صحبتهای محمد ساداتدربندی درباره بهمن بازرگانی از کتاب «بازیافت یک مردار پس از نیم قرن»
صحبتهای محمد ساداتدربندی درباره بهمن بازرگانی
عباس داوری:
برادر مجاهد محمد سادات دربندی، بعد از صحبتهای برادرانمان خواهش میکنم شما هم که از اوین تا زندان قصر و زندان مشهد شاهد همه قضایا بودهاید، اگر نکتهیی دارید از آن روزگار و مخصوصاً سلول عمومی اوین که آنجا «شهردار»ش بودید، بگویید.
صحبتهای محمد ساداتدربندی درباره بهمن بازرگانی:
بعد از اینکه بازجوییها تمام شد، بازجوها در اوین پروندهها را آماده و تعیینتکلیف میکردند که به دادگاه بفرستند. در مرحله اول ما مدتی در اتاق عمومی در اوین بودیم و بعد از خاتمه دادگاهها و صدور و قطعی شدن احکام به زندانهای شهربانی منتقل شدیم. در سلول عمومی اوین من مسئول صنفی (شهردار) بودم. هر روز نشستهای مرکزیت در گوشه آن اتاق جریان داشت. علاوه بر این نشستهای دیگری هم برای برنامه روزانه و تنظیم و تقسیم کار داشتیم از گرفتن اخبار و رادیو گوشی که مخفیانه وارد کرده بودیم تا نظافت و شستشو و آمادهسازی غذا و پست دادن برای هوشیاری در برابر نگهبانهای ساواک.
این جلب نظر مرا میکرد که بهمن بازرگانی خودش را کنار میکشد و اصلاً مثل بقیه کوک نیست. در زندانهای شهربانی هم همین حالت بود. بهانهاش این بود که مریض هستم و ناراحتی معده دارم و نباید مثل بقیه زیاد فعال باشم. ولی در عین گوشهگیری نفرات خاصی را پیدا میکرد و با آنها بحث و فحص و پچپچ داشت. ما که هیچ سوءظنی نداشتیم اما بعدها فهمیدیم که او در واقع داشت عضو گیریهای اپورتونیستی میکرد. بعدش هم دیدیم که محصولش بریده سازی بود. این حالت توی زندان قصر هم برای من چشمگیر بود.
در مهر ۱۳۵۱ ما را از زندان قصر در تهران به زندان وکیلآباد مشهد منتقل کردند. در آنجا هم توی چشم من میزد که بهمن بازرگانی بیشتر با تودهایها حشر و نشر دارد و از مجاهدین فاصله میگیرد. وقتی هم که از وضعیت او میپرسیدیم، صادقانه برخورد نمیکرد و معلوم بود که یک چیزهایی را پنهان میکند. در واقع داشت از دور مبارزه خارج میشد و بالکل کنار میکشید.
این چیزها در آن زمان اولش برای ما روشن نبود و این هم که کسی مثلاً مریض یا گوشهگیر باشد محل ایراد نبود، نگو که اصل موضوع چیز دیگریست که بعدها یکی پس از دیگری بیرون زد و در جریان اپورتونیستی و متلاشی کردن سازمان مجاهدین خیلی بهجیب شاه و شیخ ریخت. من روزبهروز این قضایا را از همان اوین و زمان بازجوییها تا زندانهای مختلف شاهد بودهام. الآن هم شاهد پرده کثیف دیگری از این نمایشنامه با بازیگری بهمن بازرگانی هستیم. موضوع چیست؟
موضوع این است که سپاه و اطلاعات آخوندها هم مثل ساواک شاه میخواهند شانس خودشان را در متلاشی کردن مجاهدین آزمایش کنند. البته کور خواندهاند. چون حالا ما ۵۰سال تجربه داریم و دوران اپورتونیستی را از سر گذراندهایم و بهقول سردار خیابانی به آنها باید گفت شتر در خواب بیند پنبهدانه! و شما خوب میدانید که برادر (مسعود) ما را از چه گردنههایی در این ۵دهه عبور داد.
