۱۳۹۵ شهریور ۱۷, چهارشنبه

دلنوشته یکی از دختران اعدام شدگان اهل سنت: از خدا می‌خواهم که در فردوس اعلا ملاقاتش کنیم








                                      سارا منصور بلاغی دختر ماموستا منصور بلاغی 


‌دلنوشته سارا منصور بلاغی برای پدرش ماموستا خالد منصور بلاغی که روز ۱۲ مرداد ماه سال جاری همراه با ۲۴ زندانی سیاسی دیگر اهل سنت بدار آویخته شد. به نام خدا من سارا دختر شهید به اذن الله ماموستا خالد ویسی اعدامی عقیدتی اهل سنت هستم. یادمه از وقتی که پدرم برایم حرف می‌زد اینگونه گفت که وقتی من به ...

 تاریخ : 7 سپتامبر 2016





#‏ايران‬ -دلنوشته #سارا دختر #ماموستا #خالد #منصور #بلاغی یکی از دختران اعدام شدگان #اهل #سنت
‌دلنوشته سارا منصور بلاغی بدلنوشته سارا منصور بلاغی برای پدرش ماموستا خالد منصور بلاغی که روز ۱۲ مرداد ماه سال جاری همراه با ۲۴ زندانی سیاسی دیگر اهل سنت بدار آویخته شد.
به نام خدا
من سارا دختر شهید به اذن الله ماموستا خالد ویسی اعدامی عقیدتی اهل سنت هستم.
یادمه از وقتی که پدرم برایم حرف می‌زد اینگونه گفت که وقتی من به دنیا آمدم و هنگام تولدم و دو روز بعد از به دنیا آمدنم در بیمارستان سنندج دستگیر کردن و به اطلاعات سنندج بردن و اولین ملاقات ما با پدرم بعد از ۹ماه بود که در اطلاعات سنندج بود و من پدرم رو نمی‌شناختم در حالی که پدرم من رو در آغوش گرفته بود و من گریه می‌کردم و تا دو سالگی سه تا چهار بار پدرم را دیدم و بهش ملاقات دادند. بعد از دو سال و نیم از اسارت پدرم در اطلاعات سنندج او را به زندان رجایی شهر کرج منتقل کردن من تازه حرف زدن را یاد گرفته بودم وقتی با پدرم تلفنی حرف می‌زدم بابام بهم می‌گفت قناری بابا.
وقتی به ملاقاتی بابام می‌رفتم انگار تمام دنیا رو بهم دادن اونم ملاقاتی که در حد نیم ساعت بود تا می‌آمدم گرمی وجود پدرم و محبتش را از نزدیک حس کنم می‌گفتن ملاقات تموم شد. هر وقت برای پدرم دلتنگی می‌کردم بابام می‌گفت دختر گلم قناری بابا ناراحت نباش ان شاءالله برمی‌گردم پیشتون برام دعای خیر کن سارا جان.
قرار بود پدرم برایم ملاقاتی بگیرد چون شش ماهی می‌شد که ندیده بودمش مشتاق این بودم که دوباره برم پیشش من رو در آغوش بگیره تا این‌که یه روز زنگ زدن و گفتند بیایید ملاقات و من با خوشحالی لباس خوشگلم را که برای وقتی خریده بودم برم پیش بابام تنم کنم پوشیدم و گفتم آخ جون میرم پیش بابام من و مادرم و خانواده پدرم همگی به سوی تهران حرکت کردیم در مسیر راه مادرم و مادر بزرگم و بقیه همش گریه می‌کردن. من می‌گفتم گریه نکنید تا پدرم ناراحت نشود چون دلیل گریه هایشان را نمی‌دانستم. یک دفعه گوشی عمویم زنگ خورد و از حرفهای عمویم فهمیدم که پدرم اعدام شده، و از اونجا تا رسیدیم بهشت زهرای کهریزک گریه کردم. وقتی به اونجا رسیدیم چند مأمور اطلاعاتی به ما گفتن بیایید تا خالد را به شما نشان دهیم. وقتی رفتیم پدرم آرام خوابیده بود و من بغلش کردم و به‌صورتش دست کشیدم. دوست داشتم پدرم باز با همان صدای مهربانش صدام کنه و بهم بگه قناری بابا اومدی پیش بابایی ولی پدرم صدایی ازش نبود وقتی بوسیدمش یک تکه یخ بود سرد سرد. و این شد آخرین ملاقات من با پدرم حتی نگذاشتند برای آخرین بار با پدرم حرف بزنم چون قبل از اعدامش پدرم یک ماه در انفرادی بود من هیچ وقت چهره‌ی مهربان و حرفهای پدرم را فراموش نمی‌کنم و از خدا می‌خواهم که در فردوس اعلا ملاقاتش کنیم.