۱۴۰۳ مهر ۹, دوشنبه

از حماسه آفرینان ۵ مهر سال۶۰ تا کانونهای شورشی سال۱۴۰۳


عصرروز ۵ مهر ناگهان سروصدای زیادی در بند۲۰۹ شنیده شد، پاسدارها درب سلولهای بند۲۰۹را باز می‌کردند و با صدای بلند می‌گفتند: ”سریع وسایلتونو جمع کنید چشم بندهاتونو بزنید، بیایید بیرون “ اوضاع خیلی غیرعادی بود، پاسدارها وحشت زده درراهروها می‌دویدند، درب همه سلولها را باز کرده بودند و زندانیان برادر را به صف کرده و از راهروی دوم بند ۲۰۹ با عجله به سمت کریدور بند ۲۰۹ می‌بردند، همه سلولها تخلیه شده بودند، همزمان خواهران دستگیر شده را به جای برادران؛ وارد سلولها میکردند،

من را به هواخوری ۲ (که یک سلول ۳×۳ متردر ابتدای هرراهرو با دیوارهای آجری به‌ارتفاع تقریبی ۴ متر وبا سقف مشبک آهنی وکف سیمانی بود) بردند، ۸ نفر در این سلول بودند که با ورود من تعدادمان به ۹ نفر رسید، در بدو ورود به آنجا از بقیه پرسیدم چه خبر شده؟ دو برادر جوان که ساعتی پیش حین تظاهرات ۵ مهر دستگیر شده بودند با شور و نشاط زیاد همه چیز را تعریف کردند،گفتند جای شما خالی! تظاهرات مسلحانه بود، میلیشیای مجاهدین با شعار ”شاه سلطان خمینی مرگت فرا رسیده“ در خیابان‌های تهران رژه می‌رفتند ومردم هم حمایت‌ها می‌کردند، تمام ارکان رژیم به لرزه افتاده، یکی ازآن دوبرادر که خیلی شوخ طبع و سرزنده بود با لحنی پرشور و قاطع گفت: من قطعاٌ حکمم اعدام است. پرسیدم چرا؟! گفت: چرا!؟، چون در کیفرخواست من چندین گناه نابخشودنی هست:

  • اولاٌ جوانم که خودش دراین رژیم جرم است.
  • ثانیاٌ ریش هم ندارم!!
  • ثالثاً عینکی هم هستم!!
  • از همه مهمتر دانشجو هم هستم!!
  • پیراهن چینی و شلوار لی و کفش کتانی هم که پوشیده‌ام!!
  • و از همه این جرایم سنگین‌تر اسمم مسعود است!!
  • تازه با اینهمه جرایم سنگینی که دارم می‌خندم و شادی هم می‌کنم!!
  • بازم بگم؟ آنوقت می‌پرسی چرا؟! در همین اثناء درب سلول باز شد و پاسداری گفت: «از دستگیر شدگان امروز کسی در این سلول هست ؟»آن دو برادر گفتند بله ما هستیم، پاسدار گفت سریع بیایید بیرون، از جا پریدند، یکی ازآن دو برادر کاپشنی که به تن داشت را بیرون آورد و به من داد و گفت: بیا این مال تو، قابلی نداره! فکر نمی‌کنم من دیگر نیازی به کاپشن داشته باشم، هر دو نفر شاداب و خندان با بالا گرفتن دو انگشت دست به علامت پیروزی و با تکان دادن دست گفتند: به امید دیدار!! خداحافظی کردند و رفتند… ساعتی بعد یکمرتبه صداهایی شنیده شد که تعدادی شعار می‌دادند: ”مرگ بر خمینی، درود بر رجوی، سلام بر آزادی“ و این شعارها چندبار تکرار شد، ابتدا ما فکر کردیم تظاهراتی در اطراف اوین است، ولی دقایقی بعد صدای مهیب رگبار مسلسل‌ها آسمان اوین را شکافت، سکوتی سنگین اوین را فرا گرفت، سپس صدای تک تیرها که حدود ۲۵ شلیک بود، نفس‌ها را در سینه‌ها حبس کرد و سکوت سنگینی برقرار شد. اما لحظاتی بعد کم کم زمزمه‌ها و نجواها و همهمه‌ها بالا گرفت، هر کس با ابراز خشم و کین خود نسبت به رذالت پاسداران و دژخیمان مرگ و نفرین بر خمینی می‌فرستادند، یاد و خاطره‌ای از شهیدی را می‌گفتند وپیمان وعهد و میثاق با شهدا وسوگندی برای گرفتن انتقام آن خونهای پاک. آن شب تا صبح هر ۲۰ الی ۳۰ دقیقه در جوخه‌های ۲۵ نفری اعدام‌ها بی‌وقفه ادامه داشت، در این ۴۳ سال گذشته هرگز آن ۵ مهر حماسی را فراموش نکرده‌ام و نخواهم کرد، نمی‌دانم دقیقاً امار شهدا چند نفر بود ولی اغلب می‌گفتند حدود ۱۵۰۰ مجاهد خلق را در اوین تیرباران کردند.

