به یاد مادر الوندپور، مادر دو مجاهد شهید، پروانه و علی الوندپور
مادر قهرمان، مادر الوندپور، مادر دو شهید مجاهد خلق، پروانه و علی الوندپور، تا آخرین نفس در کنار فرزندان مجاهدش به رژیم پلید آخوندی نه گفت و به آنها پیوست. شکنجهگران به پروانه میگفتند بدنت از سنگ ساخته شده است. از آن زمان، همرزمان پروانه در زندان او را «الوندکوه» صدا میکردند. تاریخ دقیق این دیدار را به یاد ندارم، اما پس از شهادت پروانه الوندپور و آزادیام از زندان، دلم آرام نمیگرفت. باید به دیدار مادر، پدر و خانوادهاش میرفتم. میدانستم این دیدار خطرناک است، میدانستم رژیم پلید آخوندی زندانیان آزادشده را زیر نظر دارد، اما قلبم مرا به آن خانه میکشید؛ خانهای که هنوز عطر حضور پروانه را در خود داشت.
دیدار با مادر الوندپور
وقتی رسیدم، مادر پروانه با چشمانی پر از اشک، اما لبخندی محجوب، مرا در آغوش گرفت. گرمای دستانش زخمی بر دلم بود. از دیدنم خوشحال بودند، اما در همان شادی، نگرانی موج میزد. آنها میدانستند هر کس به خانه یک شهید سر بزند، زیر ذرهبین پاسداران قرار میگیرد. رژیم، خانواده شهدا را نهتنها از عزیزانشان محروم کرده بود، بلکه حتی اجازه سوگواری به آنها نمیداد. بازجویی، تهدید، آزار… اینها سرنوشت هر کس بود که برای همدردی قدمی برمیداشت.
اما در آن لحظه، هیچچیز برایم مهم نبود؛ نه ترس از دستگیری، نه تهدیدها. تنها میخواستم در کنار خانواده پروانه باشم، از مادرش درباره دختری بشنوم که همچون کوه ایستاد و آرزویش این بود که پیش چشم مردم فریاد بزند خیانت خمینی را. خانهشان پر از سکوتی سنگین بود، اما در میان آن سکوت، تصویر پروانه زنده بود؛ زنی که در برابر ظلم سر خم نکرد و جانش را فدای آرمانش کرد.
آن روز، وقتی از خانهشان بیرون آمدم، باری سنگینتر از پیش بر دوشم حس میکردم؛ باری از درد، اما همراه با افتخار. پروانه شهید شده بود، اما راهش زنده بود و این ایمان را در چشمان مادرش میدیدم.
خانه شهید
خانه شهید پروانه کنار خیابان بود، با دو پنجره رو به بیرون. پیش از شهادت پروانه، بارها به این خانه رفته بودم. هنوز تصویر حیاط سرسبزش در خاطرم زنده است؛ باغچهای پر از گلهای رنگارنگ، رزهایی که با طراوت در کنار شمعدانیهای زیبا در گلدانها چیده شده بودند و جلوهای خاص به خانه میدادند. همهچیز با نظمی دلانگیز کنار هم قرار داشت، انگار دستی مهربان این زیبایی را آفریده بود.
اما آن روز که پا به خانه گذاشتم، احساسی عجیب داشتم؛ بغضی سنگین بر سینهام نشسته بود. انگار همهچیز در این خانه پژمرده شده بود. دیگر خبری از آن شادابی و زندگی نبود. نبود پروانه و علی همهچیز را تحت تأثیر قرار داده بود، حتی دیوارها، حتی گلها.
خانهای که زمانی پر از طراوت بود، حالا بوی غم میداد. درختها، گلها، حتی هوای خانه، همه غمگین شده بودند. این فقط یک حس نبود، حقیقتی بود که با تمام وجود لمسش میکردم. این خانه دیگر آن خانه سابق نبود؛ پس از پروانه، پس از علی، چیزی از آن شادابی نمانده بود.
پروانه عاشق مردمش بود
نگاهم به مادر پروانه افتاد. موهایش چون برف سپید شده بود، گویی در یک شب سالها پیر شده بود. چهرهاش پر از درد بود، اما در همان نگاه غمگین، استقامتی را میدیدم که مرا به یاد پروانه میانداخت؛ پروانهای که با همه رنجهایی که کشید، هرگز سر خم نکرد.
پروانه حتی در زندان هم خودش را تنها نمیدید. به من سپرده بود که به مادر شهید هرمز عابدی و مادر شهید فرخ جوانکار بگویم: «پروانه همیشه برای شما خواهر وفاداری خواهد بود.»
🌴براندازیم #تيك_تاك_سرنگوني #قیام_تنها_جوابه
🍏# مجاهدین_خلق ایران #ایران # کانونهای شورشی
🌳# MaryamRajavi # IranRegimeChange
🌻 پیوند این بلاک با توئیتر BaharIran@ 7