل انتقاد و انتقاد از خود در جمع ما برقرار بود. همراه با ارتقاء آگاهی و شناخت از تاریخ و جامعه، انتقاد و انتقاد از خود، یک کنش و واکنش نوین ایدئولوژیک برای زدودون و کنار زدن آلودگیهای طبقاتی و استثمارگرانه و برای هر عضو سازمان، یک ضرورت قطعی بود. برای درک ضرورت و عمق نبرد ایدئولوژیک و نیازمند بودن به آن، شهید علی میهن دوست، این جنگ ایدئولوژیک را اغلب با آیه‌ای از قرآن و یا دعایی از حضرت علی پیوند می‌زد. در یکی از این دعاها می‌دیدیم، به‌رغم اشرافی که امیر مؤمنان به نفس خودش داشت که پیوسته آن را «پرورش می‌داد تا در روز ترس بزرگ، مطمئن و در لغزشگاهها ثابت قدم باشد»، علی خدا را مخاطب قرار می‌دهد که: «خدایا از تو می‌خواهم بر آن خطاها و کاستی هایم که تو آنها را بهتر از من می‌شناسی، ببخشی و اگر تکرار کردم، تو هم بخشش خودت را تکرار کن. خدایا آنچه را که با خودم عهد کرده بودم ولی در عمل آن را انجام ندادم، بر من ببخش. خدایا آنچه را که با زبانم به تو نزدیک شده ولی تمایلاتم با آن مخالفت کرد را بر من ببخش. خدایا اشارات چشم و ابرو (کارهای هزل و غیرجدی) و همچنین بیهوده‌گویی و نازل کردن کلمات و تمایلات پنهان و لغزشهای زبان را بر من ببخش». این سخنان امام به ما جرأت و شجاعت می‌داد که انتقادات خود را طرح کنیم، حتی اگر تکرار شود، از طرح آن ابایی نداشته باشیم. وقتی مولایمان برای آن عشق متعالی و نیل به آن آرمان خدایی و انسانی، این چنین خود را در منظر عموم قرار می‌دهد، پس جاده مبارزه ایدئولوژی توحیدی، بسیار کوبیده و آماده است...
سازمان قبل از هر چیز به ارتقاء آگاهی اعضایش و شناخت آنها اهمیت قائل بود. در بحثهایی که شهید علی میهن دوست برای ما می‌کرد، به‌طور مستمر این امر برای ما روشن و روشنتر می‌شد که سازمان، بین مبارزه انقلابی مسلحانه با سلاح کشیدن خودبخودی، مرز عبورناپذیری قائل است. زیرا قبل از هر چیز باید ضرورت ایدئولوژیک و اجتماعی – سیاسی سلاح برداشتن را فهم کنیم. در آموزشهای نهج‌البلاغه، از حضرت علی یاد می‌گرفتیم که «دیدگاههای خود را بر شمشیرهایشان سوار کردند» بعدها هم از قول محمدآقا شنیدیم که می‌گفت «تسلیح مغز مقدم بر تسلیح دست است». آری برای هر مجاهد خلق، آن‌چنان که سعید محسن در بیدادگاه شاه گفت «سلاح وسیله دفاع از شرافت انسانی است».
هر روز احساس می‌کردم شناخت ما از جامعه و مناسبات تولیدی در آن، از هستی و از خودم، با شتاب و سرعت زیادی گسترش یافته و عمیق‌تر می‌شود و از این‌که در این سازمان هستم، احساس افتخار و سرفرازی می‌کردم...
خانه تیمی ما، به‌نام من اجاره شده بود و در یک محله دور افتاده در تبریز (آن روزگار) نزدیک کارخانه چرمسازی خسروی، (همان کارخانه‌ای که پدرم بیش از 25سال در آنجا کارگر بود)، قرار داشت.
در اواخر مهر ماه سال 1349، یک روز شهید علی میهندوست به من گفت من امشب می‌روم و فردا یکی از مسئولان، از تهران می‌آید اسمش محمد و قد بلندی دارد و ممکن است مسئولیتهایی را در تبریز به تو واگذار کند. گزارش کارهایی که او به تو می‌سپارد، مستقیماً به خودش میدهی...