 یک هفته بعد از حماسه ۵ مهر ؛ یعنی روز ۱۲مهر که تعداد زیادی از دستگیر شدگان ۵ مهر را دژخیمان پلید خمینی سفاک اعدام کرده بودند و سلولها قدری خلوت شده بود، مجدداً سلولهای هواخوری را تخلیه کردند و من را به سلول ۴۵ بردند، به محض ورودم به سلول و برداشتن چشم بند دیدم یکی از همشهریها و همکلاسی‌های دوران دبیرستانم بنام سید محمود رفیعی آنجا است، محمود به زحمت از جایش بلند شد و به سمتم آمد و یکدیگر را در آغوش کشیدیم و بعد از روبوسی و احوالپرسی، محمود گفت در تظاهرات ۵ مهر دستگیر شدم و ادامه داد: خیلی از دستگیر شدگان را در همان خیابان اعدام میکردند، من را خواستند دستگیر کنند که فرار کردم، اما در اوایل شب در منطقه‌ای دیگر به من مشکوک شدند و دستگیرم کردند، از من هیچ چیز نداشتند ولی توسط مزدوران انجمن اسلامی اداره راه آهن تهران لو رفتم و حکمم اعدام است،

من و محمود در سال‌های ۴۶ تا ۴۹ در دبیرستان محمد قزوینی در رشته ریاضی همکلاس بودیم، محمود در دوران دبیرستان یکی از بهترین دانش آموزان بود و با نمرات بالا به دانشگاه راه یافت و مدرک لیسانس گرفته بود و کارمند اداره راه آهن تهران شده بود،

مجاهد شهید سید محمود رفیعی

محمود را آنقدر شکنجه و قپانی کرده بودند که دست‌هایش تقریباً از کار افتاده بود ولی بسیار جسور و با روحیه و پر شور ومقاوم بود و مدام میگفت از اینکه مجاهد شدم خدا را خیلی شکر میکنم و به خواسته‌ام رسیده‌ام و برای هر وضعیتی با طیب خاطر آماده‌ام. مجاهد قهرمان سید محمود رفیعی روز  ۱۹ مهر سال ۶۰ به همراه ۷۳مجاهد خلق دیگر در اوین تیرباران شد و به شهادت رسید. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

در همان سلول ۴۵ یک زندانی دیگری بود بنام الماس عوض‌یار. الماس مجاهدی جسور و مقاوم و نفوذی در سپاه پاسداران خمینی بود و با ذکاوت و هوشیاری توانسته بود مسؤل اطلاعات سپاه تهران شود. الماس برایم تعریف می‌کرد: صبح روز ۶ مهر پاسداری از زندان اوین یک سری نامه و مدارک از زندان اوین آورد و به من تحویل داد و از من خواست رسید دریافت بدهم. من که بدنبال خودکارم، جیب‌هایم را می‌گشتم، همان پاسدار خودکارش را به من داد و گفت: بیا بابا این خودکار! دیشب حاجی (منظورش لاجوردی بود) با این خودکار آنقدر حکم اعدام منافقین را امضاء کرد که نصف جوهر خودکارم مصرف شد. الماس می‌گفت آمار اعدام شدگان شب ۵ مهر اوین حدود ۱۵۰۰ نفر بوده. الماس قهرمان نیز روز ۱۹آبان سال ۶۰ توسط خمینی جلاد اعدام شد.

