۱۳۹۶ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

اسماعیل خویی: چکامه ی انبانه ی یاد



اسماعیل خویی: چکامه ی انبانه ی یاد


در این بیراهه ی «رفتیم ما هم، هر چه باداباد»،
ندارم هیچ با خود، جُز کهن انبانه ی از یاد.
در آن، از خُردی ی من تا جوانی تا کهنسالی،
هزاران یادمان ز آنچ اش نمی دانی ولی افتاد.*
یکی از مادرم، و آن شب،که با کی یا چرا می گفت
که افتاد از کف اش جارو، در آن دم که مرا می زاد.
دگر زآن گربه ی زیبا که، با قتلِ کبوترهام،
برای من نمادی از شرارت گشت وز بیداد.
دگر زآن قمری ی غمگین، که با حیرت نگا می کرد:
وَ قیچی در کفِ من بود و بالِ او رها در باد.
وَ دیگر زآن سگِ پیری که، بی قصدی، به سوی او
پراندم سنگ و آن رنجور پیشِ چشمِ من جان داد.
دگر از خواهرم، پروین ، که:-ـ «مادر جان! به دادم رس!»
و من خندم که: ـ «مادر نیست،بی خود می زنی فریاد!»
وَ دیگر مادرم ، چادر به سر، کز ره رسد ناگاه؛
وَ خشماندوهِ او که: ـ «دخترم را کشتی، ای جلاد!»
سپس، مادربزرگِ نازنین ام که: ـ «نگو ، مادر!
بپرس از دخترت گریه ی دروغی را که یادش داد!»
و صدها یادِ دیگر نیز از او، آن طرفه استادم:
که کردارش مرا آموخت اخلاقِ خِرَد بنیاد؛
و کز آمرزشِ هر چیز و هر کس بی نیاز است او؛
ولی ، با این همه، جانِ جهان او را بیامرزاد!
و از بیچاره آقاجان ، که مادرجان از او می دید:
به کارِ عمّه جان می یافت هر گون عیب یا ایراد.
و باز از آن همه بدها که خودخواهانه می کردم
به یک یک دوستانِ خوب ام از پرویز تا فرهاد:
و از آن ناسپاسی ،سخت گیری،خشم و بی مهری
که بنمودم بدآن دریادلان، آزادگانِ راد.
چه خواهش های ناممکن کز ایشان داشتم! انگار
ز کس خواهی ببارانَد تگرگ و برف در مُرداد!
و اینک یادِ دکتر هومن ام شرمنده می دارد:
که در پیری ز من رنجید سخت آن بی همال استاد.
و اینک باز دکتر هومنِ دوّم: پسر جان! آخ!
دگر ره یادِ مرگ ات خون ام از زخم جگر بگشاد.
و باز... امّا نه! این انبانه را سر به که نگشایم:
که در آن یادمانی نیست تا دارد ز خویش ام شاد.
غماغم بود و بس حاصل ز رویاهای شاداشاد،
در این ناراهه ی «رفتیم ما هم، هرچه باداباد»!
ببینم،هی! ولی، بر دوشِ جان، انبانه ی یادم
چرا سنگین بُوَد چندین، چو کوهی زآهن و پولاد؟!
در این انبانه، شاید یادمان های خوشی هم هست:
که آن ها را غماغم هام نگذارد بیارم یاد.
به هر رو ـ وی شگفتا من !ـ هنوز از دل نمی رانم
امیدِ داشتن روزی دلی شاد و تنی آباد.
ـ: «دلی شاد و تنی آباد؟!» پیری می زند غمخند:
«به زودی می کند مرگ ات از این اُمّید هم آزاد!»
همین بیم ام، ولی، آرَد امیدی نو، که بر بال اش
مرا شاید بَرَد تا دیرگاهی آنسوی هشتاد:
اگر چه آسیای نیستن پیوسته آماده ست
که خاک ام را بسازد گرد و گردم را دهد بر باد. 

بیستم مهرماه۱۳۹۵،
بیدرکجای لندن 

* یادِ «چنان که افتد و دانی» ی سعدی.