روز بعد حوالی ساعت 2000، در زده شد. اولین احساسم از دیدار و احوالپرسی با محمدآقا، این بود که انگار پشتوانه عظیمی پیدا کردم. کلماتی که بین ما رد و بدل شد و دو، سه سؤالی که محمد آقا از من کرد، این شناخت اولیه از محمد آقا در ذهنم نشست که «چقدر مسئول و چقدر درد مردم را دارد»...
پایه‌ها و بنیادهای عشق آرمانی
محمد آقا گفت نهج‌البلاغه را بیاور و صفحه 1050 آن (نهج‌البلاغه ترجمه فیض الاسلام) را باز کن و بخوان. «بخدا سوگند اگر به تنهایی با دشمن مواجه شوم در حالی که کمیت آنها روی زمین را پرکرده است، نه ترسی دارم و نه دچار وحشت می‌شوم».... محمد آقا از من پرسید آیا علی شعار می‌دهد؟ یا یک حقیقتی را بیان می‌کند.؟ توضیحات محمدآقا در مورد این قسمت از نامه حضرت علی به مردم مصر که یک صفحه است و چند مطلب بسیار مهم در آن وجود دارد، برایم بسیار تکان‌دهنده بود. امام آن‌چنان این مطالب را کنار هم چیده و بیان کرده است که‌گویی شکل‌گیری رژیم سرکوبگر و چپاولگر را تصویر نموده و بر پیروان خود، وجوب و ضرورت مبارزه با این رژیم را تأکید می‌کند و ما را در برابر مسئولیتهایمان قرار می‌دهد. توضیحات محمدآقا که همراه با چند سؤال از من برای تعمیق بحث در ذهن من بود، آن‌چنان عمیق، عینی و اثرگذار بود که هنوز بعد از گذشت 45سال، طنین صدای محمد آقا در گوشم را حس می‌کنم. زیرا تمامی چیزهایی که تا آن روز در سازمان یاد گرفته بودم را در دو کلمه برایم متبلور می‌کرد:«فدا» و «صداقت».
برایم روشن شد در دنیایی که همه چیز آن قانونمند است، هیچ پیشرفت و تکاملی بدون «فدا» به دست نخواهد آمد و بدون «صداقت» و صدق ورزی، رسیدن به یگانگی (در همه پهنه‌ها) محال است. بنیادهای ماندگار در تاریخ، روی دو کلمه «فدا» و «صداقت» استوار است. عشق به آرمان بدون فدا و صداقت، سراب است. پایه و بنیان ندارد. عشق به آرمان، با حداکثر فداکاری و با صداقت تمام عیار، باهم تنیده شده و پیشتاز بودن، نو شدن و پیشرفت را امکانپذیر می‌سازد و چنین است که بعد از 50سال، سازمان مجاهدین خلق ایران با شاخص قرار دادن و عمل به دو کلمه مقدس «فدا» و «صداقت»، دست افشان و پای کوبان، سرکوبها و توطئه‌های کم نظیر در تاریخ میهن‌مان را می‌شکافد و به پیش می‌تازد و به قول مسعود «از شر کثیر، خیر عظیم درو می‌کند».
محمد آقا به من گفت با هم می‌رویم خانه دیگری که 4نفر در آنجا هستند و بعد از این، تو مسئول آنها می‌شوی. در دو ساعتی که آنجا بودیم، محمد آقا با آنها ابتدا بحث سیاسی کرد و سپس قسمتی از سوره محمد را برای آنها خواند و تفسیر کرد. آیه اول این سوره، توصیف ویژگیهای حق ستیزان و آیه دوم آن، توصیف ویژگیهای افراد دارای ایمان و آرمان است. محمد آقا در توضیح آیات، شاخصهای عینی و مادی از کارکردهای افراد و طبقاتی که در مسیرهای کمال و تکامل، با سرکوب و چپاول انسانهای محروم و زحمتکش، سد و مانع ایجاد می‌کنند را نشان می‌داد و به زبان علمی استدلال می‌کرد که چرا همه دست‌آوردها و اعمال آنها «تباه شدنی» و از بین رفتنی است. اما در مقابل، کسانی که اهل ایمان و آرمان هستند و برای حل تضاد اصلی جامعه قیام می‌کنند و به اعمال شایسته، درخور حل آن تضاد، دست می‌زنند، چگونه اعمال خود را اصلاح کرده و رشد و ارتقاء می‌دهند و به مدار بالاتری می‌رسانند و زشتیها و پلیدیهای فردی و طبقاتی را از خود می‌زدایند.
