۱۳۹۶ بهمن ۱۹, پنجشنبه

در گرامیداتش 19 بهمن 60 عاشورای مجاهدین :درشمایل خوب آن سرو





کام مصطفوی :در شمایل خوب آن سرو، در گرامیداتش ۱۹ بهمن ۶۰ 


بگذار تا مقابل روی تو بگذری
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
                                                                              «سعدی»
من همیشه فکر کرده‌ام کسی که می‌خواهد دربارة موسی(خیابانی) چیزی بنویسد حتماً باید شعر بگوید. به‌این دلیل ساده که با یک شعر تمام نمی‌شود. از نادر انسانهایی است که بالابلندتر از هر شعر، «شعرپذیر» است. انقلابیون بسیار زیادی وجود داشته‌اند. بی‌تردید انسانهای والایی بوده‌اند. اما کسی که نه فقط اهل شعر، که اهل درد باشد و موسی را دیده باشد، می‌داند که موسی، موسای ما چیز دیگری است. و بهترین بیان شمایل سرو چمان مجاهدین همان است که مسعود زبان را «از وصف مقام و مرتبت والای عقیدتی و سیاسی و نظامیش عاجز » شمرد و سرود اگر:«صخره بود، چه صخرة استواری بود و اگر کوه بود، چه کوه پایداری بود». دربارة او بسیار گفته‌اند، و کم گفته‌اند. زیبا گفته‌اند، و کم گفته‌اند. عمیق گفته‌اند، و کم گفته‌اند. در زنده بودنش گفته‌اند، کم گفته‌اند. در رثایش گفته‌اند، و کم گفته‌اند. کسی که عزم داشت تا پرچم توحید را در ظلمات برافرازد، البته که «رنجهای بسیار» داشت. اما خود با وارث آدم و نوح و ابراهیم عهد کرده بود که:‌«در هرکجا که انسان ستم‌کشیده‌یی هست، پیام تو را به‌او برسانیم که هیهات مناالذله». خودش به‌مسعود تصمیمشان در مقطع 30خرداد60 را یادآوری می‌کرد که:«اگر ما یک عاشورا درپیش داشته باشیم و تمام سازمان را نیز فدا و قربانی کنیم نباید در روز موعود در انجام تعهداتی که درقبال خلق و انقلاب داریم درنگ و تردید کنیم» چرا که از نسل شجاعانی بود که خوفی نداشت جز از «دچار شدن به‌سرنوشت حزب توده». در زنده بودنش گفته‌اند که محمد آقا حنیف او را از جمله افرادی به‌مسعود معرفی کرده است که راه را ،با تمام دشواریهایش، تا پایان همراهی خواهد کرد. و گفته‌اند شیر غرنده‌ای بود که در روی تخت شکنجه هم به‌جلاد حمله می‌کرد و «وقتی که منوچهری جنایتکار موسی را شکنجه می‌کرد، موسی به‌او تهاجم می‌کرد. به‌تمام حرفها و ناسزاهای او جواب می‌داد. آن‌قدر که منوچهری از دستش به‌فغان آمد و از شکنجة او دست کشید. مقاومت موسی و صلابتش در واکنشهایی که درمقابل شکنجه‌گران داشت باعث شده بود که همة ساواکیها و شکنجه‌گرها بعد از آن درمقابل او با احترام برخورد کنند. روزی که ما را از دادگاه به‌زندان برگرداندند و در سلول را بازکردند، افسری که در را باز کرد او را آقاموسی صدا می‌کرد و جلو او به‌حالت خبردار می‌ایستاد». و گفته‌اند هنگامی که پس از 7سال تحمل زندان و شکنجه در آستانة آزادی قرار گرفت همرزمانش را گردآورد و گفت:«…همان‌طور که می‌بینید