منبع
: فیسبوک شعله پاکروان، 13 سپتامبر 2016
قصه
وماجرای کفش و دفن ریحانه جباری
. اسفند ۹۲ خریدمش و تا ۴ آبان ۹۳ یکسره پوشیدمش . حدود ۸ ماه برای نجات ریحانه دویدم . هزاران
گام به امید نجات دخترم . با همین کفشها به دفتر مقامات و مسئولین کشور رفتم . از قوه
قضاییه و بخشهای مختلفش تا دفاتر نمایندگان و نهاد ریاست جمهوری و حتی نهاد رهبری
. از دفاتر مراجع و آیات عظام تا زندان و ملاقات آخر و رجایی شهر و بهشت زهرا . روز
خاکسپاری فریدون در پذیرش بهشت زهرا مشغول امور اداری تدفین بود و در قطعه ۹۸ ماموران فریاد میزدند خودمان دفنش میکنیم
. رئیس مامورها هوار میزد «صاحب این جنازه منم » . به فریدون زنگ میزدیم و میگفتیم
بدو وگرنه بدون حضور تو دفنش میکنند . خواهرم فریاد میزد شما حق ندارید دست به ریحانه
بزنید تا پدرش بیاید . صدای فریاد دیوانه وار مامورها بلند بود . یکیشان گفت تو برو
توی قبر تا تلقینش را انجام بدهی وگرنه خودمان اینکار را میکنیم . زانوانم تاب کشیدن
بدنم را نداشت اما به سوی گودال رفتم . مادرم فریاد زد کفشهایت را دربیاور این گودال
قطعه ای از بهشت است . کفشها را از پایم دراوردم تا وارد گور شوم . ته دلم امید داشتم
هر دوتامان در آن گودال تا ابد بخواب عمیق فرو رویم . دست در گردن هم . در آعوش یکدیگر
. پدرم و عموی ریحان نگذاشتند و دوتایی وارد گودال شدند . من پابرهنه کنار گودال ایستاده
و میدیدم که پدرم با خاک بالشتکی کوچک ساخت . فریدون رسید و ریحان را بوسید . به پدرم
و برادرش گفت بیرون بیایید تا خودم او را در بستر ابدی ش بگذارم . قبول نکردند . کفشهایم
زیر دست و پای حاضرین بود . بعضی ناله و نفرین میکردند . بعضی اعتراض . مامورها همچنان
فریاد میزدند . رئیسشان داد زد هر کس صدایش دراید او را هم توی همین گور میچپانم .
درونم اشوب بود . دلم میخواست خاکسپاری ریحان مثل خودش آرامش داشته باشد . از همه خواستم
آرام باشند و در سکوت ، ریحانم را بدرقه کنند . عکاس مامورها تند تند عکس حضار را میانداخت
. همین باعث نفرت بدرقه کنندگان ریحان میشد و مرا بشدت نگران میکرد . خواهرم تور عروس
را به پدرم داد تا روی اندام بلند و باریک ریحان بکشد . حجم زیاد تور سفید ، گور را
پر کرده بود . پدرم و برادر فریدون از گودال بیرون امدند . بیل را برداشتم و خاک ریختم
روی تور سفید . خاک ریختم . خاک ریختم . نمیدانم بر تن نازنین ریحان میریختم یا بر
سر خودم . جوانی بیل را از دستم گرفت . کنار گودال ایستادم و چیدن بلوکهای سیمانی را
تماشا کردم . دهانم را قفل کرده بودم مبادا مامورین از عهد و پیمانی که در آن لحظات
با دخترم میبستم آگاه شوند . عهدی که تا اخرین نفس با من خواهد بود . هر لنگه از کفشهایم
گوشه ای بود . وقتی پایم را توی هر لنگه کردم پر از خاک بود . تصمیم گرفتم خاک داخل
کفش را خالی نکنم . وقتی ساعتها بعد به خانه برگشتم به پسرعمویم محمد که یکسال از ریحان
بزرگتر است و مثل فرزندم دوستش دارم گفتم کفشهایم را بردارد و خاکش را خالی کند . کفشهایی
که در 8 ماه به این شکل درامده بود از بس پوشیدم و دویدم برای نگهداشتن گوهر زندگی
م . از بس از شرق به غرب رفتم و از شمال به جنوب . از بس به دیدار سربندی ها رفتم و
کوشیدم قانعشان کنم که خون ریحان مظلوم را نریزند . این گفشها هنوز خاکی هستند . خاک
روز خاکسپاری امید و بند دلم . این کفشها از فروردین ۹۳ تا ۴آبان ۹۳ همگام من بود . پوستش کنده شد در آن
چند ماه . مثل صاحبش . فرسوده شد . مثل صاحبش . از کفشی نو و براق و واکس خورده به
این شکل درامد ، تغییر کرد . مثل صاحبش .
این
یک جفت کفش قصه ای دارد برای خودش . مثل صاحبش .
شعله
پاکروان