داشتم از شب ۵ مهر می‌گفتم: شب ۵ مهر در همان سلول هواخوری شماره۲ بند۲۰۹ ما ۷ نفر تا صبح بیدار بودیم، برادری که نسبت به ما مسن تر بود و حدود ۳۰ الی ۳۵ سال داشت و خودش را احمد معرفی می‌کرد، عصر روز ۵ مهر به‌اتفاق همسرش در خیابان دستگیر شده بود. ولی وقتی پاسدارها درب را باز کردند و سؤال کردند از دستگیر شدگان امروز عصر کسی در این سلول هست؟! احمد سکوت کرد و چیزی نگفت، احمد خاطرات بسیار زیادی از وقایع در زندان‌های شاه در سال‌های نیمه اول دهه ۵۰ تعریف می‌کرد، احمد وقتی فهمید من قزوینی هستم، گفت: محمدآقا جباری را می‌شناسی؟ گفتم همه قزوینی‌ها محمد جباری (نام شناسنامه ای او محمد علی‌ جباری بود) را می‌شناسند! محمد جباری کاندید سازمان از قزوین در انتخابات مجلس شورا در سال ۵۸ بود. محمد جباری و برادرش قاسم جباری وقتی در سال۵۷ از زندان آزاد شدند؛ تعداد زیادی از مردم قزوین به‌استقبال‌شان رفتند و از میدان ولیعصر تا مسجدالنبی که حدود ۲ کیلومتر بود آنها را روی شانه‌هایشان حمل کردند. وقتی به مسجدالنبی رسیدند قاسم جباری یک سخنرانی برای مردم کرد.

مجاهد شهید محمدعلی جباری

احمد گفت: خبر داری لاجوردی محمد جباری را اعدام کرده است؟ گفتم: نه، مطمئنی؟ احمد گفت روز ۱۶ شهریور (سه هفته پیش) در اوین بدست لاجوردی اعدام شد. بعد احمد ادامه داد: محمد جباری یکی از محبوب‌ترین و استوارترین و با تقواترین زندانیان زمان شاه بود

(از محمد جباری تعریفهای زیادی کرد که موضوع این نوشتار نیست) بعد گفت: لاجوردی در زندان پشت هیچکس حتی آخوندهای دانه درشت، نماز نمی‌خواند، به هرکس انگی می‌زد. تنها کسی که لاجوردی روی تقوایش حرفی نداشت؛ محمد جباری بود. حالا خودش در زمان خمینی بدست خودش محمد جباری را اعدام می‌کند. هنوز خاطرات احمد از محمد جباری تمام نشده بود که حوالی ساعت ۲ نیمه شب پاسداری درب سلول را باز کرد و گفت احمد اینجاست؟ آن برادر گفت بله من هستم، از جایش بلند شد و خداحافظی کرد و رفت.

خاطراتم از شب ۵مهر سال ۶۰ بسیار است، و در امتداد راه آن پیشتازان و طلایه داران انقلاب حالا کانون‌های شورشی را می‌بینم که به مصداق: مثل کَلِمَهً طَیِّبَهً کَشَجَرَهٍ طَیِّبَهٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاءِ… لرزه بر اندام سلف خمینی دجال (خامنه‌ای ضحاک) انداخته و عزم جزم کرده‌اند که رژیم پابگور و جنایتکار آخوندهای حاکم بر ایران را سرنگون و به زباله دان تاریخ بیندازند و خلق قهرمان ایران را از شر این جنایتکاران سفله برهانند. آن روز دیر نیست.

به‌امید پیروزی محمد تهرانچی  -  مهرماه سال۴۰۳


🌴براندازیم  #تيك_تاك_سرنگوني    #قیام_تنها_جوابه  

🍏# مجاهدین_خلق ایران #ایران  #  کانونهای شورشی

🌳# MaryamRajavi  # IranRegimeChange   

🌻 پیوند این بلاک  با  توئیتر BaharIran@ 7سخن رو‍