محمدآقا تکلیف و وظیفه داشتن برای نبرد در راه محرومان را با استناد به آیه‌ای از قرآن توضیح می‌داد که: «شما را چه می‌شود که در راه خدا و برای کسانی که تحت فشار و ضعف، چه مرد و چه زن و چه افراد کم سن و سال، پیکار نمی‌کنید؟ همان سرکوب شدگانی که می‌گویند خدایا ما را از این دیار که سران آن ظالم هستند، خارج کن. خدایا از طرف خودت رهبری و یاوری برای ما قرار بده»
محمدآقا در آن نشست، سختیها و رنجهای جاده ‌ایمان و آرمان و در عین‌حال شکوه و عظمت آن را با شیواترین بیان، نشان می‌داد و قطعیت پیروزی جبهه خلق در برابر ضدخلق را با تأکید بر قانونمندی تکامل جامعه که از غور و بررسی و «گشت و گذار در زمین و مشاهده سرنوشت نظامهای قبلی که خدا نابودشان کرده»..، توضیح می‌داد. برای این‌که ما دچار ساده‌سازی و ساده‌اندیشی نشویم که بالاخره خود خدا دشمن را نابود می‌کند، قانون و مشیت خدا را از همان «سوره محمد» و رابطه دیالکتیکی بین ثبات قدم در مبارزه و یاری رساندن خدا را بازگو می‌کرد که: «ای گروندگان به دین من، اگر (راه) خدا را یاری کنید، خدا شما را یاری و ثابت قدم خواهد کرد» آن را توضیح می‌داد...
من محمد آقا را 4 بار دیگر در تبریز دیدم و در نشستهایش شرکت کردم. آخرین دیدارم با محمد آقا، بسیار کوتاه بود... دیگر هرگز او را ندیدم و فقط یکبار در زندان اوین که او را برای دیدن سعید محسن به سلول ما آوردند دیدم...
رسیدن به صلاحیت پیشتازی، نخستین گام پیروزمند سازمان
با آغاز سال 1350، علی میهن دوست، به تیم ما در تبریز گفت، با توجه به این‌که مطالعات و بحثهای پایه‌یی را به اتمام رسانده‌اید وارد بحث استراتژی سازمان می‌شویم. مقدمات بحث استراتژی، به غیر از کتابهایی که در مورد تاریخچه انقلابهای کشورهای مختلف خوانده بودیم، عبارت بود از مطالعه چند کتاب و جزوه از تئوری انقلابهای مختلف از کشورهای آمریکای لاتین، شوروی، چین، الجزائر، فلسطین و...
همزمان با این مطالعات و قبل از ورود به بحث استراتژی سازمان، علی میهندوست چگونگی تشکیل سازمان را توضیح داد. همه ما بسیار مشتاق بودیم که تصویری از سازمان به دست بیاوریم. نشست به‌صورت حلقه (روی زیلو) بود. وسط حلقه، علی همراه با گفتن تاریخچه سازمان، روی کاغذ برخی کلمات را می‌نوشت. اولین بار بود که می‌شنیدم سازمان در سال 1344 توسط 3نفر بنیانگذاری شده است. علی، اسامی بنیانگذاران را نگفت ولی حرف اول هر سه نفر را با حروف انگلیسی روی کاغذ می‌نوشت. مثلاً S (در زندان فهمیدم شهید بنیانگذار سعید محسن است). علی میهندوست، تاریخچه سازمان از زمان بنیانگذاری در سال 1344 تا اوایل سال 1350 و تضادهایی که سازمان در این مدت حل کرده و به‌خصوص مراحل آن را به‌طور کامل به ما گفت. علی تقریباً همه اجزای سازمان را برای ما توضیح داد. البته بر سر اطلاعات مشخص، علی و همچنین خودمان خیلی حساس بودیم که اطلاعات مشخص نگیریم.
