۱۳۹۵ مهر ۱۷, شنبه

اما از هرجنايت، گلوله‌هايي زاده مي‌شوداز شاعر آزاده پابلو نرودا




تاریخ : 8 اکتبر 2016

اما از هرجنايت، گلوله‌هايي زاده مي‌شوداز شاعر آزاده پابلو نرودا

اما از هرجنايت، گلوله‌هايي زاده مي‌شود

از شعر «چند نكته را توضيح مي‌دهم»
پابلو نرودا

نام اصلی او «نفتالی ریکاردو الیسر ریه‌س باسوآلتو» بود و نام «پابلو نرودا» را از روی نام نویسنده چک یان نرودا به عنوان نام مستعارخود انتخاب کرده بود. بعدها «پابلو نرودا» نام رسمی او شد.
او در شهر پارال در ۴۰۰ کیلومتری جنوب سانتیاگو بدنیا آمد. پدرش کارمند راه آهن و مادرش معلم بود. هنگامی که دوماهه بود مادرش درگذشت و او همراه پدرش در شهر تموکو ساکن شدند.
 در ۱۹۷۰ نام او به عنوان نامزد ریاست جمهوری مطرح بود اما او از سالوادور آلنده حمایت کرد.
در ۱۹۷۱ برنده جایزه نوبل ادبیات شد.نرودا چند ماه بعد از کشته شدن آلنده به دلیل بیماری در گذشت 
اما از هرجنايت، گلوله‌هايي زاده مي‌شود

و يك روز صبح اينها همه شعله‌ور شد
و يك روز صبح حريقها
از دل خاك زبانه كشيد
و مردمان را بلعيد
و از آن پس، آتش
باروت، از آن پس
و از آن پس، خون.

راهزنان با هواپيما و با مغربيان
راهزنان با انگشتريها و بانوان
راهزنان با راهبان سياه جامهٌ صليب‌كش
از آسمان براي كشتن كودكان آمدند
و از ميان خيابانها، خون كودكان
جاري شد ـ چون خون كودكان!

شغالاني كه شغال از آنان روگردان است
سنگهايي كه خار مغيلان تفشان مي‌كند
افعياني كه افعيان از آنان بيزارند!

روي در روي شمايان ديده‌ام خون اسپانيا را كه                                                                                  [برمي‌خيزد
تا در موجي از دشنه و غرور
غرقه‌تان سازد!

ژنرالهاي خائن!
خانهٌ مرده‌ام را بنگريد،
اسپانياي شكسته را،
از هر خانهٌ مرده، فلزي گداخته برخواهد ساخت
به‌جاي گلها،
اما از هر حفرهٌ اسپانيا
اسپانيا خواهد آمد
اما از هر كودك مرده، تفنگي مي‌رويد با دوچشم

اما از هر جنايت، گلوله‌هايي زاده مي‌شود
كه روزي بر پيكرتان فرو خواهد نشست
آن‌جا كه قلبتان قرار دارد.
مي‌پرسيد: چرا شعرت
با ما از رؤيا سخن نمي‌گويد،
از بردگان، از آ تشفشانهاي سترگ زادبومت؟

بياييد و خون را در خيابانها بنگريد
بياييد و بنگريد
خون را در خيابانها،
بياييد و بنگريد خون را
در خيابانها!


آخرین شعر نرودا 


امشب می‌توانم غمگنانه ترین شعرهایم را بسرایم 
شاید بسرایم :شب ستاره‌باران است 
و لرزانند، ستاره‌های نیلگون در دورست 
باد شب در آسمان می‌پیچد و آواز می خواند 
امشب می‌توانم غمگنانه‌ترین شعرها را بسرایم
دوستش داشتم،
او هم گاهی دوستم داشت.
در چنین شب‌هایی او را در آغوش داشتم
زیر آسمان بیکران بارها می‌بوسیدمش
دوستم داشت، من هم گاهی دوستش داشتم.
چه سان می توانستم به آن چشمان درشت آرامش دل نسپرم!؟
امشب می توانم غمگنانه ترین شعرها را بسرایم
اندیشه نداشتن او،
احساس از دست دادنش
و شنیدن شب بلند و بلندتر بی حضور او
و شعر به جان چنگ می‌زند، 
همچون شبنم بر سبزه 
چه باک اگر عشقم را توان نگه داشتن نبود.شب ستاره باران است
و او با من نیست همین و بس.
به دور دست کسی آواز می‌خواند.به دور دست
جانم به از دست دادنش راضی نیست 
گویی برای نزدیک کردنش،
نگاهم به جستجوی اوست 
دلم او را می جوید و
او با من نیست!
همان شب است که همان درختان را سفید می کند
اما ما دیگر همان نیستیم که بوده ایم
دیگر دوستش ندارم آری، اما چه دوستش می‌داشتم
آوایم در پی باد بود تا به حیطه شنوایی اش دستی بساید..از آنِ دیگری، از آنِ دیگری خواهد بود 
همان گونه که پیش از بوسه‌های من بود.
آوایش
تن روشنش
چشمان بی کرانش
دیگر دوستش نمی دارم آری، اما شاید دوستش می‌داشتم.عشق،
بس کوتاه‌ هست و فراموشی طولانی.

چون در شب هایی این چنین او را در بر کشیده‌ام
جانم به از دست دادنش راضی نیست
خود اگر این واپسین دردی‌ست که از او به من می‌رسد
و این آخرین شعری که می نویسم، برای او..