۱۳۹۵ شهریور ۱۷, چهارشنبه

ابراهیم مازندرانی:‌ جنبش دادخواهی خون شهیدان و یاد چند هم‌سنگر




منبع : همبستگی ملی ایران ، 7 سپتامبر 2016 

لینک 


ابراهیم مازندرانی:‌ جنبش دادخواهی خون شهیدان و یاد چند هم‌سنگر
این روزها جنبش دادخواهی خون شهیدان قتل‌عام ۳۰ هزار زندانی مجاهد و مبارز اوج تازه‌ای گرفته است. خواهر مریم با طرح مسئله قتل‌عام در کهکشان امسال پیشتاز احیای خون شهیدان ما شد. کاری که طی همه سال‌های مقاومت خودش و برادر مسعود پیشتاز همین امر بوده‌اند. در همین رابطه من همیشه به این فکر می‌کنم که چرا شهیدان به قتل رسیدند و ما در قبال آن‌ها چه وظیفه‌ای داریم. در یکی از همین روزها بود که یاد پدر طالقانی افتادم.
چندی بعد از پیروزی انقلاب ضد سلطنتی بود که آخوندهای حاکم به‌عنوان به قدرت رسیدگان جدید شروع به دزدی و غارت و سرکوب و حتی اعدام بهترین فرزندان مردم ایران کردند. در یک‌کلام نوکیسگان مرتجع هرچه از دستشان می‌آمد را انجام می‌دادند و در تدارک ستم بیشتر و سرکوب اختناق آورتری بودند. یک روز خدمت آقای طالقانی بودم. صحبت ظلم و جوری بود که آخوندهای تازه به قدرت رسیده مرتکب می‌شدند. هرکس چیزی می‌گفت تا این‌که آقا درحالی‌که برافروخته شده بود به ما گفت: شما این آخوندها را نمی‌شناسید! اشتباه شما این است که شما آخوندها را با شاه عوضی گرفته‌اید. درحالی‌که آخوندها نه دین دارند، نه شرف و نه اصلاً اعتقادی به خدا و قیامت. فقط و فقط خودشان و منافع خودشان را می‌بینند. بعد رو کرد به ما و با تأسف گفت: نه رحم دارند و نه مروت و اگر بتوانند به صغیر و کبیر رحم نمی‌کنند و همه را خواهند کشت. حالا بعد از سی‌وچند سال من به لیست شهیدان که تازه ناقص هم هست نگاه می‌کنم و می‌بینم که از هر شهر و هر صنف بهترین‌ها را ربوده‌اند و یا زیر شکنجه به شهادت رسانده‌اند و یا تیرباران کرده و یا به دار آویخته‌اند؛ و به‌راستی کدام انسانی است که به جوانانی که توسط آخوندها شهید شده‌اند نگاه کند و چشمش تر نشود؟ کدام قلبی است که از دست این‌همه قساوت و بی‌رحمی خون نشود؟ من به دختران و پسران جوان که درراه آزادی مردم ایران به شهادت رسیده‌اند به چشم دختران و پسران خودم نگاه می‌کنم و احساس پدری داغدار را می‌یابم که هزار هزار فرزندش را به جوخه اعدام سپرده‌اند؛ و آنگاه که به ردیف خانواده‌هایی خیره می‌شوم که چند تن از اعضای خود را از دست داده‌اند حس می‌کنم که خانواده خودم به دست حرامیان عمامه بر سر قتل‌عام شده‌اند. در تمام این سال‌ها هیچ‌گاه نشده است که به خانواده برادر شهیدم محمد مصباح که از بازاریان شریف بود، نگاه کنم و از همسر فداکار تا عروس و بچه‌هایش و حتی دختر ۱۳ ساله‌اش را ببینم و دو صد لعنت بر خمینی و آل خمینی نکنم؛ و زمانی که به شهیدانی نگاه می‌کنم که از نزدیک آن‌ها را می‌شناختم و یا سال‌های گذشته با آنان در زندان و یا سنگر مبارزه بوده‌ام و به خاطر می‌آورم که آن‌ها را فقط به خاطر این‌که تن به ذلت تسلیم به آخوندها را ندادند تیرباران کردند بغض یک برادر در سوگ برادرش را پیدا می‌کنم. تا سال ۱۳۶۰ که من از ایران خارج شدم ۳۴ تن از بازاریان شریف را اعدام کردند. جرم آن‌ها چه بود؟ فقط و فقط تسلیم خواسته خمینی و لاجوردی نشدند. مثل هزاران ایرانی آزادیخواه و مجاهد دیگر فریاد آزادی سر دادند و به همه‌کسانی که به نام خدا دکان دین‌فروشی راه انداخته‌اند لعنت فرستادند. یکی از این شهیدان والامقام حاج عطا تهرانی کیا بود. او یکی از بازاریان خوش‌نام و سرشناس بازار بود. هر جا و به هر جمعی که وارد می‌شد آن جمع را گرم و پرنشاط می‌کرد. او روحیه‌ای بسیار ظلم‌ستیز داشت؛ و این خصلت انسانی را چه در دوره شاه و چه در دورة خمینی حفظ کرد. او با شادی مجاهدین شاد و با اندوه آنان غمگین بود. وقتی جشن و سروری برپا می‌شد به قدر شاد بود که سر از پا نمی‌شناخت او به خاطر حمایت از مجاهدین در زمان شاه به حبس ابد محکوم شده بود و در میان آخرین دسته از زندانیان سیاسی بود که همراه برادر مسعود رجوی از زندان قصر آزاد شدند. بعد از آزادی هم یک لحظه فراغت نداشت. یکی از فعالان کانون توحیدی اصناف بود و در هر کاری پیش‌قدم بود. یادم می‌آید در روزهای قبل از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ حزب‌اللهی‌ها هرروز و هر هفته بسیج داشتند تا به مراکز مجاهدین حمله کنند. ما چاره‌ای نداشتیم که هر شب برای مراکزمان کشیک بگذاریم؛ و حاج عطا همیشه یکی از کسانی بود که داوطلبانه این کار را می‌کرد؛ و دریغ که خمینی از چنین انسان شریف و آزاده‌ای هم نگذشت و لاجوردی را مأمور اعدامش کرد. من هرگاه که یاد حاج عطا تهرانی کیا می‌افتم به‌راستی داغ از دست دادن یک برادر در دلم زنده می‌شود و آرزو می‌کنم که خدا به من این افتخار و شرف را عطا کند تا مثل او راه را تا آخر ادامه دهم.
یکی دیگر از بازاریان خوش‌نام و آزاده برادر شهیدم امیر زهتابچی بود. انسانی والا که روح عدالت جویش همیشه او را در کنار زحمتکشان قرار می‌داد. او کینه عمیقی از آخوندهای دین‌فروش داشت و از همان اوائل حاکمیت آخوندها با آن‌ها از در ستیز در آمد. به خاطر می‌آورم در اوایل اردیبهشت ۱۳۶۰ که کانون توحیدی اصناف در بازار یک راهپیمایی اعتراض اعلام کرده بود. در چارسوق بزرگ جمعیت در حال شکل‌گیری بود که پاسدارها از کمیته مسجد شاه ریختند و همه را سرکوب و عده‌ای را دستگیر کردند. آقای زهتابچی هم از افرادی بود که مورد تعقیب قرار گرفت. او به‌سوی چارسوق کوچک فرار کرده بود. در آنجا سرای حاج سید محسن روبه روی سرای توکل بود در نبش آن سرا (تیمچه) یک نفر به اسم احمد تحقیقی که لوازم آشپزخانه می‌فروخت داد می‌زند: این منافق است او را بگیرید! در همان سرای سید محسن دو برادر به نام برادران بحرینی بودند که از حجره‌های خود بیرون آمده و زهتابچی را دستگیر و در حجره‌های خود زندانی می‌کنند. بعد هم به کمیته مسجد شاه زنگ می‌زنند و او را تحویل اراذلی می‌دهد که سرنخشان به اسدالله بادامچی جنایتکار وصل می‌شد. زهتابچی به اوین منتقل می‌شود و در اولین سری اعدام‌های بعد از ۳۰ خرداد به آرزوی دیرینه‌اش که شهادت درراه مبارزه برای آزادی مردم ایران بود می‌رسد. امیر همیشه برای من یک الگو بوده است که چگونه در برابر ظلم و ستم دین‌فروشان بایستم و تن به هیچ ذلتی ندهم.