شهید علی میهن دوست اشاره کرد که سازمان در سال 1347، به نقطه‌ای رسیده بود که صلاحیت تدوین استراتژی جنبش ایران را کسب کرده بود. برای تدوین استراتژی، 16نفر از کادرهای ذیصلاح سازمان در چند تیم، استراتژی جنبش مسلحانه در ایران را با بررسی شرایط عینی انقلاب و طرح سؤالات پایه‌ای، به بحث گذاشتند و ضمن یک کار فشرده چند ماهه، نتایج این نشستها که اغلب بسیار طولانی بود را جمع‌بندی کردند.
وقتی حرفهای علی در مورد تاریخچه سازمان پایان یافت و به سؤالاتی که بچه‌ها داشتند پاسخ داد و پس از بحث استراتژی سازمان، احساسم از یگانگی کامل با سازمان عبور کرد. انگار تک‌تک سلولهایم از همان جنس شده و انگار خودم، همان سازمان هستم...
از حرفهای شهید علی میهن دوست به این نتیجه رسیدم که بنیانگذاران سازمان، به‌خصوص بنیانگذار کبیر محمد حنیف‌نژاد، احساس مسئولیت کم نظیری در مقابل خلق داشتند. آنها که اقدام به بن‌بست شکنی در روشهای مبارزه کرده بودند، به این بلوغ از نظریه دست یافته بودند که مبارزه مستمر و پیروزمند، تنها در ظرف یک سازمان انقلابی «طراز مکتب»، امکانپذیر است و تشکیل چنین سازمان انقلابی را پاسخ واقعی به ضرورت یک مبارزه در زمان شاه می‌دانستند. اما با توجه به این‌که بنیانگذاران سازمان هیچ تجربه‌ای در مورد ساختار و مناسبات یک سازمان انقلابی و پیوند آن با جامعه ایران را نداشتند، بسیار حساس بودند که نباید عمل و حرکت آنها، طوری باشد که سازمان در نطفه ضربه بخورد و دشمن هوشیار شود. زیرا وقتی سازمانی که پاسخ به ضرورت مبارزه است، در ابتدای کار ضربه بخورد، دشمن می‌تواند تجارب زیادی به دست بیاورد و با این تجارب تشکیل هر سازمان انقلابی را در نطقه خفه کند. در این صورت، ضرر کننده اول آن خلق ایران است. صورت مسأله این نبود که سازمان نباید ضربه بخورد، بلکه مسأله این بود که ابتدا سازمان باید صلاحیت مبارزه کسب کند و به مرحله‌ای برسد که توان جمع‌بندی ضربه و ارتقاء روشهای خود را کسب نماید. بنابراین بنیانگذاران کار خود را مرحله‌بندی کردند. هدف مرحله اول آنها، ایجاد سازمانی بود که هم از نظر تئوری و عملی و هم از نظر تشکیلاتی برای مبارزه صلاحیت داشته باشد. چنین است که بنیانگذاران، برای سازمان یک بنیان بسیار قوی را تدارک دیدند و پس از تقریباً 4سال تلاش بی‌وقفه و کار بسیار عظیم نظری و عملی و تجربی، در سال 1347 به این نتیجه رسیدند که سازمان مرحله اول را با موفقیت تمام پشت سر گذاشته و صلاحیت لازم برای تدوین استراتژی جنبش را با ساختار مناسبات انقلابی تشکیلاتی و «کادرهای همه جانبه»، به دست آورده است. بنیانگذاران سازمان، صلاحیت پیشتازی خلق ایران را در کمتر از 4سال عمل مستمر انقلابی کسب کردند.
