سرهنگ معزی وخاطراتش ، پرواز با رهبر کبیر انقلاب مسعود رجوی ، پرواز از دل آتش وخون 7مرداد1360
خاطراتی از سرهنگ معزی بنقل از سایت مرجع هوا نوردی وهوا فضای پارسی
خاطراتی از سرهنگ معزی بنقل از سایت مرجع هوا نوردی وهوا فضای پارسی
تاریخ انتشار :30ژوئیه 2016
این سایت ابتدا یک توضیحی بشرح زیر نوشت
یادواره های سرهنگ بهزاد معزی
بنام خدا
در این تاپیک به تدریج شاهد خاطراتی ازسرهنگ خلبان بهزاد معزي (خلبان مخصوص شاه و تانکرحامل بنی صدر و مسعود رجوی ) خواهید بود .
ذکر این نکته ضروری است که درج این خاطرات به هیچ وجه نشان دهنده موافق بودن نویسنده یا مسولین سایت با دیدگاههای فکری و نقطه نظرهای وی نیست .وسپس خاطرات بسیار جالب ومثبتی از سرهنگ معزی نوشت که مردمی بودن امانت داری وبرخوردهای انسانی او را نشان میدهد
بخش اول - فرماندهي گردان C130
در سال 1349 من درجة سرگردي داشتم. به شيراز منتقل و با سمت فرماندهي گردانC130 مشغول به كار شدم. از همان ابتدا سعي كردم رابطه ام با پرسنل دوستانه و برادرانه باشد.
يك روز آنها را جمع كردم و گفتم از امروز به بعد اگر كسي بيايد در دفتر من و بگويد فلان كس در مورد من فلان حرف را زده، يا خبرچيني كند، من بلافاصله دستش را ميگيرم و ميآورم اينجا به همه تان معرفياش ميكنم. اگر هركس هر حرفي دارد بزند. هرچيزي راجع خود من ميخواهد بگويد. در اتاق من باز است، بيايد بگويد. اگر كسي بخواهد خبرچيني كند ميآورم معرفياش ميكنم. تعداد زيادي از افراد از اين حرف من خوششان آمد. تعداد كمي هم كه ظاهراً كارشان اين بود راضي به نظر نميرسيدند. بعد روابط به تدريج عوض شد و روابط بسيار بسيار دوستانه بين درجه داران و افسران برقرار شد. كارها به نحو احسن انجام ميشد. آموزش سطح بسيار بالايي داشت. اكثر كارهاي آموزشي را خودم ميكردم. هميشه موقع آموزش به خلبانها ميگفتم هرقدر آموزش بخواهيد اينجا هست. ولي اگر روزي بفهمم كه يك هواپيما به زمين خورد و علتش خبط خلبان بوده است از جنازه سوختهتان هم نميگذرم.
يك نمونه از روابطمان را بگويم.
استواري داشتيم به نام مرتضي افشار كه مسئول بارگيري و وزن و تعادل هواپيما بود. يك روز به اتاقم آمد و بدون هيچ مقدمه يي گفت: «من ديگر با تو نميپرم. اين نامردي است». و مقداري از اين حرفهاي عصبي. بعد هم در را به هم كوبيد و رفت. هرچه فكر كردم كه علت را بفهمم نتوانستم.بچة كرمانشاه بود، يكي از دوستانش به نام صفري زال را صدا كردم و پرسيدم. او هم كرمانشاهي بود. اول جوابي نداد و سرش را انداخت پائين. گفتم آمده سر و صدا راه انداخته. گفت ما هم شنيديم. گفتم بگو! اين جنبة خبرچيني ندارد ميخواهم كمكش كنم. گفت او يك سال است ازدواج كرده است و خانمش بچة شيرخوار يكي دو ماهه اش را گذاشته اينجا و رفته كرمانشاه. الان بچه اش مانده روي دست افشار. گفتم چرا زودتر نگفتيد؟ سريع به دفترم كه گروهبان پناهي بود گفتم يك برگة مرخصي بنويس براي افشار. منتها جزو مرخصي ساليانه اش ننويس. مرخصي را روزانه بده. 10-15روز برايش بنويس بگذار در جعبه اش. افشار برگه را ديده و همان شبانه با بچه اش رفته بود كرمانشاه. دركرمانشاه با خانمش آشتي كرد و بعد از 15روز برگشت. بلافاصله به سراغ من آمد. وقتي وارد دفترم شد از پشت ميز بلند شدم و با او سلام و عليك گرمي كردم و پرسيدم كجا بودي؟ سرش را انداخت پائين و هيچي نگفت. من باز حرفهاي متفرقه زدم. افشار همانطور كه سرش پائين بود گفت: « بزن توي گوش من!». گفتم چرا؟ دو مرتبه گفت: «بزن توي گوشم». رفتم به طرفش سرش را بلند كرد. صورتش را بوسيدم. اشك توي چشمهايش جمع شد و گفت: «اگر توي گوش من بزني من راحتترم». گفتم چرا آخر مگر چه شده ؟ گفت: «خودت ميداني. من آمدم به تو گفتم نامرد. تو هيچي نگفتي. اگر بزني توي گوشم من راحتتر ميشوم» گفتم پسر جان اين حرفها را نزن خوب نيست! من كه چيزي يادم نميآيد. افشار رفت و از آن به بعد كسي بود كه واقعاً با جان و دل كار ميكرد.
