۱۳۹۵ دی ۱, چهارشنبه

نامه ای از همسر زندانی سیاسی مریم اکبری منفرد




نامه ای از همسر زندانی سیاسی مریم اکبری منفرد


دسامبر 2016
 حسن جعفری حاتم همسر زندانی سیاسی مریم اکبری منفرد در سالروز تولد وی نامه ای خطاب به او نوشته است. در این نامه دشواری های زندگی دخترانش در هشت سال گذشته را روایت کرده و تلاش های بی نتیجه خود را برای گرفتن چند ساعت مرخصی برای همسرش توصیف کرده است.
متن کامل این نامه :
همسر عزیزم، مریم
امروز که از خواب بیدار شدم حس عجیبی داشتم که نمی‌توانم توصیفش کنم گویا در این روز پاییزی که با سرمایش خبر رسیدن زمستان را می‌دهد کسی متولد شده که قرار بود روزی تمام زندگی‌ام شود کسی که امروز پشت دیوارهای سرد و بی رحم زندان اوین است، کسی که اکنون کنارمان نیست که تولدش را جشن بگیریم. آری تو نیستی و ما هم از این بابت بسیار ناراحت هستیم اما با تمام این سختی‌ها می‌جنگیم و پشتت هستیم . تویی که حتی کودکیت هم رنگ و بوی کودکی نداشت و در راهروهای تاریک زندان اوین و رجایی گذشت. آن هم برای یک ملاقات چند دقیقه ای با خواهر و برادرهایت که به خاطر فروختن یا خواندن یک نشریه به زندان افتاده بودند و اکنون مریم کوچک همان سارای خودمان است که باید از این راهروها بگذرد تا مادرش یعنی تو را ببیند.
مریمم وقتی تورا گرفتند، احساس غم و پوچی می‌کردم با خودم می گفتم آخر چه می‌شود سارا ۴ ساله است و زهرا و پگاه ۱۱ ساله چگونه این مسئولیت سخت را به تنهایی انجام دهم. بیشتر این سال‌ها پشت شیشه‌های کدر کابین گذشت و سارا ۶ ساله شد خواستم روز اول مدرسه مادرش کنارش باشد و همه توانم را به کار بستم تا یکی دو روزی از زندان برایت مرخصی بگیرم اما آنها موافقت نکردند. حتی برای یک ساعت به تو مرخصی بدهند تا سارا را در روز اول مدرسه همراهی کنی. سارایم بدون تو به مدرسه رفت درحالی که کودکان دیگر دست در دست مادرانشان روز اول مدرسه را شروع می کردند و چه حسرتی در نگاه سارا بود و دستهایش که دست تو را جستجو می کردند. چهارسال سال بعد، سارا باید جراحی می‌شد و مانند هر کودکی نیاز داشت تا مادرش کنارش باشد اما باز هم با مرخصی ات موافقت نکردند.
بگذار از اولین مسافرتی که تو کنارمان نبودی برایت بگویم، من و دخترانمان به شیراز رفتیم، شهری که بسیار زیباست اما زیباییش به چشممان نمی‌آمد. می دانی چرا؟ چون تو در کنارمان نبودی، زهرایمان میل به گشت و گذار نداشت، شاید او هم مانند من به تو فکر می‌کرد که در مسافرت آخری که باهم داشتیم چقدر خوش گذشت. انگار هنوز طعم آن آش دوغی که باهم در گردنه حیران خوردیم در دهانمان است، آن روز لذت و شوق را در چشمانت می‌دیدم. البته هر وقت که به طبیعت می آمدیم آن شوق در چشمانت بود. آخ که چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده.
مریم عزیزم؛
امروز هشتمین سالروز تولدت را بدون حضور تو کنار هم جشن می‌گیریم و سارا دخترکوچکمان شمع کیک تو را فوت می‌کند، همراه با آزوی با تو بودن. بچه ها عروسک هایی را که تو در زندان درست کرده ای و برای ما فرستاده ای دور میز چیده اند.
تو همه اعضای خانواده را بافته ای و یکی یکی بیرون فرستاده ای. خودت را هم بافته ای و در میان عروسک ها هستی. و این جوری خانواده ما به صورت یک خانواده عروسکی دور هم جمع شده اند و ما در خیالمان تو را در کنار خود و در جشن تولد کوچکت می بینیم.
روزی را تصور می‌کنم که ما کنارهم هستیم و لبخند دخترانم را می‌بینم که فریاد خوشحالی می‌زنند. چشمانشان را می‌بینم که ازحضور مادرشان برق می زند، آغوشم را باز می‌کنم تا بار دیگر تو و دخترانم را در آغوش بگیرم و بگویم: تمام شد. دیگر کنار هم هستیم.
تهران-۲۳ آذرماه ۱۳۹۵
حسن جعفری حاتم