من هر وقت به‌کار سازمان در آن مرحله فکر می‌کنم، بی‌اختیار در مقابل بنیانگذاران، این انقلابیون کبیر میهن‌مان، به‌خصوص محمد آقا، سر تعظیم فرود می‌آورم. انقلابیونی که در مسئولیت پذیری، عشق و ایمان به آرمان و با بکارگیری اراده‌های نشأت گرفته از ایدئولوژی توحیدی و بدون کمترین چشمداشتی به پیروزی، آن‌چنان بنیان استواری گذاشتند که اعضای آن، ظرفیت پذیرش فدای همه چیز را داشته باشد و در حساسترین دوران تاریخ خلق بزرگ ایران، مهیب‌ترین نیروی تاریخ میهن ما را به مرحله سرنگونی بکشد و از فدای هیچ چیزی برای خلق قهرمان ایران، سر باز نزند. چه تعریف ژرف، در عین زیبایی، مسعود در «کوتاهترین کلام» از مجاهدین خلق ایران کرده است: «وفای به پیمان، با فدای بیکران، در تاریخ ایران»
آزمایش سهمگین، مصاف در دهان گرگها:
پس از عبور از بحثهای تئوری استراتژی سازمان، تیم ما در تبریز وارد مرحله آماده‌سازی برای عملیات می‌شد. برای آماده شدن، یک خانه تیمی دیگر در نزدیکی‌های دانشسرای عالی تبریز تدارک دیدیم. برای آموزشهای عملی، شهید علی میهندوست، مربیان مختلفی از اعضای سازمان را از تهران به تبریز می‌آورد. من تعدادی کلاه که تمامی صورت را می‌پوشاند و فقط دو سوراخ برای دیدن داشت، دوخته بودم. اعضای تیم ما و مربیانی که می‌آمدند، از این کلاهها استفاده می‌کردند تا مربی و اعضای تیم به‌طور متقابل، همدیگر را نشناسند. ما در تمرینهای فشرده و مستمر، حداقلهای دفاع شخصی و رزم انفرادی و در کنار آن، آموزشهای فنی برای ساختن اشیاء مختلف از مفتولهای نازک یا چوب را یاد گرفتیم... .
اول شهریور 1350، ضربه فوق‌العاده سنگینی به سازمان وارد شد. طی 2ماه، تمامی اعضای مرکزیت سازمان و بیش از 80 درصد کادرها دستگیر شدند. این ضربه فوق‌العاده سنگین، قبل از هرکس و هر چیز آزمایش سهمگینی برای بنیانگذاران سازمان بود. زمان تعیین‌کننده برای آزمایش عملی «فدا» و «صداقت» که بنیانگذاران نظریه‌پرداز و مروج آن بودند، فرا رسیده است. آیا آنان هم‌چنان که در بن‌بست شکنی مبارزات پیشتاز بودند، در رزمگاه فدا نیز، پیشتاز خواهند بود؟ بقیه مرکزیت سازمان چطور؟ کادرهای بالای سازمان چطور؟
بنیانگذار، اصغر بدیع زادگان، با پوست و گوشت خود، بر دژخیمی که از طرف رژیم شاه، با آهن گداخته به جان اصغر افتاده بود، غلبه کرد. در زیر شکنجه و روی اجاق برقی که از اصغر مشخصات و رد محمد آقا را می‌خواستند، او با گردن‌فرازی می‌گفت «نمی گویم». یکبار بعد از 4ساعت شکنجه و سوزاندن که دیگر نقطه‌ی سالمی در بدن او باقی نمانده بود، شکنجه‌گر او را به سلول برد و وقتی او را به سلول انداخت، قبل از این‌که در را ببندد، در لبان اصغر لبخند پیروزی شکفت و شکنجه‌گر فریاد زد این کار تو سوزاننده‌تر از کارهای من بود...
به نظر می‌رسید، مشیت و سرنوشت اعضای سازمان چنین بود که اولین رزم و رزم تعیین‌کننده برای ماندگاری سازمان، سازمانی که هنوز به تجربه رزمی دست نیافته، در دهان گرگها باشد. نامگذاری سازمان هم با نام «سازمان مجاهدین خلق ایران»، در سلولهای اوین صورت گرفت. آیا این یک تصادف بود؟ یا نشانی از یک رزم سخت و بی‌امان و طولانی مجاهدان برای استیفای حقوق خلق ایران بود؟
بچه‌ها از روحیه‌ی بسیار بالایی برای پیشبرد این رزم برخوردار بودند. من جز یکبار، یادم نمی‌آید که بازجویی به بند ما آماده باشد ولی توسط بچه‌ها به‌خصوص توسط شهید محمود عسکریزاده حالش گرفته نشده باشد. آن یکبار هم در سوم آذر 1350 بود. ازغندی دژخیم سربازجوی مجاهدین، با دو بازجوی دیگر در حالی که به‌شدت برافروخته بود، وارد بند ما شد و گفت امروز رضا رضایی را آزاد کردیم. سعید محسن به همه بچه‌ها فهماند که نباید هیچ عکس‌العملی از خود نشان دهند. بعد از رفتن ازغندی در حالی که سعید بسیار خوشحال بود، گفت «بچه‌ها، رضا فرار کرده و فرارش موفق بوده است»...