البته بقيه هم صميمي كار ميكردند. من هم سعي ميكردم كه مسائلشان را حل كنم. اگر كسي كار داشت يا حالش خوب نبود يا به هر دليل ديگر نميخواست بپرد واقعاً مرخصي ميدادم .
نتيجة اين برخوردها اين بود كه گردان ما در تمام 7سالي كه من فرمانده گردان بودم حتي يك سانحة هوايي نداشت. جريانها ادامه داشت تا اين كه دو گردانC130 مستقر در تهران به جاي ديگري منتقل شدند و دو گرداني كه در شيراز بودند جاي آنها را در تهران پر كردند. گردان ما هم به تهران منتقل شد. براي انتقال، فرمانده پايگاه شيراز سرلشكر اميرفضلي كه بعد از سرتيپ نورايي فرمانده شده بود به گردان آمد. جريان انتقال را به پرسنل گفت از آنهاپرسيد: «كي ميخواهد با هواپيما برود؟ كي ميخواهد با اتوبوس يا ماشين؟». يك عده گفتند با هواپيما و يك عده گفتند با ماشين. او همة اسامي را يادداشت كرد و بعد گفت: «اينها كه براي رفتن با ماشين اسم نوشتند همه با هواپيما ميروند و آنها كه ميخواستند با هواپيما بروند با ماشين ميروند». يك عدهاعتراض كردند و گفتند ما ماشين نداريم. اميرفضلي گفت: «اشكالي ندارد، با اتوبوس برويد» و بلافاصله از در رفت بيرون.
به هرحال گردان ما به تهران آمد و مستقر شديم. در دوران پرواز با C130چندين پرواز داشتم كه خاطرهانگيز هستند كه فراموشم نميشوند.
یادواره های سرهنگ بهزاد معزی
بنام خدا
در این تاپیک به تدریج شاهد خاطراتی ازسرهنگ خلبان بهزاد معزي (خلبان مخصوص شاه و تانکرحامل بنی صدر و مسعود رجوی ) خواهید بود .
ذکر این نکته ضروری است که درج این خاطرات به هیچ وجه نشان دهنده موافق بودن نویسنده یا مسولین سایت با دیدگاههای فکری و نقطه نظرهای وی نیست .وسپس خاطرات بسیار جالب ومثبتی از سرهنگ معزی نوشت که مردمی بودن امانت داری وبرخوردهای انسانی او را نشان میدهد
بخش اول - فرماندهي گردان C130
در سال 1349 من درجة سرگردي داشتم. به شيراز منتقل و با سمت فرماندهي گردانC130 مشغول به كار شدم. از همان ابتدا سعي كردم رابطه ام با پرسنل دوستانه و برادرانه باشد.
يك روز آنها را جمع كردم و گفتم از امروز به بعد اگر كسي بيايد در دفتر من و بگويد فلان كس در مورد من فلان حرف را زده، يا خبرچيني كند، من بلافاصله دستش را ميگيرم و ميآورم اينجا به همه تان معرفياش ميكنم. اگر هركس هر حرفي دارد بزند. هرچيزي راجع خود من ميخواهد بگويد. در اتاق من باز است، بيايد بگويد. اگر كسي بخواهد خبرچيني كند ميآورم معرفياش ميكنم. تعداد زيادي از افراد از اين حرف من خوششان آمد. تعداد كمي هم كه ظاهراً كارشان اين بود راضي به نظر نميرسيدند. بعد روابط به تدريج عوض شد و روابط بسيار بسيار دوستانه بين درجه داران و افسران برقرار شد. كارها به نحو احسن انجام ميشد. آموزش سطح بسيار بالايي داشت. اكثر كارهاي آموزشي را خودم ميكردم. هميشه موقع آموزش به خلبانها ميگفتم هرقدر آموزش بخواهيد اينجا هست. ولي اگر روزي بفهمم كه يك هواپيما به زمين خورد و علتش خبط خلبان بوده است از جنازه سوختهتان هم نميگذرم.
يك نمونه از روابطمان را بگويم.