داریم آزاد می‌شویم. این هدیة خلق و ثمرة خون شهیدانی است که این‌روزها به‌دست جلادان بر سنگفرش خیابانها ریخته می‌شود. ما آزادیمان را مفت و مجانی به‌دست نیاورده‌ایم. می‌دانید که در بیرون زندان جاذبه‌های زیادی هست که می‌تواند یک‌انقلابی را از مسیر خودش خارج کند، ما برای اجابت آن جاذبه‌ها و برای دستیابی به‌رفاه فردی خودمان زندان را ترک نمی‌کنیم، ممکن است شکل مبارزه عوض شود، اما هدف همان هدف آزادی و رهایی خلق است، تا امروز صحنة فعالیت و مبارزه‌مان در داخل زندانها بود و فردا جامعه، بستر مبارزه و تلاش ما خواهد بود. تصور نکنید که با خارج شدن از زندان شرایط سخت پایان می‌یابد، مبارزه در بیرون زندان، زحمت بیشتر و فداکاریهای بیشتری را طلب می‌کند. دستیابی به‌گوهر آزادی فداکاری مداوم و مستمر می‌طلبد و ما سوگند خورده‌ایم که این بها را همواره بپردازیم». و گفته‌اند که، در اوج شرف ایدئولوژیک که ضمناً مبین میزان خلوص انقلابیگریش بود، در وصیتنامة به‌دست دشمن افتاده‌اش نوشته بود:« گواهی می‌دهم که مسعود رهبر انقلاب ایران است و من هرچه دارم از او یاد گرفته‌ام. تمام افتخارات سازمان از مسعود است، سازمان را مسعود به‌اینجا رسانده است» راستش چنین «انسانی» در «نثر» نمی‌گنجد و با یک شعر هم «تمام» نمی‌شود. او را باید در جاهای دیگری جستجو کرد. شاید در گفتة آن کارمند شریف خوزستانی که بعد از خبر به‌خاک افتادنش گفت:« وفاداری به‌مردم یعنی این». یا در نتیجه‌گیری آن مادر خانه‌دار که: « بعد از موسی حالا دیگر هیچ‌کس نباید به‌فکر بچه‌های خودش باشد». یا باید او را در خشم و بغض آن راننده تاکسی خواند که به‌آخوندها و جلادها اشاره کرد و گفت«بالاخره یک روزی خودمان تک تک این بی‌شرفها را به‌دار می‌کشیم». شاید هم در بغض پیری جهاندیده باید یافتش که دردمندانه سؤال می‌کرد «این ملت چقدر باید رنج تحمل کند تا یک مسعود رجوی و موسی خیابانی پرورش بدهد؟» و می‌پرسید «مگر می‌شود به‌اینها تهمت زد؟» شاید هم بیان آن پیشمرگه کرد گویاتر باشد که: ‌«مردمی که مثل موسی را شهید بدهند مگر تسلیم می‌شوند؟». نمی‌دانم. شاید باید او را هنگامی که جنازه‌اش را به‌اوین بردند در میان انبوه میلیشیاهایی جستجو کرد که خود از آموزگارانشان بود. در وصف روحیة «موساهای جوان» آن شامگاه تاریخی نوشته‌اند: « بغضهایمان را بلعیدیم تا دشمن از اشکهایمان به‌شادی ننشیند. آن‌شب تا صبح هرکس بی‌صدا در زیر پتو بغضهایش را بارید». آنان هنگامی که در برابر اجساد سرداران و آموزگاران خود، از اشرف تا موسی و دیگر شهیدان قرار می‌گیرند به‌خواندن سرود می‌پردازند. مادر سالخوردة اسیر شروع به‌خواندن قرآن می‌کند و مادر دلاور دیگری از بالای سر شهیدان تا داخل سلول زیارت عاشورا و زیارت وارث را می‌خواند و می‌گوید: «اینها در عداد شهیدان عاشورا هستند». خواهر مجاهدی صف جمعیت