ارنستو چهگوارا: «سعی کردند ما را دفن کنند، غافل از اینکه ما بذر بودیم.»
روزهایی را بهخاطر آور و ماههایی را تداعی کن که لبالب از «ایثار» بودند و «قدسی» گونه. قدسی بودند، چون از فاصلههای طبقاتیمان دورمان میکردند و به هویت حقیقی انسانیمان پیوندمان میدادند. هالههای ایثار بر گرداگرد یک ملت بودند، چون «دوست داشتن»، روانشناسی عمومی و نگرش انسانی شده بود. یک جامعه از «من» به «ما» میپیوست. خون یک تن در رگان همگان بود، عشق همگان در قلب یک تن.
دنیایی را تصور کن که «همبستگی» نه یک رؤیا برای مدینهای فاضله، که یک حقیقت مجسم در زندگی فردی و اجتماعی ایران بود.
روزهایی که شبیه خاطرههای ایران نبودند...
تمام ایران در خانه مردم
تصور کن که مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی از کتابها، حزبها، سازمانها و گروهها به خیابانها، خانهها و کانونهای خودجوش جوانان پای گذاشته بودند و تا دورترین روستاها ترویج میشدند.
اگر آذوقه و نفت و نان و مایحتاج زندگی کم بود و صفها ردیف میشدند، هر صفی کانون خبر و آگاهی و تقدیم نوبت به دیگری میشد. همخونی از افسانهها بیرون آمده بود، با مردم و برای مردم معنا میشد و با آنها زندگی را تفسیری دیگرگون میکرد.
روزهایی که شبیه خاطرههای ایران نبودند...
ادبیات و هنر در دست مردم
بساط کتاب و جزوه و اعلامیه بود که پیادهروها را فتح میکرد. ادبیات و هنر در دست مردم افتاده بود. ادبیات و هنری که از مشروطیت به بعد از دربار بیرون آمده بود، حالا از کانونهای روشنفکری و آگاهی به روزنامههای یومیه سرازیر شده و با زندگی و انقلاب عجین گشته بود. مردم چقدر روزنامه و کتاب میخواندند. نویسندگان، هنرمندان، استادان دانشگاه و هنرپیشهها قاطی مردم و در صف تظاهرات و درون زندگی و همزبان مردم بودند.
اعتیاد ـ این هیولای سفید کمین کرده در گذرگاه یأس و بیهودگی ـ در شعاع پرتوهای امیدبخش آزادی و مفهوم تازهیی از زندگی، سرمایش از درون ذوب میشد و گرمای برخاستن و پیوستن میگرفت. قربانیان آن از برکههای مطرود و اندوه و یأس، کنده میشدند و به جویبار و به رود جامعه میپیوستند.
روزهایی که شبیه خاطرههای ایران نبودند...
پرندگان رؤیا و آرزو بر شانههای مردم
اگر بشود رؤیا و آرزو را به پرندهای تشبیه کرد، در آن روزها و آن ماهها، این پرنده از افقهای دور و زمانهای لایتناهی، به لب بام و روی شاخه کنار پنجره و کنار سفره و روی مژهگان و بر شانههای مردمان نشسته بود. نزدیکی و یگانگی با رؤیاها و آرزوها، شوقی بود که آزادی نثار مردم یک میهن کرده بود.
«پندار خوشم بود که فردا خوش باد آنک برسد موسم بیداری و داد
میرفت امید آزادی ما تا به فلک افسوس که شیخ آمد و بر باد بداد»
زیر و زبـر شدن ارزشهای مردم
روزها و ماههایی را تصور کن که زندگیِ معمول صدها ساله جامعهای زیر و رو شده بود. ارزشهای متداول و به ظاهر متعارف «بودن» و «زیستن» ـ که خود را در خور و خواب و شغل و مقام و پول و خوشباشیها بروز میداد ـ کمکم به خانه و کاشانه و سفره سخاوت آزادی و مهر انقلاب میآمدند؛ بودن و زیستن، معنای جدید و عالیتری مییافت، جمعی و اجتماعی میشد و به درد مشترک و درمان مشترک بالغ میگشت.
تفاوتها و تمایزهای اندیشه، ایدئولوژی، مذهب و قوم، با شاهین آزادی و انقلاب تراز میشدند، وسعت انسانی مییافتند و حرمت و شأن و جایگاه شایسته خود را باز مییافتند.
«امیدی بود ایران نوین را تصور کن جهانی بِـه از این را...»
«امید آزادی» و «مهر انقلاب»، مادری بود که یک میهن و انسانهایش بر دامن و در قلبش جای میگرفتند.
روزهایی که شبیه خاطرههای ایران نبودند...