یکی دیگر از شهیدان والامقامی که از برادران هم‌سنگرم در زندان و بازار بود و هیچ‌گاه فراموشش نکرده‌ام حاج احمد جواهریان است. او در نزدیک چارسوق بزرگ جنب مسجد باب مغازه داشت و عمده‌فروش لوازم خانه بود. او مردی بسیار خوش‌نام بود و همه دوستانش او را به پیشگامی برای انجام امور خیر به یاد دارند. او قبل از آشنایی با سازمان در اموری نظیر حمایت از جذامیان و دستگیری و کمک به خانواده‌های آنان مشهور بود. در میان دوستانش معروف بود که وقتی کاری خیر پیش می‌آمد هیچ‌گاه حاج احمد پاسخ منفی نمی‌داد. یک‌بار در سال ۱۳۵۵ در شب چهارشنبه‌سوری ترقه‌ای در دست یک کودک ۱۰ ـ ۱۲ ساله منفجر شد. چشم او مجروح شد و او را به بیمارستان رساندند و پزشکان گفتند که برای معالجه باید به خارج اعزام شود. حاج احمد به‌قدری مهربان و سرشار از عواطف انسانی بود که بی‌درنگ پذیرفت و تمام هزینه اعزام و معالجه او را قبول کرد. من یک پزشک آشنا در لندن داشتم که به او معرفی کردم و او بلافاصله کودک را به انگلیس اعزام کرد. وقتی بعد از معالجه و بهبود آن کودک به ایران بازگشت حاج احمد به‌قدری خوشحال بود که من هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. او با این‌که در خانواده‌ای متحجر و طرفدار آخوندها بزرگ‌شده بود ولی خودش بسیار روشن‌بین و متجدد بود. او به‌خوبی تفاوت چیزی را که آخوندها به اسم اسلام عرضه می‌دارند را با اسلام واقعی می‌دانست و به همین دلیل وقتی با مجاهدین آشنا شد با تمام قلب به میدان آمد و هر آنچه را که امکان داشت در اختیار آنان قرار داد. من با این‌که او را از قدیم می‌شناختم ولی وقتی به خصائل مردمی و آزادی‌خواهانه‌اش بیشتر پی بردم که در سال ۱۳۵۱ در زندان با او همبند بودم. بعدازآن صمیمی‌ترین روابط را با او داشتم؛ و متقابلاً لاجوردی کینه بسیار عمیقی نسبت به او نشان داد. البته لاجوردی به خاطر این‌که خود بازاری بود با بازاریان هوادار مجاهدین با شدت و خشونت بسیار بیشتری برخورد می‌کرد. عاقبت او را در روزی که روحانی مبارز و آزاده آقای آشوری را اعدام کردند به جوخه تیرباران سپردند.
اندوه از دست دادن این عزیزان برای من که از نزدیک تک‌به‌تکشان را می‌شناخته‌ام بسیار سنگین است اما این روزها آرامشی یافته‌ام که سابقه نداشته است. جنبش دادخواهی خون شهیدان قتل‌عام شده با رهبری خواهر مریم دارد گسترش اجتماعی بی‌سابقه‌ای پیدا می‌کند و در پرتو این دادخواهی بزرگ است که همه ما می‌توانیم به زنده کردن خون شهیدانی بپردازیم که یا از خانواده خودمان بوده‌اند و یا از دوستان و هم‌سنگرانمان