در نمازهای جماعت هر کدام از برادران، آیات و یا دعاهایی می‌خواندند که بازتابی از آن عشق آرمانی و تأکید برعهد و پیمانی بود که با خلق و خالق بسته بودند.
سعید محسن اغلب این آیه را به‌عنوان دعا در قنوت یا در سجده نماز، می‌خواند «خدایا بر ما و بر آن برادرانی که در ایمان و آرمان بر ما پیشی گرفتند، ببخشای. خدایا در دلهای ما غل و عشی برای افراد دارای ایمان و آرمان قرار نده. خدایا تو بسیار رؤوف و مهربان هستی»
ناصر صادق و همچنین سردار خیابانی، اغلب این آیه را می‌خواندند «از مؤمنان کسانی هستند که به عهد خود با خدا وفا کردند گروهی از آنان بر سر آن عهد جان باختند و گروهی در انتظارند و هیچ چیزی (از این عهد) را تغییر ندادند»
شهید محمد بازرگان بیشتر این آیه را می‌خواند: «آنان که پیامهای خدایی را می‌رسانند و از او بیم دارند و از هیچ‌کس جز خدا نمی‌ترسند و (می‌گویند) حسابرسی خدا ما را بس است»
فرهاد صفا، مجاهد بسیار والامقام که در انتقاد کردن بسیار صریح بود، اغلب در نماز دعایی از حضرت علی که بیان عشق و ظرفیت خواننده بود را می‌خواند: «خدایا این عزت و شرف برای من کافی است که بنده تو هستم و این افتخار برای من بس است که تو خدای من هستی. خدایا تو آن‌چنان هستی، که من دوست دارم. مرا آن‌چنان قرار بده، که تو دوست داری»
برخی از برادران نیز این آیات را می‌خواندند «چه گروه‌های کوچکی که‌ دار و دسته بزرگی را باذن خدا شکست دادند و خدا پایداران را دوست دارد»  و «چه بسیار پیامبرانی که همراه آنان پرورش یافتگان زیادی نبرد کردند و در آنچه که در راه خدا به آنان رسید، نه سست شدند و نه ضعف نشان دادند و نه زمین‌گیر شدند و خدا پایداران را دوست دارد»
خواندن این آیات از طرف مجاهدین در زندان اوین، بیان یک رابطه ارگانیک بین شکل (شعائر) و محتوا (رزم و فدا) و آمادگی برادران ما به وفا به عهدی بود که با خدا و خلق برای نبرد با دشمن، بسته بودند. این نبرد در درون میله‌های زندان و در دهان گرگها، البته که سخت و طاقت‌فرسا است اما چه باک، عنصر موحد و مجاهد خلق، در نبرد با دشمن خلق، نه تنها مقهور شرایط سخت و طاقت‌فرسا نمی‌شود، بلکه با ایمان و اراده صیقل خورده‌تری به نبرد بر می‌خیزد. مجاهد خلق هر جا که باشد باید به وظیفه خود قیام کند. به قول شهید بنیانگذار سعید محسن در بیدادگاه شاه: «… هر زمان و هر نقطه‌یی که خون ما به‌زمین بریزد، آمال و آرزوهایمان بارور شده است»
مجاهدین بعد از اتمام جمع‌بندی ضربه شهریور 1350 در اوین، و بعد از فرار مجاهد کبیر رضا رضایی از زندان اوین و بعد از صدور اولین «اطلاعیه سیاسی – نظامی» با نام «سازمان مجاهدین خلق ایران» و بعد از شهادت مجاهد قهرمان، احمد رضایی، اینک در مدار بس بالاتری رزم خود را با دشمن، چه در داخل زندان و چه در خارج آن، تدارک می‌دیدند. اولین اطلاعیه سیاسی – نظامی سازمان مجاهدین خلق ایران که با آیه «به آنان که بر ایشان ظلم شده و علیه آنان جنگ‌افروزی شده، اجازه نبرد داده می‌شود» آغاز می‌شد، در آن شرایط سخت، نشانه عزم جزم برای نبرد با دشمن و پویایی و دنباله‌داری سازمان بود.
