عشق و ایمان
لینک به منبع :
عشق و ایمان
تابستان سال 60 زندان اوین بند 1 مملو از زندانیانی بود که یا بصورت مشکوک دستگیر شده بودند و یا جرمهای سبکی داشتند. در میان آنها زندانیان بقیه ادیان هم به صرف داشتن دین دیگر در بند بودند و نفراتی که بهصورت فلهیی توسط پاسداران دستگیر شده بودند... 70نفر در یک سلول،
شرایط بهغایت غیرقابل تحملی رو برای کسانی که اصولاً انتظاری از زندان رفتن نداشتند ایجاد کرده بود. در هر روز 4 بار در سلول برای استفاده از 4 یا 5 توالت و حمام به مدت 10دقیقه برای 70نفر باز میشد. ساعت 9 خاموشی میدادند و تا پاسی از شب سخنرانیهای مشمئز کننده با صدای بلند از بلندگو پخش میشد. سفرها و تورهای داخل اوین هم جزو برنامه زندان بود. مثلاً یکی از روزهای شهریور همه رو به خط کردند و به دیدن صحنه اعدام شده مجاهد خلق حبیبالله اسلامی بردند. وقتی در صف نشستیم صدای منحوس لاجوردی به گوش رسید که میگفت چشمبندها را بردارید، مطابق معمول چشمبندها رو روی پیشونی گذاشتیم گفت کامل بردارید و همه چشمبندها رو پشتشون بزارند ما نمیخواهیم مردم بفهمند ما از چشمبند استفاده میکنیم! بعد هم شروع کرد به فحاشی به پیکر پاک حبیب قهرمان و تهدید که اگه همکاری نکنید سرنوشت همتون همینطوره...
در بعدازظهر یکی از روزهای شهریور، فردی رو با پاهای متلاشی و متورم به سلول ما منتقل کردند، قد بلند، قیافه بسیار جذاب و هیکل لاغر و نحیفی داشت. بلافاصله خودم رو به او رساندم اسمش رو سؤال کردم گفت سیامک طوبایی، و از او در مورد نحوه دستگیرش سؤال کردم. گفت در خیابان تخت طاووس بعد از یک درگیری، پاسداران، که دستشان به مجاهدین نرسید به میان مردم عادی هجوم بردند و او و یک جوان دیگر رو دستگیر و بلافاصله به کمیته عشرت آباد منتقل کردند. بعد هم معلوم شد که از ساعت 9 صبح تا 9شب تحت شکنجه بود. بازجویان 12ساعت لاینقطع کابل زدند و از او میخواستند بگوید که در تظاهرات مسلحانه 18شهریور حضور داشته ولی او هر بار منکر میشد، چندین بار زیر شکنجه بیهوش شده بود که او را بهوش آوردند و شکنجه رو ادامه دادند، بعد هم به اوین منتقل شد و دوباره کابل... اما کوچکترین همکاریای با دژخیمان نکرد. میگفت به خانهشان هجوم بردند و یک کتاب صمد بهرنگی گیر آورده بودند و اون رو مدرک جرمش کرده بودند. روحیه بسیار عجیبی داشت. ما با وجود کمبود جا محدودهیی رو برای او در نظر گرفته بودیم ولی او مدام مخالفت میکرد و با همون دست و پاهای زخمی و دردناک که مدام خونریزی هم داشت، نماز میخوند و ورزش میکرد. یکبار از او پرسیدم 'سیامک شنیدم بعد از چند ضربه کابل پاها بیحس میشه و دردش قابلتحمل میشه، خنده پر معنایی کرد و گفت اگر عشق و ایمان داشته باشی اولی و آخریش برات یه جوره. سیامک قهرمان رو چند شب بعد صدا کردند و بعد از چند روز اسمش رو جزو اعدام شدگان به اتهام شرکت در تظاهرات مسلحانه در روزنامه خواندم. بعدها فهمیدم او با مقاومتش بازجویان را فریب داد و اعدام نشد. ظاهراً آن روز او را به بند 2بردند اما من دیگر ندیدمش اما امروز شنیدم که سیامک قهرمان در سال68 در حالی که همراه با پاسداران برای عیادت و دیدار خانوادهاش میرفت از چنگشان فرار میکند و چند روز بعد دستگیر و سر به نیست میشود.
به امید روزی که تمام اسرار آشکار شود و با آرزوی دادخواهی همه این خونهای به ناحق ریخته شده.
ف. ت.