مهمتر از همه چیز، امروز مجاهدین به انقلاب خواهر مریم مجهز و مسلح هستند که این آنها را شکست ناپذیر میکند. این مهمترین و بالاترین حلقهٔ کار ماست.
این جلب نظر مرا میکرد که بهمن بازرگانی خودش را کنار میکشد و اصلاً مثل بقیه کوک نیست. در زندانهای شهربانی هم همین حالت بود. بهانهاش این بود که مریض هستم و ناراحتی معده دارم و نباید مثل بقیه زیاد فعال باشم. ولی در عین گوشهگیری نفرات خاصی را پیدا میکرد و با آنها بحث و فحص و پچپچ داشت. ما که هیچ سوءظنی نداشتیم اما بعدها فهمیدیم که او در واقع داشت عضو گیریهای اپورتونیستی میکرد. بعدش هم دیدیم که محصولش بریده سازی بود. این حالت توی زندان قصر هم برای من چشمگیر بود.
در مهر ۱۳۵۱ ما را از زندان قصر در تهران به زندان وکیلآباد مشهد منتقل کردند. در آنجا هم توی چشم من میزد که بهمن بازرگانی بیشتر با تودهایها حشر و نشر دارد و از مجاهدین فاصله میگیرد. وقتی هم که از وضعیت او میپرسیدیم، صادقانه برخورد نمیکرد و معلوم بود که یک چیزهایی را پنهان میکند. در واقع داشت از دور مبارزه خارج میشد و بالکل کنار میکشید.
این چیزها در آن زمان اولش برای ما روشن نبود و این هم که کسی مثلاً مریض یا گوشهگیر باشد محل ایراد نبود، نگو که اصل موضوع چیز دیگریست که بعدها یکی پس از دیگری بیرون زد و در جریان اپورتونیستی و متلاشی کردن سازمان مجاهدین خیلی بهجیب شاه و شیخ ریخت. من روزبهروز این قضایا را از همان اوین و زمان بازجوییها تا زندانهای مختلف شاهد بودهام. الآن هم شاهد پرده کثیف دیگری از این نمایشنامه با بازیگری بهمن بازرگانی هستیم. موضوع چیست؟
موضوع این است که سپاه و اطلاعات آخوندها هم مثل ساواک شاه میخواهند شانس خودشان را در متلاشی کردن مجاهدین آزمایش کنند. البته کور خواندهاند. چون حالا ما ۵۰سال تجربه داریم و دوران اپورتونیستی را از سر گذراندهایم و بهقول سردار خیابانی به آنها باید گفت شتر در خواب بیند پنبهدانه! و شما خوب میدانید که برادر (مسعود) ما را از چه گردنههایی در این ۵دهه عبور داد.
مهمتر از همه چیز، امروز مجاهدین به انقلاب خواهر مریم مجهز و مسلح هستند که این آنها را شکست ناپذیر میکند. این مهمترین و بالاترین حلقهٔ کار ماست.
عباس داوری:
راستی تو مسعود را از چه زمانی میشناختی؟
محمد سادات دربندی:
در آبان ۱۳۴۹ من با او در دوبی جلوی اداره کل پست قرار داشتم و علامت شناسایی روزنامه لوله شدهای بود که در دست راست او بود. او از عمان و بیروت میآمد و حامل نامههای عرفات بهقاضی و معاون امیر شارجه بود که نفرات فتح بودند. نامهها در مورد ضرورت کمک مخاطبان به ما در مورد برادرانمان بود که در دوبی دستگیر شده بودند و آن شیخ نشین درصدد استرداد آنها بهرژیم شاه بود.