با شروع دادگاه اولین گروه از مجاهدین که 4نفر از اعضای مرکزیت (ناصر صادق، علی میهندوست، محمد بازرگانی و مسعود رجوی) در صدر آن گروه بودند، رهبران مجاهدین با تمام قوا در این میدان نبرد با سنگین‌ترین تهاجمات به دشمن، بی‌پروا در «هوای» آرمان خود و دفاع از حقوق خلق محبوب خود، «سر انداختند ». دفاعیه آنان به‌خصوص دفاعیه‌ی مسعود، یک دفاع عمیقاً ایدئولوژیک، تاریخی و استراتژیک از شرف و کرامت و هویت خلق‌مان بود. در حقیقت این نظام شاه بود که به محاکمه کشیده شد. روح والای شهید حقوق‌بشر، پروفسور کاظم رجوی همواره شاد باد که با تلاشهای بی‌نظیر خود، بالاترین سرمایه ملی و میهنی، «سر مسعود» را از دشمن باز ستاند.
علنی شدن سازمان، یعنی سازمان مجاهدین خلق ایران، انفجاری در جامعه ایران، به‌خصوص در تهران ایجاد کرد. همه جا صحبت از سازمان مجاهدین خلق ایران و بنیانگذار کبیرش محمد حنیف‌نژاد بود و مردم در کنار خانواده‌های مجاهدین برای محمد آقا تظاهرات می‌کردند. دشمن نیز توطئه‌های خود را، با تمام قوا، در یک نقطه (سر سازمان) متمرکز کرده بود: محمد حنیف‌نژاد. این ویژگی سلف و خلف یعنی شاه و شیخ است که «سر» را نشانه می‌روند.
دشمن، میان خانواده‌ها و دیگران شایع کرده بود که اگر حنیف‌نژاد «کمی کوتاه بیاید، خیلی از چیزها عوض می‌شود». رژیم شاه به این شایعه لباس عمل پوشاند و در دادگاه اول به محمد آقا حبس ابد داد در حالی که به چندین نفر، حتی از نفرات رده دوم سازمان، حکم اعدام داده بود. ساواک این خبر را به سرعت در همه جا، بگوش خانواده‌ها و زندانیان رساند. ساواک تصمیم گرفته بود که به‌خصوص سعید محسن را نیز تحت تأثیر این توطئه قرار دهد. ما چهار نفر (سعید محسن، سردار موسی خیابانی، بهمن بازرگانی و من) در یک سلول بودیم. حسینی، شکنجه‌گر معروف زمان شاه، درب سلول ما را باز کرد و گفت:‌ «سعید شنیدی که محمد ابد گرفت؟ او را اعدام نمی‌کنند».‌ سعید که طرح دیدن محمد آقا را در سر داشت، توانست دژخیم را وادار کند که اگر راست می‌گوید، محمد آقا را بیاورد. حسینی رفت و محمد آقا را آورد. موسی، حسینی را مشغول کرد. وقتی سعید با محمد آقا مواجه شد من (عباس) «شنیدم که محمد آقا گفت رژیم توطئه‌ کرده است… سعید می‌گفت این توطئه را باید درهم بشکنیم… محمد گفت به من حکم اعدام ندادند، تا برادرانم را قتل‌عام کنند»...
رزم محمد آقا در میدان نبرد بیدادگاه تجدیدنظر شاه، آن‌چنان برای دشمن خرد کننده و کوبنده بود که هیچ راهی جز محکوم کردن محمدآقا به اعدام نداشتند. اما شاه دست از توطئه بر نمی‌داشت و بعد از صدور حکم اعدام، ساواک محمدآقا را به زندان «فلکه» که بعداً به «کمیته» تبدیل شد، برد. هدف شاه و ایادی وی در ساواک این بود که محمدآقا را به سازش بکشانند و می‌دانستند هیچ چیزی چنین اثری در متلاشی کردن سازمان مجاهدین نخواهد داشت. ساواک در آنجا به محمدآقا سه پیشنهاد کرد و گفت هر یک از این سه پیشنهاد را قبول کنی، اعدام نخواهی شد: «بر تضاد اسلام و مارکسیسم تأکید» کن یا «اعلام کن که با مبارزه مسلحانه مخالفی» و یا بگو «مجاهدین وابسته به عراق هستند». پاسخ محمدآقا با الهام از راهبر عقیدتی خود، سرور شهیدان و آزادگان، بسیار روشن بود «هیهات منا الذلة »..