«آگاهترین نسل تاریخ ایران»
روزهایی را تصور کن که شعله آگاهی، هر روز فروزانتر میشد، دامنهاش بیشتر گـر میگرفت و وسعتش میرفت که کران تا کران فلات ایران را روشنایی بخشد. مردم، جوانان و نسل انقلاب به اقیانوسی رسیده بودند تا تشنگی صد ساله کشورشان را سیراب کنند. تاریخ ایران در خانهها، کوچهها، خیابان، مدارس و دبیرستانها زیر نگاه و نظر همگان کالبدشکافی و نقد میشد. فلسفه و پاسخ به چراییهای وجود و هستی و انسان، ساده شده و در دسترس نسل نوخواه ایران بود. کوکب دانش و شناخت و فرهنگ، بر فلات ایران پرتو میافشاند. شش ماه پس از آن روزهای قدسی ایثار، روزنامه فرانسوی لوموند نوشت: «آگاهترین نسل تاریخ ایران».
«جهانی، عالمی با دانشِ شاد تصور کن که دانش محتشم باد»
روزهایی که شبیه خاطرههای ایران نبودند...
روز وصل دوستداران یاد باد
آری، اینها بودند چکیدهای از نمونهها و نشانههای روزها و ماههایی که شبیه خاطرههای ایرانزمین نبودند، ولی مردم ایران در سایه امید به آزادی و در دامن مهر انقلاب، این نشانهها و جلوههای زیبای انسانی، ماندگار و تاریخی را آفریدند و به دفتر مرز پرگهرشان افزودند. اینها در سایه بال و پر همای آزادی رشد و کمال مییافتند تا چهره و سیمایی دیگر از آینده ایران را متبلور کنند...
آن «روزهای قدسی ایثار» را تنها در سایه همای آزادی میشد آفرید. «آزادی» تنها پاسخ حقیقی، آرمانی و انسانی به مشکلات سنتی و تاریخی جامعه ما و مرهم و التیام همه زخمهای باز اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگیمان بوده، هست و خواهد بود.
آری، این جلوههای زیبای میهنی در سایه بال و پر همای آزادی خلق شدند، شکل و قواره گرفتند، قوام یافتند و در 22بهمن 57 به مرحله و کیفیتی تازه بالغ گشتند. روزگاری که بهراستی پس از مشروطیت، ترجمه و تجسم و تبلور حقیقی این بیان زیبای حافظ بود که «روز وصل دوستداران یادباد»...
امان از آن که هرگز با مردم ایران نبود
تصور کن گرازی به مزرعه خوبیها و زیبایی جلوههای قدسی و ایثار ملتی، شبیخون بزند. آن نشانهها و جلوههای قدسی ایثار و آن امید آزادی و مهرهای انقلاب را تداعی کن و تصور کن که خمینی، همه را بر باد داد! چه احساسی باید داشت؟ نوشتن همین سطرها چقدر سخت و جانکاه است؛ خاصه که خودت شاهد این همه نشانه و زیبایی باشی و چند ماه و چند سال بعد، همه را غارت شده، ویرانه گشته و بر باد رفته ببینی!
بزن نیزن، بزن در پرده نـی برآر از زیر و از بالای نـی، هـی!
بزن نیزن، حکایت کن سرایی که ابلیس است بر عرش خدایی
ـ تبهکیش و تبهکام و تبهکار ـ همه حوا و آدمها سرِ «دار»
خمینی هرگز در شکل دادن و قوام گرفتن آن همه ایثار و جلوههای قدسیاش، کوچکترین نقشی نداشت. ابلیسی که در گرماگرم خونفشانی و فداهای ملتی برای آزادی، در بدو ورود به فرودگاه مهرآباد تهران گفت «هیچ احساسی ندارم». این تنها حرف راست و واقعیاش با مردم ایران و آیندهشان بود. همین «بی احساسی» و ضد مبانی بشر بودن را هم از آن پس در جنایتبارترین دوره تاریخ سههزار ساله ایران، گواهی پرونده حیات سارقانه و روح پلیدش کرد...
«زعیمی را کُـلَه، دیهیمِ داس است چه بیبرگی و قتلعام یاس است!
سفیر فقر در عرش ولایت به سور و سات با خوان جنایت
ز خونبازی، ضیافتها و سور است گلستان زمین گلدان گور است»
***
انتقام خمینی از روزهای قدسی ایثار
آن «روزهای قدسی ایثار»، همان فرشته آزادی بود که به میان مردم رفته و بال و پر میزد. خمینیِ دیوسیرت در وحشت از آن، در کمتر از یک ماه، با طرح «یا روسری یا توسری»، شلاق در ملأ عام، سانسور مطبوعات و سرکوب نیروهای منتقد و ترقیخواه، پرهای آن فرشته را یکییکی کند و چندی بعد به مسلخش برد و «کباب / بر آتش سوسن و یاس» ش کرد.
آن «روزهای قدسی ایثار» همان سیاوش تاریخ ایران بود که باید 38سال در آتش میسوخت.
