۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه

شعله ‫پاکروان : بیاد خودم که محوشده ام در یاد عطر ‏ریحان



برگرفته از همنشین بهار آزادی ،23مارس 2016: 
لینک به منبع :

شعله ‫پاکروان : بیاد خودم که محوشده ام در یاد عطر ‏ریحان



بیادخودم که درآستانه بهاربی حوصله ام . بیادخودم که نمیدانم چندبهاردیگربایدبی ریحان بمانم .بیادخودم که محوشده ام 







ریحانه ومادرش 

                                         ریحانه 
دریادعطرریحان.بیادخودم که جزریحان چیزی نمیخواهد. روی این تکه پارچه اسم هرپنج تایمان هست.انگارنمادی ازقلب من است.همیشه عادت داشتم در شبهای طولانی بیخوابی ، وقتی سکوت بر خانه حکمفرماست با انجام کاری در سکون و سکوت خودم را سرگرم و تمرکزم را حفظ کنم . یکی از این کارها گلدوزی بود . بی هدف روی تکه پارچه ای سوزن میزدم و وقتی نقشی شکل میگرفت ، تازه هدف پیدا میکردم و با دقت سعی میکردم همان نقش را در سوی دیگر پارچه بدوزم . این تکه پارچه حاصل مهر و آبان 1386 است . ریحان تازه از انفرادی بیرون آمده بود و تازه داشت محیط زندان را میشناخت . هر روز برایمان از قصه های زندگی جاری در اوین میگفت و کشفهای تازه ای که میکرد . از ساختمان زندان و ستونهایش . از آدمهایی که در آنجا زندگی میکردند . از قوانین آنجا و هر چه توجهش را جلب میکرد . روزها به سرعت میگذشتند و تب تولدش در نیمه آبان جانم را میسوزاند . اجازه نداشتیم برای تولدش کادویی به او بدهیم . هنوز بلد نبودیم که راههایی برای رساندن مایحتاجش وجود دارد که تنها کمی خرج برمیدارد .این تکه پارچه هدیه ی من بود به ریحان برای اولین جشن تولدش بیرون از خانه .گلهایی که رنگ را به تخت او میبرد . و به یادش میاورد که حرفهای شاملو دروغ است و ما هرگز او را رها نکرده ایم . به یادش میاورد که عشق او در قلبم همچنان زبانه میکشد . به یادش میاورد که شبهای دراز را به فکر و یاد او سوزن زده و بیدار مانده ام . به یادش میاورد که اگر ماهها یا سالها مرا نبیند و اگر همه بازجویانش به او بگویند که دیگر دوستش نداریم نباید باور کند . بیادش میاورد که محور دنیای محدود و کوچک من اوست . مثل هر مادری که همه جهان را برای پاره تنش میخواهد . این تکه پارچه نیمه آبان 86 به سقف تختش دوخته شد . سالهای اوین ، دورنمای چشمانش همین تکه پارچه و چیزهای مشابهی بود که بعدها برایش فرستادم . سالهای شهرری هم این نقش و نگار ناشیانه میهمان چشمانش بود . تکه نخ های سیاهی که در اطراف تصویر است ، باقیمانده ی دوختی ست که او با دستهای مهربانش زده تا این تکه پارچه را به سقف تختش در زندان شهرری بدوزد . بعد از پروانگی اش ، همبندیانش این را هم به من بازگرداندند . برای جلوگیری از آزار دخترانم ، روی اسمهایشان که با نخ دوخته ام خط آبی کشیدم . روی این تکه پارچه اسم هر پنج تایمان هست . انگار نمادی از قلب من است در نیمه پاییز 86 . گلزاری که سه باغ گل را در خود جا داده و پشتیبانی و پناه مردی که هیچگاه کرامت انسانی خود و فرزندانم را نادیده نگرفت و در سخت ترین شرایط از ابراز عشق و مهربانی ، دریغ نکرد . نمادی از قلبی که اکنون تکه پاره و خونین است . قلبی که آن زمان فقط یک نام را در خود داشت . ریحان . این نقش ها نشان از آن دارد که خودم را حل شده در عشق دختری میدیدم که بعدها بزرگ شد دور از چشمانم . بزرگ شد کنار دزدان و معتادین و فواحش بی آنکه رفتار انسانی و مودبش را کنار بگذارد. بزرگ شد زمانی که یاد گرفت با کارتن خوابها هم میتوان هم غذا شد بی آنکه همچون آنان بود . این تکه پارچه خیلی چیزها را در خود پنهان کرده که زبانم ناتوان از بیان همه ی ابعادش است . این تکه پارچه مثل تکه ای از تنم ، که زمانی زاده شد و زمانی به تلخی به زیر خاک رفت . عجیب یاد مادر بهکیش افتاده ام . او هم تکه پارچه ای داشت که فرزندانش یک به یک رویش سوزن زده بودند . ستاره هایی روی یک پارچه کهنه دوخته شده بود که یادآور چهار پسر و دختر و داماد اعدام شده اش بودند . عجیب تصویر ستاره های ریز و درشت آن پارچه در چشمانم جان گرفته . ستاره های زندگی زنانی که زیر خاک پوسیدند تا درختی تناور از آرزو در این سرزمین پا بگیرد که ریشه هایش از خون جوانان و پاره های تن زنان دردمندی به نام مادر ، سیراب میشود . گمانم من نیز باید این تکه پارچه را قاب کنم به یاد اولین تولد ریحان بعد از دستگیری . به یاد عشقی که فرجامی نداشت . به یاد شبهای دراز و سیاهی که در سکوت نشستم و سوزن زدم .به یاد خودم که این روزها گم شدم در انبوه تکه های خاطرات .به یاد خودم که در آستانه بهار بی حوصله ام . به یاد خودم که نمیدانم چند بهار دیگر باید بی ریحان بمانم . به یاد خودم که محو شده ام در یاد عطر ریحان . به یاد خودم که دیگر به سختی بوی سرش را حس میکنم . به سختی به یاد میاورم بوی تنش را . بوی پوستش را . به یاد خودم که در حسرت دیدن صورتش میکا را کلافه کرده ام از بس میگویم عکس جدید بساز و او هر روز شکل میسازد و میفرستد اما نگاه تازه ای در آن نمیبینم . به یاد خودم که جز ریحان چیزی نمیخواهد