من برادر را که از همین دوبی برای آموزش نظامی بهالفتح رفته بود، تحویل گرفتم و به خانهمان که یک تک اتاق بود و تقریباً روی شن میخوابیدیم بردم و او کارش را با قاضی و معاون امیر شروع کرد و در عرض مدت کوتاهی توانست عکسها و مدارکی را که هویت واقعی برادران ما را برملا میکرد از پرونده بیرون بکشد و بهجای آنها عکسها و مدارک غیرواقعی را که آماده میکردیم در پرونده جایگزین کند. بهنحوی که وقتی مقامات دوبی عکسها و مدارک غیرواقعی و جایگزین شده را به تهران فرستادند، ساواک فکر کرد با یک شبکه قاچاق معمولی روبهرو است و از روی آن مدارک بههویت و کار سازمان نرسید. در غیراین صورت، یعنی اگر در همان زمان سازمان و افراد آن لو میرفتند، اصلاً کار بهضربه شهریور۱۳۵۰نمیرسید. برادر (مسعود) وقتی کارش را انجام داد به تهران رفت و ما نفراتی که مانده بودیم تحت فرماندهی شهید رسول مشکینفام هواپیما را که حامل برادران دستگیر شده بود روی آسمان خلیجفارس تسخیر و به بغداد بردیم که ماجرای جداگانهای دارد و در تاریخچه سازمان و همان کتاب شرح تأسیس آمده است.
من برادر را که از همین دوبی برای آموزش نظامی بهالفتح رفته بود، تحویل گرفتم و به خانهمان که یک تک اتاق بود و تقریباً روی شن میخوابیدیم بردم و او کارش را با قاضی و معاون امیر شروع کرد و در عرض مدت کوتاهی توانست عکسها و مدارکی را که هویت واقعی برادران ما را برملا میکرد از پرونده بیرون بکشد و بهجای آنها عکسها و مدارک غیرواقعی را که آماده میکردیم در پرونده جایگزین کند. بهنحوی که وقتی مقامات دوبی عکسها و مدارک غیرواقعی و جایگزین شده را به تهران فرستادند، ساواک فکر کرد با یک شبکه قاچاق معمولی روبهرو است و از روی آن مدارک بههویت و کار سازمان نرسید. در غیراین صورت، یعنی اگر در همان زمان سازمان و افراد آن لو میرفتند، اصلاً کار بهضربه شهریور۱۳۵۰نمیرسید. برادر (مسعود) وقتی کارش را انجام داد به تهران رفت و ما نفراتی که مانده بودیم تحت فرماندهی شهید رسول مشکینفام هواپیما را که حامل برادران دستگیر شده بود روی آسمان خلیجفارس تسخیر و به بغداد بردیم که ماجرای جداگانهای دارد و در تاریخچه سازمان و همان کتاب شرح تأسیس آمده است.
عباس داوری:
خواهش میکنم برای حسن ختام هم که شده آن داستان را که با شوخی میگفتند «محمد سادات دربندی و چمدان سحرآمیزش» این را برای ما بگو. همچنین در مورد عضوگیری خودت و رفتن و برگشتن بهفلسطین…
محمد سادات دربندی:
من در مهر ۴۸عضوگیری شدم. در زمان رفتن بهفلسطین و پایگاههای الفتح، مسئولم مجاهد شهید محمود عسگریزاده بود که مأموریت را بهمن ابلاغ کرد. در همین اثنا ۶نفر از بچهها در دوبی دستگیر شدند که یکی از آنها سردار خیابانی بود. اینجا بود که مأموریت من عوض شد و باید برای کمک بهنجات دستگیر شدگان به دوبی میرفتم. چون هیچ مشکل قانونی نداشتم سریعاً با گرفتن پاسپورت و بلیت عازم شدم و در دوبی به مجاهد شهید رسول مشکینفام پیوستم که برای فرماندهی عملیات نجات بچهها از فلسطین برگشته بود. حسین روحانی هم که عضو مرکزیت در آن زمان بود و هنوز مثل همین بهمن بازرگانی اپورتونیست نشده بود، با ما بود.
در این جریان از طراحی و ابتکارات و فرماندهی رسول هر چه بگویم، کم گفتهام. او تقریباً یک غیرممکن را در آبان ۱۳۴۹ عملی کرد و درست در زمانی که میخواستند نفرات ما را تحویل رژیم ایران و بهساواک بدهند ما توانستیم نقشه ساواک را در هم بکوبیم و خنثی کنیم یعنی واقعاً از توی شکست یک پیروزی خلق شد.