را می‌شکافد و به‌صورت لاجوردی تف می‌اندازد. بیژن کامیاب‌شریفی خود را به‌پای آنها می‌اندازد و خاکپایشان را غرق بوسه می‌کند و همان جا با دستور لاجوردی و رگبار جلادان به‌موسی می‌پیوندد. او یکی از 150مجاهد اسیری است که همان شب تیرباران می‌شوند. شاید هم حق با آنان باشد که تصویر به‌خاک افتادة سردارشان در تلویزیون رژیم را توهینی به‌غیرت و شرف خود دانستند و خبر «موثق» نقل کردند که کسی که به‌شهادت رسیده نه سردار خیابانی که مجاهدی شبیه او بوده است. اینها درست دیدند. خبر دروغ این بود که موسی رفت و تمام شد. خبر درست این بود که موسی در هزاران موسی دیگر ادامه یافت. ادامه دارد و تا روز سرنگونی آخوندها در وجدان انقلابی هرانسان ایرانی ادامه خواهد یافت. می‌گویید نه؟ می‌گویید شعر می‌گویم؟ به‌علی اکبر اکبری نگاه کنید. به‌آرام گفتاری نگاه کنید، به‌امین مکوندی نگاه کنید، در چشمهای هرکدامشان دهها موسی را نمی‌بینید که به‌شما خنده می‌زند؟ حسین بن علی جاودانگی خودش را در گامهای هر زندة رهرویی دید. موسی با او عهد کرد. پس نمی‌تواند مرده باشد. نمی‌تواند نباشد. هست. کافی است که به‌برق چشمان هررزمنده ارتش آزادیبخش خیره شوید. موسی در آن برق شعله می‌کشد. موسی در ذره ذره خاک میهن جاودان شده است. نگاه کنید! او را ببینید! لاجوردی در شامگاه شهادتش، گفته بود:« «چه هدیه‌ای برای امام بهتر از این؟» و رفسنجانی نوشته بود پس از گزارش«مسئول اطلاعات سپاه به‌امام» «با آقای خامنه‌ای و احمدآقا در خدمت امام، چند عکس و فیلم یادگاری گرفتیم».اما موسی با تمام مجاهدان عکس یادگاری گرفته است. موسی در شعر مجاهدین ، سبزترین غزل است. بخوانیدش. آن چنان که مولوی خواند: زهی میدان، زهی مردان، همه بر مرگ خود شادان سر خود گوی باید کرد، وانگه رفت در میدان

در مورد قاطعیت موسی در برابر دشمن، چه در برابر بازجوها و پلیس و چه در برخوردهای درون تشکیلاتی‌اش، بسیار گفته شده است. طوری بود که احترام دشمن راهم برمی‌انگیخت و «آقا موسی» صدایش می‌کردند. در زندان دبی یک بار به‌مزاحمی چنان حمله کرده بود که پایش را چند روز در کند و زنجیر گذاشته بودند. در بازجویی یک بار با سر چنان زده بود به‌میز بازجویی و خون از سرش فواره زده بود که پس از آن بازجویش از او می‌ترسید. می‌دانست با موسی نمی‌شود شوخی کرد. در سال52 هم پس از شروع سرکوب زندانیان یک بار سرگرد زمانی با سبعیتی عریان بخت خود را آزمایش کرد. موسی را به‌زیر هشت برد. با باتوم به‌جانش افتادند و یک ساعتی او را زدند. میکروفن را هم بازکرده بودند تا بچه‌های بند صدای او را بشنوند. هیچ کس صدایی جز صدای باتومها که بر کف پا و بدن موسی فرود می‌آمدند، نشنید. در روابط درونی هم همین طور بود. همة کسانی که دستی در امور تشکیلاتی دارند می‌دانند که قاطعیت نشان دادن در درون تشکیلات بسیار دشوارتر است از