آن «روزهای قدسی ایثار» همان فرهنگ بالنده و پویایی بود که چشمانداز و افق روشن آینده ایران را مژده میداد. خمینی که هرگز توان درک و ظرفیت پذیرابودنش را در اندیشه و ایدئولوژی قرون وسطاییاش نمیدید، فکر انتقام از آن را در سر میپروراند. سال 66 هم این نیات پلید و قصد خیانتش از همان آغاز را با صراحت اعلام کرد و گفت «حکومت هر جا که لازم باشد، قرارداد و پیمانهایش را با مردم لغو میکند»!
آن فرشتههای پیشین و این دیوهای پسین
این همه را بگذار در تجربهها و حافظة تاریخی یک ملت و حالا از منظر آن ماههای پیشین به صحنههای زندگی فردی، خانوادگی، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، علمی و گذران حیات معمول و متعارف جامعه ایران نگاه کن. اساس و ریشه این همه انحطاط و تباهی و فساد در چیست؟ در همان خیانت خمینی به «روزهای قدسی ایثار» و دشنه نهادن در گلوی همای آزادی است. در به مسلخ بردن فرشته آزادی تا به امروز.
تمام جنبشهای ما را که به شکست کشاندهاند، اول از همه با کشتن آزادی شروع کردهاند. این است «آن رنجی که میبریم» و «دردی که مشترک» است. انواع مصیبتهای حیرتانگیز امروز مردم و جامعه ما هم علتالعلل اصلیاش، «کباب قناری بر آتش سوسن و یاس» است که خمینی کبریت آتشش را زد و نسل آگاه «روزهای قدسی ایثار» را در جنگ هشت ساله و در زندانها و قتلعامها هیزمش کرد.
زنگار با سنگ مرمر چه تواند کرد؟
«امروز بیشتر از دیروز دوستت دارم و فردا بیشتر از امروز. این ضعف من نیست، قدرت تو است.» ـ احمد شاملو
در این 38سال و در 22بهمنهای مکرر، اگر چه «رسولان خرد، دلتنگ» بودند، اما نگذاشتند آن «روزهای قدسی ایثار» بیبرگ و بیرایحه بمانند. آن روزها را به «سالهای ایثار مداوم» کشاندند. از حافظة نسل جوان و بالنده ایران، غبارهای ارتجاعی را زدوده و با زنده نگهداشتن آرزوهایش برای وصال با فرشته آزادی، از دیو نظام پلید ولایی پیشی گرفتهاند.
پاسخ به آزادی، همان بنبست کور تمام دیکتاتورها ـ بهطور خاص دیکتاتوری مذهبی آخوندی ـ بوده و هست. آرمان و نیاز آزادی، همان عشق بیشکست مردم و پیشتازان وفادارشان است که سالها سال است از هوای همان «روزهای قدسی ایثار» تنفس کردهاند و جان و امید و هستی خویش را با آن پیوند زدهاند. جامعه امروز ایران، ضرورت «آزادی» را بسیار بیشتر از دیروز درک میکند. نسل شورشی کنونی ایران که علیه نظام ولایی و اصل ضدبشری ولایتفقیه، علم عصیان بر کف گرفته، قدرتش را از نیروی لایزال آزادی و نیاز حیاتی آن میگیرد. این همان گرگر آتشی است که از آن «روزهای قدسی ایثار» تا قیامهای 78 و 88 و جلوههای رنگارنگش جاری مانده و یک «فتنه » خاموشیناپذیر گشته است.
«زنگار با سنگ مرمر چه تواند کرد / یا غل و زنجیر با توفان؟» (یانیس ریتسوس، شاعر یونان)
اگر آزادی، فرهنگ میشد
«عشق میداند آیین بزرگ کردنت را.» ـ نلسون ماندلا
چکیده همه قول و مقالها در باب آن «روزهای قدسی ایثار» و حکایت 22بهمن 57، این است که خمینی نگذاشت آزادی به یک «فرهنگ» در اندیشه، رفتار، قانون و روشی برای حکومت بدل شود. آن روزها و ماهها و آن ایثارهای قدسی، باید به «فرهنگ آزادی» بالغ میشد تا برای همیشه بازگشتناپذیر میگشت؛ تا عشقی همیشگی میشد که جامعه ما را با خود بزرگ و بالغ میکرد. این همان «رنسانس» ی است که خمینی و استعمارگران حامیاش نگذاشتند میهن و مردم ما رایحهاش را استشمام کنند و جمال معشوقش را در آغوش کشند.
این همان کورهایست خاموشیناپذیر که کوران هرا و صدایش و هرم تکثیر شدهاش، زلزله بر سریر ولایتفقیه افکنده است. این همان تیریست رها شده از کمان «روزهای قدسی ایثار» که هراس فرودش، 38سال است خواب آرام را بر شیخ ریا حرام کرده است...
«کودک ایران را نگاه کن!
از پلههای شادیهای بزرگ انقلابی بالغ بالا میرود
و در طنین گامهایش
آزادی
چون انتشار شکوفههای نارنج
میروید...»
20بهمن 95.