قبل از آن، همانطور که گفتم، با نامههای عرفات که برادر مسعود آورده بود و با جایگزین کردن مدارک در پرونده، پلیس دوبی گیج شده بود و سر در نیاورد موضوع چیست. نهایتاً مأموران ساواک آمدند دوبی و یک دیداری با بچهها در زندان داشتند. پروندهها را خواسته بودند و تقاضا دادند که اینها را تحویل ما بدهید و دوبی هم پذیرفته بود. اما ما توانستیم مسافر همان هواپیمایی بشویم که داشت بچههای دستگیر شده را برای استرداد بهساواک شاه بهبندرعباس میبرد. یک هواپیمای کوچک داکوتای دو موتوره بود که توان پرواز طولانی هم نداشت. بههمین دلیل ما مجبور بودیم یک توقف کوتاهی برای سوختگیری در قطر داشته باشیم که البته بهسادگی نمیپذیرفتند. بعد خواستیم در بصره بنشینیم اما عراقیها گفتند به بغداد بروید. در بغداد از همان اول ما را دستگیر و بقیه مسافران و خدمه هواپیما را آزاد کردند و فرستادند بروند. بعد بازجویی و شکنجههای ما شروع شد. یک بازجویی سخت که اصلاً انتظارش را هم نداشتیم و میگفتند شما کی هستید؟ بدتر اینکه مشکوک بودند که این کار ما طرح ساواک و رژیم شاه باشد که آن زمان با عراق سرشاخ بود. از طرف دیگر ما طبق قراری که با خودمان داشتیم مطلقاً نباید از وجود سازمان و مأموریت خودمان در رابطه با سازمان با عراقیها حرفی میزدیم. بنابراین فقط میگفتیم که یک جمع ۹نفری هستیم که شما ما را دستگیر کردید و میخواستیم برای آموزش بهفلسطین برویم اما هیچ وابستگی گروهی و سازمانی نداریم. طبیعی بود که عراقیها باور نکنند و بر شک و سختگیری آنها افزوده شود. یکی دو ماه زیر بازجویی و شکنجههای مختلف بودیم. از آن طرف آقای طالقانی با جوهر نامریی از تهران برای خمینی که در نجف بود نوشت که پیش دولت عراق پا در میانی کند اما خمینی هیچ کاری نکرد. عاقبت باز هم عرفات و نماینده الفتح با اقداماتی که از تهران و پاریس کردند، دخالت کردند و ما بعد از دو ماه تحویل نماینده الفتح در عراق شدیم. الفتح سریعاً ما را از عراق بهپایگاه خودش در طرطوس سوریه برد و ما به سایر برادرانمان که از اردن به آنجا رفته بودند، پیوستیم.
آموزشهای ما بیش از ۳ماه طول کشید و بعد تکتک از راههای مختلف بهایران برگشتیم تا بتوانیم کارمان را شروع کنیم. من که قانونی خارج شده بودم میتوانستم قانونی هم برگردم. در حالیکه بقیه بچهها که از طریق قاچاق و لنج به دوبی رفته بودند، باز هم باید از همین راهها برمیگشتند. بعد من به دوبی آمدم و از دوبی با هواپیما بهبندرعباس و قرار بود بقیه راه را تا تهران زمینی بیایم.
موضوع چمدان هم این بود که هر کدام از بچهها که به تهران برمیگشتند، یک چمدان تسلیحات و مهمات و مواد انفجاری با خودشان میآوردند. مانند شهید بنیانگذار اصغر بدیع زادگان که مسلسلها را از فرودگاه مهرآباد توانست وارد کند. سهمیه من هم یک چمدان بزرگ بود که کف آن را جاسازی کرده بودند و پر از مواد و سلاح بود. این همان چمدانی بود که بعداً بچهها بهشوخی بهخاطر قضایایی که اتفاق افتاد بهآن عنوان «سحرآمیز» دادند! من این چمدان را بهراحتی به دوبی و از آنجا با هواپیما بهبندرعباس آوردم.
