سنگ سنگ خاوران
گفتگو با سنگ سنگ خاوران
این منظومه با مطالعهی اخبار قتلعام سی هزار زندانی سیاسی مجاهد در سال 67 نوشته شده. و در آن بعد از شرح ماجراهای چگونگی غصب حاکمیت مردم توسط خمینی، به شرح زمینههای قتلعام و سپس، پایداریهای زندانیان بر سر آرمانشان پرداخته میشود.
داستان معبود سکوتی از اهل تسنن[1]
الفبای جلاد
سه حرف بیش ندارد:
میم، ر، گاف
حرفهایی که از دالان کینه میگذرند،
و بدل میشوند به:
دال، الف، ر
حروفی که از حس بوی عشق،
میمیرند
اینجا نه باد میگذرد
نه نور
اینجا
ـ در اندیشهی ابلیس مست ـ
نه خدایی هست
نه پیامبری
زمین
فشرده شده
در حصارهای سیاهچال
و فعال مایشاء جهان
اندیشهیی تاریک است
که از حس نور
میمیرد
اینک
دادگاه بیتنفس
تشکیل شده است
این، «معبود سکوتی» ست
جوانی از اهل تسنن
کشاورزی از طوالش
با نهالهای سبزی از عشق آزادی
رسته در چشمانش
و حکم ابلیس صادر میشود:
«عشق را در پستوی قلبش
نهان کرده!»
حلقوم معبود
در سکوت سوله
بر دار تاب میخورد
اینجا
قاموس شیخ
آمفی تآتریست با دوازده طناب
از سقف سن
اینجا
در عرش ابلیس
از سه حرف
خبری نیست
دال، ی، نون
داستان دو برادر مارکسیست: جعفر و صادق ریاحی
اینجا از موزاییک راهرو
مرگ میروید
از قفل در
از تکه نان کپک زده
از دمپایی کهنه
اینجا
از چشمهای پاسدار
قتل برق میزند
از سطل زباله
مرگ
مرگ
مرگ
اما
اینجا
از چشمهای صادق
شرف میشکفد
چون شقایقی شیدا
اینجا از قامت جعفر
ستارههای عشق میریزد
وقتی که در راهرو
به سوی مرگ میرود
در صورتجلسه
ابلیس
تنها سه کلمه مینویسد
«ارتداد از دین والدین»
پیکر صادق
قلبیست به نام آزادی
و حلقوم جعفر
چکاوکیست
که پیاپی میخواند:
آزادی،
عقیده،
انسان.
انتخاب مسیحا قریشی
[2]هر حلقوم بر دار
کتابیست
از حماسههای فدا
و هر اعدامی،
مسیحاییست
با وسوسههای بسیار
تا لحظههای واپسین
ـ آنان تکهسنگهایی نبودند
که به درهی مرگ پرتابشان کنی
دیوارهایی نبودند
که فروریزیشان!
هر یک
قلبی
و هر یک دنیایی بودند
با قلبهایی سرشار آرزو ـ
و حلقه انگشت «مسیحا»
حکایت روزهای سخت او بود:
حلقه میگفت:
«مسیحا! مسیحا!
بر در زندان
زندگی ایستاده است!
مادر است و پدر
و هم آن که برایت همسری خواهد بود
و تو تنها
باید
پای بر نام خویش گذاری.
بهشت آنجاست، بشتاب!»
جلاد میگفت:
«در اینسوی
طنابیست
که تو را به گودالهای جسد میبرد
تنها در فاصلهی برداشتن یک گام
دوزخ آنجاست.
نامت را به من بده»
آنسوی
خشونت مرگ
اینسوی
نرمای نگاههای پدر
آغوش مادر
و برق چشمهای همسر
و عشق میگفت:
«نه بگزیند مجاهد
بزرو طوع و نگونساری
نساید سر به درگاه پلشت ننگ و بیعاری
بپوشد خلعت شور و شرف بردار جانبازان
بچرخد همچو عیاران
سر بازار جانبازان»
پدر میگفت:
«سالها در انتظارت بودهایم
تا رهاگردی تو از زندان خویش»
مادر میگفت:
«این زمان دوران آزادی رسید
بیش ازین صبری ندارد جان ریش»
و برق حلقه میپرسید:
«با من چه خواهی کرد؟
با او چه خواهی کرد؟»
یاران جمله به پرسش که:
«مسیحا چه میکند؟»
حلقه را در چاه عشق انداخت او
جان به راه عاشقی بگداخت او
نام را بر سینه زد چون یک نشان
او در آمد از گداز امتحان
م. شوق