استواري داشتيم به نام مرتضي افشار كه مسئول بارگيري و وزن و تعادل هواپيما بود. يك روز به اتاقم آمد و بدون هيچ مقدمه يي گفت: «من ديگر با تو نميپرم. اين نامردي است». و مقداري از اين حرفهاي عصبي. بعد هم در را به هم كوبيد و رفت. هرچه فكر كردم كه علت را بفهمم نتوانستم.بچة كرمانشاه بود، يكي از دوستانش به نام صفري زال را صدا كردم و پرسيدم. او هم كرمانشاهي بود. اول جوابي نداد و سرش را انداخت پائين. گفتم آمده سر و صدا راه انداخته. گفت ما هم شنيديم. گفتم بگو! اين جنبة خبرچيني ندارد ميخواهم كمكش كنم. گفت او يك سال است ازدواج كرده است و خانمش بچة شيرخوار يكي دو ماهه اش را گذاشته اينجا و رفته كرمانشاه. الان بچه اش مانده روي دست افشار. گفتم چرا زودتر نگفتيد؟ سريع به دفترم كه گروهبان پناهي بود گفتم يك برگة مرخصي بنويس براي افشار. منتها جزو مرخصي ساليانه اش ننويس. مرخصي را روزانه بده. 10-15روز برايش بنويس بگذار در جعبه اش. افشار برگه را ديده و همان شبانه با بچه اش رفته بود كرمانشاه. دركرمانشاه با خانمش آشتي كرد و بعد از 15روز برگشت. بلافاصله به سراغ من آمد. وقتي وارد دفترم شد از پشت ميز بلند شدم و با او سلام و عليك گرمي كردم و پرسيدم كجا بودي؟ سرش را انداخت پائين و هيچي نگفت. من باز حرفهاي متفرقه زدم. افشار همانطور كه سرش پائين بود گفت: « بزن توي گوش من!». گفتم چرا؟ دو مرتبه گفت: «بزن توي گوشم». رفتم به طرفش سرش را بلند كرد. صورتش را بوسيدم. اشك توي چشمهايش جمع شد و گفت: «اگر توي گوش من بزني من راحتترم». گفتم چرا آخر مگر چه شده ؟ گفت: «خودت ميداني. من آمدم به تو گفتم نامرد. تو هيچي نگفتي. اگر بزني توي گوشم من راحتتر ميشوم» گفتم پسر جان اين حرفها را نزن خوب نيست! من كه چيزي يادم نميآيد. افشار رفت و از آن به بعد كسي بود كه واقعاً با جان و دل كار ميكرد.
البته بقيه هم صميمي كار ميكردند. من هم سعي ميكردم كه مسائلشان را حل كنم. اگر كسي كار داشت يا حالش خوب نبود يا به هر دليل ديگر نميخواست بپرد واقعاً مرخصي ميدادم .
نتيجة اين برخوردها اين بود كه گردان ما در تمام 7سالي كه من فرمانده گردان بودم حتي يك سانحة هوايي نداشت. جريانها ادامه داشت تا اين كه دو گردانC130 مستقر در تهران به جاي ديگري منتقل شدند و دو گرداني كه در شيراز بودند جاي آنها را در تهران پر كردند. گردان ما هم به تهران منتقل شد. براي انتقال، فرمانده پايگاه شيراز سرلشكر اميرفضلي كه بعد از سرتيپ نورايي فرمانده شده بود به گردان آمد. جريان انتقال را به پرسنل گفت از آنهاپرسيد: «كي ميخواهد با هواپيما برود؟ كي ميخواهد با اتوبوس يا ماشين؟». يك عده گفتند با هواپيما و يك عده گفتند با ماشين. او همة اسامي را يادداشت كرد و بعد گفت: «اينها كه براي رفتن با ماشين اسم نوشتند همه با هواپيما ميروند و آنها كه ميخواستند با هواپيما بروند با ماشين ميروند». يك عدهاعتراض كردند و گفتند ما ماشين نداريم. اميرفضلي گفت: «اشكالي ندارد، با اتوبوس برويد» و بلافاصله از در رفت بيرون.
به هرحال گردان ما به تهران آمد و مستقر شديم. در دوران پرواز با C130چندين پرواز داشتم كه خاطرهانگيز هستند كه فراموشم نميشوند.
عکسهای تازه وخاطره انگیز ویا کم دیده شده از پرواز بزرگ رهبرمقاومت ایران آقای مسعود رجوی که سرهنگ معزی خلبان آن بود
عکسهای تازه وخاطره انگیز ویا کم دیده شده از پرواز بزرگ رهبرمقاومت ایران آقای مسعود رجوی که سرهنگ معزی خلبان آن بود
مطالب زیر از مطالب مرتبط
حتما بخوانید
مطالب زیر از مطالب مرتبط
حتما بخوانید