اما در مسیر بندرعباس نه این چمدان بلکه مهماندار هواپیما بود که باعث دردسر شد. توی هواپیمایی که از دوبی بهبندرعباس میآمدیم از قضا مهماندار این هواپیما که یک جوان حدود ۲۴- ۲۵ساله بود،مهماندار همان هواپیمایی بود که ما یک سال قبلش آن را به بغداد برده بودیم. این مهماندار توی هواپیما داشت پذیرایی میکرد و چشمش بهمن افتاد و شناخت. من هم همانجا متوجه شدم که من را شناخته است. یک سؤالی از من کرد که من شما را جایی ندیدم؟ من منکر شدم و گفتم یادم نمیآید شما را دیده باشم. او دیگر چیزی نگفت ولی بلافاصله رفت توی کابین خلبان و من فهیمدم حتماً خبر میدهد. وقتی هواپیما بهبندرعباس رسید من از پنجره نگاه میکردم و دیدم که پلیس دور تا دور هواپیما را محاصره کرد. از پلکان هواپیما که پایین آمدم در حالیکه بقیه مسافران برای حل و فصل مسائلشان به سالن میرفتند، پلیس آمد و بهمن گفت شما از اینطرف با ما بیایید. بعد پرسید وسایلی ندارید؟ گفتم چرا یک چمدان دارم. البته روی چمدان اتیکت و اسم بود. پلیس چمدان را چک کرد و دید وسایل معمولی است. بعد مقداری سؤال و جواب کرد که کی هستی و چی هستی و در دوبی چه میکردی؟ گفتم یک کارگر ساده هستم و برای پیدا کردن شغل به دوبی رفتم و حالا دارم برمی گردم پیش خانوادهام….
بعد من از آنها پرسیدم که موضوع چیست و چه مشکلی پیش آمده، پلیس گفت مشکلی نیست چند تا سؤال و جواب دارند. بعد من را فرستادند به زندان عادی در بندر عباس. یک هفته یا ده روز گذشت، بدون هیچ سؤال و جوابی گفتند میخواهیم تو را بفرستیم تهران.
من شروع بهشکوه و شکایت کردم که چرا باید شما مرا به تهران بفرستید؟ مگر من چه جرمی دارم؟ گفتند ما نمیدانیم میروی به تهران آنجا معلوم میشود.ده روز دیگر هم طول کشید تا من را راهی تهران کردند. یعنی من حدود ۲۰روز در زندان عادی بندرعباس بودم و حدود نیمه شهریور (۱۳۵۰) به تهران رسیدم. تا این زمان بقیه را در تهران دستگیر کرده بودند و من هم لو رفته بودم که قرار است به تهران بروم. مهماندار هواپیما و پلیس بندرعباس هم قضایا را گزارش کرده بودند. سرانجام از تهران خواسته بودند که من را بفرستند. تا این زمان من خودم لو رفته بودم اما کسی از موضوع چمدان و محتویات آن خبر نداشت. وقتی وارد اوین شدم چمدان را از من گرفتند و بعد بردند بازجویی و اینکه تو کجا بودی و در چه زمان عضوگیری شدی و در بیروت و فلسطین چه میکردی؟ جوابهای من هم در چارچوب محملهایی بود که ساخته بودیم یا خودم بهعقلم میرسید. بعد هم خیلی از بچهها را با من روبهرو کردند که بجز برخی مثل محمود عسگریزاده بقیه را نمیشناختم.
یک شب ناگهانی من را صدا زدند و بهمحض اینکه روی صندلی نشستم شروع کردند بهزدن و بهقول خودشان فوتبال کردن. یکی با لگد میزد و بهدیگری پاس میداد و آن دیگری بر زمین میکوبید. من پرسیدم موضوع چیست؟ بازجو (کمالی) گفت: فلان فلان شده میخواستی همه ما را بکشی… میخواستی چه کار کنی؟
گفتم من توی زندان چه جوری میخواستم شما را بکشم؟ بعد یه هو چمدان را باز کرد بهمن نشان داد. دیدم محتویات جاسازی شده در چمدان، در فضای گرم روغن پس داده و چمدان از زیر و بدنه چرب شده و توجه آنها را جلب کرده بود. جاسازی را هم باز کرده بودند و سلاح و مواد را وسط اتاق گذاشته بودند. کمالی باز هم نعره میکشید که تو میخواستی مرا بکشی این چمدان زیر پای من بود و اگر من بهآن شلیک میکردم این مواد منفجر میشد و اینجا با همه همکاران کشته میشدیم….