اعمال قاطعیت در بیرون. به‌دلیل این که در درون، آدم مجبور به‌پرداخت بهایی بسا بیشتری است. باید با دوست و همرزمی سرشاخ شد یا کاری را انجام داد که معمولاً به‌لحاظ بیرونی صورت خوبی ندارد. موسی در این قبیل موارد هیچ چیز را جز منافع سازمان به‌رسمیت نمی‌شناخت. در مواردی که پای منافع سازمان و پیش برد یک خط در میان بود اولین کسی بود که گام پیش می‌گذاشت. اما همة نقطه قوتهای موسی به‌کنار، به‌نظر من قبل از هرچیز موسی را باید از شرمش شناخت. در زمانه‌ای هستیم که بارزترین ویژگی‌اش بی‌شرمی است. و در این جهان خالی ازشرم، شرم درموسی به‌حدی بود که بارزترین خصوصیت اخلاقی‌اش محسوب می‌شود. من این سعادت را نداشته‌ام که «حنیف» کبیر را ببینم. اما همیشه وقتی عکس او را در کسوت سربازی دیده‌ام یاد موسی افتاده‌ام و راز نگاه «ممدآقا» را کشف کرده‌ام. از شرمی که در نگاه موسی بود شرم نگاه حنیف را هم احساس می‌کنم. زیرا هریک از آنان دیگری را تداعی و تعریف می‌کند. وقتی مسعود(رجوی) از قول حنیف نقل می‌کند که موسی چگونه مجاهدی است، من از شرم او می‌فهمم معیار حنیف چه بوده است. تنها در یک مورد، و فقط همان یک مورد بود که موسی بی‌ملاحظه و حتی تا اندازه‌ای گستاخ می‌شد. آن هم وقتی بود که صحبت حفاظت از مسعود پیش می‌آمد. در این نقطه موسی به‌راستی حتی جلو خود مسعود می‌ایستاد و کوتاه نمی‌آمد. در 19شهریور59، روز فوت پدر طالقانی، به‌صورتی کاملاً تصادفی مسعود و موسی را در یک ماشین در میان انبوه جمعیت یافتم. سیل جمعیت راه را بسته بود. می‌خواستند خود را به‌بهشتت زهرا برسانند. وقتی راه بند آمد مسعود پیاده شد تا با موتوری که جلیل دزفولی می‌راندش برود. موسی چنان غرید و مانع شد که من متحیر مانده بودم. همه شوکه شده بودند و موسی ازموضع فرمانده حفاظت دستور داد و مسعود بدون کوچکترین حرفی به‌داخل ماشین بازگشت. در آن روز صد بار به‌موسی آفرین گفتم. اما ضمناً به‌چشمهای پرحسرت مسعود نگاه کردم و بغضم گرفت. وقتی سوار شد یواشکی از پشت شیشه داشت برای دختر بچة کوچکی در کوچه‌ای دور افتاده دست تکان می‌داد. با این که جایگاه ایدئولوژیک و تشکیلاتی‌اش برای هیچ یک از مجاهدین و حتی غیر مجاهدین ناشناخته نبود اما با کوچکترین حرفی و حرکتی تا بناگوش سرخ می‌شد و دست و پایش را گم می‌کرد. در تمام مدتی که با او بودم هیچگاه ندیدم به‌چشمان کسی خیره شود. همیشه زمین را نگاه می‌کرد.وقتی هم که در جشنی، شعر یا ترانه‌ای را می‌خواند اول سرخ می‌شد، بعد چشمهایش را به‌زمین‌می‌دوخت و به‌ترکی و فارسی آواز سر می‌داد و چه آوازی! «مجاهد لر گلی‌لر، مجاهد لر گلی‌لر». «محب صادق»ی که کارش «پاکبازی» بود از تک تک سلولهایش این زمزمه به‌گوش می‌رسید که: «زمحبتت نخواهم که نظر کنم به‌رویت



مطالب مارا درتو ئیتر بنام @ bahareazady ودر وبلاک خط سرخ مقاومت  دنبال کنید