داستانی کوتاه ،ما چقدر فقير هستيم
روزي از روزها پدري از يک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او را با وضعيتِ مردمِ فقيرِ روستا آشنا كند. آنها دو روز را در مزرعه ي خانوادهاي بسيار فقير به سر بردند و بعد به شهر بازگشتند. در نيمههاي راه پدر از فرزندش پرسيد:«خب پسرم، به من بگو سفر چگونه بود؟» پسر گفت:« خيلي خوب بود پدر…»پدر پرسيد: «آيا ديدي كه مردم فقير چگونه زندگي مي كنند؟ بگو ببينم از اين سفر چه آموختي؟!»– پسر گفت: «من ديدم كه ما در خانه مان يك سگ داريم و آنها چهار سگ داشتند.. ما استخري داريم که تنها نيمي از باغمان را اشغال كرده است اما آنها بركه اي دارند كه پاياني ندارد، ما فانوسهاي باغمان را از خارج وارد کرده ايم، اما فانوسهاي اونها ستاره هاي آسمان است. ما يك قطعه زمين كوچك داريم اما آنها کشتزارهايي دارند که انتهايش ديده نميشود. ما پيشخدمتهايي داريم که به ما خدمت ميکنند، اما آنها خودشان به ديگران خدمت ميکنند. ما گرداگردِ خانه مان، ديوارهايي داريم تا از ما محافظت کنند، اما آنها دوستاني دارند كه همواره از آنها محافظت مي كنند. پسرك همچنان مي گفت و پدر سکوت کرده بود و حرفي براي گفتن نداشت. در آخر، پسرك گفت: «متشکرم پدر که نشان دادي ما چقدر فقير هستيم