بعد از توپ فوتبال و مشت و لگدهای بعدی مدتی گذشت و من را بهاتاق دیگری بردند. آنجا فهمیدم که برادران خودمان را صدا کردهاند. کمالی دوباره داد و فریادش را شروع کرد. راستش قبل از اینکه من حرفی بزنم گیج شده بودم که چی باید بگویم. وقتی جلوی این جمع کمالی دوباره جیغ و دادش را شروع کرد، برادر مسعود گفت اینکه اصلاً خبر نداشته در این کیف چی بوده. این را در بیروت به او دادهاند تا به تهران بیاورد و بهمابدهد. خودش که اصلاً اطلاع نداشته توی این چمدان جاسازی و این چیزها را دارد والا چرا باید آن را با خودش توی زندان شهربانی و ساواک بیاورد، اگر خبر داشت یک طوری از سرش باز میکرد و لازم نبود با خودش بیاورد. وقتی برادر این حرف را زد من خط گرفتم و توی بازجویی همین را چسبیدم و گفتم که من هیچ خبر نداشتم و تا آخر هم روی همین ایستادم. آن زمان مسئولان بالاتر همه کارها را بهعهده میگرفتند تا پرونده بقیه را سبک کنند.
این بود داستان چمدان «سحرآمیز»!
در این جریان از طراحی و ابتکارات و فرماندهی رسول هر چه بگویم، کم گفتهام. او تقریباً یک غیرممکن را در آبان ۱۳۴۹ عملی کرد و درست در زمانی که میخواستند نفرات ما را تحویل رژیم ایران و بهساواک بدهند ما توانستیم نقشه ساواک را در هم بکوبیم و خنثی کنیم یعنی واقعاً از توی شکست یک پیروزی خلق شد.
قبل از آن، همانطور که گفتم، با نامههای عرفات که برادر مسعود آورده بود و با جایگزین کردن مدارک در پرونده، پلیس دوبی گیج شده بود و سر در نیاورد موضوع چیست. نهایتاً مأموران ساواک آمدند دوبی و یک دیداری با بچهها در زندان داشتند. پروندهها را خواسته بودند و تقاضا دادند که اینها را تحویل ما بدهید و دوبی هم پذیرفته بود. اما ما توانستیم مسافر همان هواپیمایی بشویم که داشت بچههای دستگیر شده را برای استرداد بهساواک شاه بهبندرعباس میبرد. یک هواپیمای کوچک داکوتای دو موتوره بود که توان پرواز طولانی هم نداشت. بههمین دلیل ما مجبور بودیم یک توقف کوتاهی برای سوختگیری در قطر داشته باشیم که البته بهسادگی نمیپذیرفتند. بعد خواستیم در بصره بنشینیم اما عراقیها گفتند به بغداد بروید. در بغداد از همان اول ما را دستگیر و بقیه مسافران و خدمه هواپیما را آزاد کردند و فرستادند بروند. بعد بازجویی و شکنجههای ما شروع شد. یک بازجویی سخت که اصلاً انتظارش را هم نداشتیم و میگفتند شما کی هستید؟ بدتر اینکه مشکوک بودند که این کار ما طرح ساواک و رژیم شاه باشد که آن زمان با عراق سرشاخ بود. از طرف دیگر ما طبق قراری که با خودمان داشتیم مطلقاً نباید از وجود سازمان و مأموریت خودمان در رابطه با سازمان با عراقیها حرفی میزدیم. بنابراین فقط میگفتیم که یک جمع ۹نفری هستیم که شما ما را دستگیر کردید و میخواستیم برای آموزش بهفلسطین برویم اما هیچ وابستگی گروهی و سازمانی نداریم. طبیعی بود که عراقیها باور نکنند و بر شک و سختگیری آنها افزوده شود. یکی دو ماه زیر بازجویی و شکنجههای مختلف بودیم. از آن طرف آقای طالقانی با جوهر نامریی از تهران برای خمینی که در نجف بود نوشت که پیش دولت عراق پا در میانی کند اما خمینی هیچ کاری نکرد. عاقبت باز هم عرفات و نماینده الفتح با اقداماتی که از تهران و پاریس کردند، دخالت کردند و ما بعد از دو ماه تحویل نماینده الفتح در عراق شدیم. الفتح سریعاً ما را از عراق بهپایگاه خودش در طرطوس سوریه برد و ما به سایر برادرانمان که از اردن به آنجا رفته بودند، پیوستیم.
