۱۳۹۵ مهر ۲۱, چهارشنبه

دلنوشته شهدای عاشورا در سال ۸۸ شهین مهین فر

لینک به منبع                

شهین مهین فر

سرت را در آغوش می‌گیرم. به سینه می‌چسبانم. جرأت ندارم به تنت دست بزنم. به استخوانهای له شده‌ات. موهای سرت را نوازش می‌کنم. می‌بوسمت. پسر عزیزم. امیر ارشدم. دردت به جانم. چشمهایم را می‌بندم و تو را می‌بینم که در گهواره به خواب خوش رفته‌یی. به تو که در چشم برهم زدنی مردی شدی جوانمرد. به سینه ستبرت. به آرزوهایی که داشتی و داشتم. من شهینم. مادر عاشق تو که هنوز دلم می‌خواهد برایت لالایی بخوانم.
دستهایت را محکم گرفته‌ام. بند بند انگشتهایت را می‌بوسم. سرم را روی سینه ستبرت می‌گذارم. جرأت ندارم سرت را در آغوش بگیرم. غرق خون است. چشمهایم را می‌بندم و تو را می‌بینم که با چشمهای براق نگاهم میکنی و شیر می‌خوری. تکانت می‌دهم و لالایی می‌خوانم تا به خواب خوش بروی. من شهنازم. مادر عاشق تو که هنوز هم دلم می‌خواهد برایت لالایی بخوانم.
با چشمهای بسته نشسته‌ام و بر سینه میکوبم. برای لالایی‌های ناتمام. برای آرزوهای برباد رفته. برای بدنهای لهیده و خونین. بر گورهایی که پر شده با جانهای جوان.
زیر لب آواز می‌خوانم. آواز غم. آواز کوبیدن قلب به دیواره سینه. آوازی که نشان از جگر خونینم دارد.
این چنین میگذرانم عاشورایی را که پسرانم به خاک افتادند. این چنین زار می‌گریم بر عاشورایی که شهین را سیاهپوش کرد. شهناز را بی‌پسر. حوری را بی‌شهرام. و خواهرانم را بی‌عزیز.
عاشورای من هم سیاه است. مثل موهای سیاه بخاک افتادگان عاشورا.
مادرم می‌گفت همه روز عاشوراست و همه جا کربلاست. راست می‌گفت. خانه من هم مثل خانه شهین و شهناز پر است از عاشورای خونین و غمگین. مثل قلب حوری.
منهم دلم می‌خواهد لالایی بخوانم برای محرمی که با خود برد، دار و ندار ما چند زن را. از اولین روز محرم تا دهمین روز.
لالایی. بخواب عزیز دلم. بخواب آرام. تن شریف تو دیگر درد نمی‌کشد. همه دردهایت در جان من خانه دارد. همه دردهای عالم. تو بخواب. خوش بخواب.

سرت را در آغوش می‌گیرم. به سینه می‌چسبانم. جرأت ندارم به تنت دست بزنم. به استخوانهای له شده‌ات. موهای سرت را نوازش می‌کنم. می‌بوسمت. پسر عزیزم. امیر ارشدم. دردت به جانم. چشمهایم را می‌بندم و تو را می‌بینم که در گهواره به خواب خوش رفته‌یی. به تو که در چشم برهم زدنی مردی شدی جوانمرد. به سینه ستبرت. به آرزوهایی که داشتی و داشتم. من شهینم. مادر عاشق تو که هنوز دلم می‌خواهد برایت لالایی بخوانم.
دستهایت را محکم گرفته‌ام. بند بند انگشتهایت را می‌بوسم. سرم را روی سینه ستبرت می‌گذارم. جرأت ندارم سرت را در آغوش بگیرم. غرق خون است. چشمهایم را می‌بندم و تو را می‌بینم که با چشمهای براق نگاهم میکنی و شیر می‌خوری. تکانت می‌دهم و لالایی می‌خوانم تا به خواب خوش بروی. من شهنازم. مادر عاشق تو که هنوز هم دلم می‌خواهد برایت لالایی بخوانم.
با چشمهای بسته نشسته‌ام و بر سینه میکوبم. برای لالایی‌های ناتمام. برای آرزوهای برباد رفته. برای بدنهای لهیده و خونین. بر گورهایی که پر شده با جانهای جوان.
زیر لب آواز می‌خوانم. آواز غم. آواز کوبیدن قلب به دیواره سینه. آوازی که نشان از جگر خونینم دارد.
این چنین میگذرانم عاشورایی را که پسرانم به خاک افتادند. این چنین زار می‌گریم بر عاشورایی که شهین را سیاهپوش کرد. شهناز را بی‌پسر. حوری را بی‌شهرام. و خواهرانم را بی‌عزیز.
عاشورای من هم سیاه است. مثل موهای سیاه بخاک افتادگان عاشورا.
مادرم می‌گفت همه روز عاشوراست و همه جا کربلاست. راست می‌گفت. خانه من هم مثل خانه شهین و شهناز پر است از عاشورای خونین و غمگین. مثل قلب حوری.
منهم دلم می‌خواهد لالایی بخوانم برای محرمی که با خود برد، دار و ندار ما چند زن را. از اولین روز محرم تا دهمین روز.
لالایی. بخواب عزیز دلم. بخواب آرام. تن شریف تو دیگر درد نمی‌کشد. همه دردهایت در جان من خانه دارد. همه دردهای عالم. تو بخواب. خوش بخواب.