آموزشهای ما بیش از ۳ماه طول کشید و بعد تکتک از راههای مختلف بهایران برگشتیم تا بتوانیم کارمان را شروع کنیم. من که قانونی خارج شده بودم میتوانستم قانونی هم برگردم. در حالیکه بقیه بچهها که از طریق قاچاق و لنج به دوبی رفته بودند، باز هم باید از همین راهها برمیگشتند. بعد من به دوبی آمدم و از دوبی با هواپیما بهبندرعباس و قرار بود بقیه راه را تا تهران زمینی بیایم.
موضوع چمدان هم این بود که هر کدام از بچهها که به تهران برمیگشتند، یک چمدان تسلیحات و مهمات و مواد انفجاری با خودشان میآوردند. مانند شهید بنیانگذار اصغر بدیع زادگان که مسلسلها را از فرودگاه مهرآباد توانست وارد کند. سهمیه من هم یک چمدان بزرگ بود که کف آن را جاسازی کرده بودند و پر از مواد و سلاح بود. این همان چمدانی بود که بعداً بچهها بهشوخی بهخاطر قضایایی که اتفاق افتاد بهآن عنوان «سحرآمیز» دادند! من این چمدان را بهراحتی به دوبی و از آنجا با هواپیما بهبندرعباس آوردم.
اما در مسیر بندرعباس نه این چمدان بلکه مهماندار هواپیما بود که باعث دردسر شد. توی هواپیمایی که از دوبی بهبندرعباس میآمدیم از قضا مهماندار این هواپیما که یک جوان حدود ۲۴- ۲۵ساله بود،مهماندار همان هواپیمایی بود که ما یک سال قبلش آن را به بغداد برده بودیم. این مهماندار توی هواپیما داشت پذیرایی میکرد و چشمش بهمن افتاد و شناخت. من هم همانجا متوجه شدم که من را شناخته است. یک سؤالی از من کرد که من شما را جایی ندیدم؟ من منکر شدم و گفتم یادم نمیآید شما را دیده باشم. او دیگر چیزی نگفت ولی بلافاصله رفت توی کابین خلبان و من فهیمدم حتماً خبر میدهد. وقتی هواپیما بهبندرعباس رسید من از پنجره نگاه میکردم و دیدم که پلیس دور تا دور هواپیما را محاصره کرد. از پلکان هواپیما که پایین آمدم در حالیکه بقیه مسافران برای حل و فصل مسائلشان به سالن میرفتند، پلیس آمد و بهمن گفت شما از اینطرف با ما بیایید. بعد پرسید وسایلی ندارید؟ گفتم چرا یک چمدان دارم. البته روی چمدان اتیکت و اسم بود. پلیس چمدان را چک کرد و دید وسایل معمولی است. بعد مقداری سؤال و جواب کرد که کی هستی و چی هستی و در دوبی چه میکردی؟ گفتم یک کارگر ساده هستم و برای پیدا کردن شغل به دوبی رفتم و حالا دارم برمی گردم پیش خانوادهام….
بعد من از آنها پرسیدم که موضوع چیست و چه مشکلی پیش آمده، پلیس گفت مشکلی نیست چند تا سؤال و جواب دارند. بعد من را فرستادند به زندان عادی در بندر عباس. یک هفته یا ده روز گذشت، بدون هیچ سؤال و جوابی گفتند میخواهیم تو را بفرستیم تهران.
من شروع بهشکوه و شکایت کردم که چرا باید شما مرا به تهران بفرستید؟ مگر من چه جرمی دارم؟ گفتند ما نمیدانیم میروی به تهران آنجا معلوم میشود.ده روز دیگر هم طول کشید تا من را راهی تهران کردند. یعنی من حدود ۲۰روز در زندان عادی بندرعباس بودم و حدود نیمه شهریور (۱۳۵۰) به تهران رسیدم. تا این زمان بقیه را در تهران دستگیر کرده بودند و من هم لو رفته بودم که قرار است به تهران بروم. مهماندار هواپیما و پلیس بندرعباس هم قضایا را گزارش کرده بودند. سرانجام از تهران خواسته بودند که من را بفرستند. تا این زمان من خودم لو رفته بودم اما کسی از موضوع چمدان و محتویات آن خبر نداشت. وقتی وارد اوین شدم چمدان را از من گرفتند و بعد بردند بازجویی و اینکه تو کجا بودی و در چه زمان عضوگیری شدی و در بیروت و فلسطین چه میکردی؟ جوابهای من هم در چارچوب محملهایی بود که ساخته بودیم یا خودم بهعقلم میرسید. بعد هم خیلی از بچهها را با من روبهرو کردند که بجز برخی مثل محمود عسگریزاده بقیه را نمیشناختم.
یک شب ناگهانی من را صدا زدند و بهمحض اینکه روی صندلی نشستم شروع کردند بهزدن و بهقول خودشان فوتبال کردن. یکی با لگد میزد و بهدیگری پاس میداد و آن دیگری بر زمین میکوبید. من پرسیدم موضوع چیست؟ بازجو (کمالی) گفت: فلان فلان شده میخواستی همه ما را بکشی… میخواستی چه کار کنی؟
گفتم من توی زندان چه جوری میخواستم شما را بکشم؟ بعد یه هو چمدان را باز کرد بهمن نشان داد. دیدم محتویات جاسازی شده در چمدان، در فضای گرم روغن پس داده و چمدان از زیر و بدنه چرب شده و توجه آنها را جلب کرده بود. جاسازی را هم باز کرده بودند و سلاح و مواد را وسط اتاق گذاشته بودند. کمالی باز هم نعره میکشید که تو میخواستی مرا بکشی این چمدان زیر پای من بود و اگر من بهآن شلیک میکردم این مواد منفجر میشد و اینجا با همه همکاران کشته میشدیم….
بعد از توپ فوتبال و مشت و لگدهای بعدی مدتی گذشت و من را بهاتاق دیگری بردند. آنجا فهمیدم که برادران خودمان را صدا کردهاند. کمالی دوباره داد و فریادش را شروع کرد. راستش قبل از اینکه من حرفی بزنم گیج شده بودم که چی باید بگویم. وقتی جلوی این جمع کمالی دوباره جیغ و دادش را شروع کرد، برادر مسعود گفت اینکه اصلاً خبر نداشته در این کیف چی بوده. این را در بیروت به او دادهاند تا به تهران بیاورد و بهمابدهد. خودش که اصلاً اطلاع نداشته توی این چمدان جاسازی و این چیزها را دارد والا چرا باید آن را با خودش توی زندان شهربانی و ساواک بیاورد، اگر خبر داشت یک طوری از سرش باز میکرد و لازم نبود با خودش بیاورد. وقتی برادر این حرف را زد من خط گرفتم و توی بازجویی همین را چسبیدم و گفتم که من هیچ خبر نداشتم و تا آخر هم روی همین ایستادم. آن زمان مسئولان بالاتر همه کارها را بهعهده میگرفتند تا پرونده بقیه را سبک کنند.
این بود داستان چمدان «سحرآمیز»!
در توئیتر با نام Bahar iran@ ما را دنبال کنید
پیش بسوی قیام سراسری ، ما بر اندازیم# کانونهای شورشی در شهرهای ایران #
اعتصاب واعتراض و تظاهرات# سرنگونی رژیم # اتحادوهمبستگی
مرگ_بر_دیکتاتور ge#IranRegimeCha