۱۳۹۶ بهمن ۲۲, یکشنبه

حماسه جاودانه آرش قهرمان ملی





درباره آرش:
طبری، نام وی را « آرش‌شاتین» قید کرده است. این همان نام اوستایی « خشو، وی، ایشو» بوده است که معنای آن « خداوند تیر شتابنده» بوده. و این، صفت آرش بوده‌است. در روایتی دیگر گفته‌اند که رب‌النوع زمین « اسفندارمذ» تیروکمانی به آرش داد و گفت « این تیر دورپرتاب است لکن هر که آن را بیفکند، درجای بمیرد» آرش،چنان که نوشته‌اند در روز سیزدهم از ماه تیر، برای پرتاب تیر خود بر صخره‌های دماوند رفت. برخی گفته‌اند محل پرتاب تیر فراز قلعه آمل بوده است. و همچنین روایتی دیگراست که آرش برجبال طبرستان فرا رفت. جایگاه فرود تیر در گردنه‌ای به‌نام « مزدوران» بود که آن مرز را از آن پس مرز توران خواندند. گروهی دیگر گفته‌اند تیر را در مشرق ایران در کنار آب آمویه یافتند. همچنین گفته‌اند که تیر به همراه ایزدِ هوا راهی دراز طی کرد و درمرو بربن درخت گردویی فرودآمد. و بدینسان مرز ایران گشاده گردید. فخرالدین اسعد گرگانی  شاعر قرن پنجم هجری  در منظومه ویس و رامین نیز درباره آرش آورده‌ است که:
 «  از آن خوانند آرش را کمانگیر   که از آمل به مروانداخت یک تیر  »


شعر آرش

چو پایان عهد منوچهر شد                
زمانه تهی از مه و مهر شد
همه خاک ایران ز غم تیره شد      

چو بدخواه بر مردمان چیره شد
بیآمد یکی روز پرخوف و ننگ      

دل خلق از درد شد تنگ تنگ
همی‌ ترس بود سکوت و سکون       

هراس از حرس بود و نکبت فزون
همه شهرها بی‌خروش و خموش      

به چنگال دیوان فتاده زجوش
همه مرزها گشته پامال دد     

همه فالها، نکبت و فال بد
همه برجها جایگاه بدان           

دلیران فتاده به چنگ ددان
چنین تلخ مر خلق را حال بود      

وزین حال بی‌آگهی زال بود
نیارست کس کز حصار ددان       

گریزد سوی شهر زابلستان
که گوید خبر زال را زین شکست    

ز شش سو دد زشت خو را ه بست
هر آزاده رزمجو سر به دار          

شقی خصم انسان، درآمد به کار
همه باغ آمال بی‌برگ و خشک      

تهی از گُل و عطر باران و مُشک
از ایران هرآن کس که آزاده بود     

به کند و به زنجیر افتاده بود
مگر آن که دریوزه‌گر بود و خوار     

به تسلیم تن داده و‌ ننگ و عار
هراسان بپا کرد افراسیاب          

ز مکرآوران مجلسی با شتاب
که: تدبیر جویید اندرنهان          

بگیریم ایران ز ایرانیان
به مجلس نشستند اهل فسون    

هم اندیشه کردند از حد فزون
از آن رایزن قوم ناپاک دل    

درآمد یکی مکر از آب و گل
که پرواز تیری نماید عیان     

کجا زان ایران، کجا دشمنان
اگر تیر نزدیک آید فرود      

مراین مرز ویرانه‌ای تنگ بود
وگر دور پرّد، کجا؟ تا به چند       

چه کس گشت زین عهد بد سربلند؟
***
که دارد ز پولاد، بازو و زور؟              

که اندازد این تیر تا دور دور
دهانها به گفتار زین مکر زشت      

همه چشمها خیره زین سرنوشت
به پچ‌پچ همه دو به دو گردهم      

همه دیده‌ها پرنم از اشک غم
به هر شهر پیچید پرسش چو موج      

چه در کوی و برزن چه لشگر چه فوج
همه کودکان بر سر بام و در        

ز روزن برون مادران کرده سر
همه دختران وطن زار و ریش       

گلوبند ‌افشرده در مشت خویش
رخ مردمان تیره زین ننگ و عار    

ز فیروزی خصم و دژخیم خوار.
***
شب سیزده بود از ماه تیر         

که ناگاه شیری درآمد دلیر
منم آرش! آزاده‌ای سربلند    

سرو کار من با کمان و کمند
بدین آزمون اینک آماده‌ام       

سرو جان به راه هدف داده‌ام
مرا، مام، خلقی‌است پررنج و درد 

که پوشانده بر من لباس نبرد
کمانی مرا داده درچله،‌تیر     

روان کرده روسوی میدان، چو شیر
سپندارمذ داده من را کمان     

به تیرم بود پَرز عشق وز جان
شهابم به شب، اخترم، آرشم     

ز گرمای آزادگی آتشم
بگیرم قوی قلب خود را به دست

چو جامی ز خون در کف می‌پرست
بنوشم از آن خون به بزم شما       

بکوبم چو جامی به رزم شما
نخواهم به تن جان درین روز ننگ   

مراین جان فلاخن کنم، دل چو سنگ
دل خلق باشد در این مشت من       

امید همه خلق، هم‌پشت من
کنون کهکشان را کمان می‌کنم       

فروزان شهابی روان می‌کنم
ز آتش بوَد تیر من را پری        

مرا باد باشد چو فرمانبری
دماوند مأوای من بوده‌است     

فدا و وفا، رأی من بوده است
ولیکن در این کار، جان، مایه‌ است  

نه زور و نه نیروم سرمایه‌ است
مرا عشق خلقی دهد سوز و ساز

نداند همه‌ کس مرین رمز و راز
همه‌ جانم از عشق مردم پر است 

نه جز عشق میهن مرا درخور است
چو جان را به تیرآورم روز رزم    

نماند ز رفتن، کند دور خصم
***
الا! صبح تابان ایران درود!       

که با آرشت این پسین صبح بود
قسم برشکوه دماوند کوه       

قسم برهرآن صخره بی‌ستوه
که در راه خلق و وطن جان من     

به تیر اندر آید ز پیمان من
زمین! ای زمان! ای طلوع! ای پگاه!    

به‌خاطر سپار این بهین رسم و راه
که آرش نهد جان به چله کمان      

که ایران رهد از کمند ددان
همه رسم آزادگی این بُوَد     

بکامم کنون مرگ، شیرین بود
هلا! ای فروغ درخشان برآ!       

بتابان تو نورت بر ایران سرا
چو خلقم اسیر است دربند دیو       

چگونه زیم بی‌خروش و غریو؟
ندارم دمی دست، از این طلب       

مگر رَسته بینم وطن را ز شب
کنون مرگ برکف روم سوی خصم

که اهریمن از خاک رانم به رزم
هلا! قله‌های غرور وطن!    

سر فخر سایید زین کار من
من از جان فروزان کنم شعله‌ها 

ز شورش فراز سر صخره‌ها
بماند فروغی که تا جاودان    

بتابد فراراه پیرو جوان
***
زبام همه خانه‌ها کودکان      

کشیدند فریاد از عمق جان
که بر آرش از ما هزاران درود      

ره رزم ایران همو برگشود
چو آرش فرارفت برصخره‌ها   

همه خلق خواندند او را دعا
ز چشمان پیرو جوان موج اشک 

بجوشید و انگیخت در خصم رشک
فرارفت  آرش ز صخره بر اوج      

فروریخت ژاله ز چشمان چو موج
 زمین خامش و آسمان هم خموُش

تو گویی ز گیتی همی‌رفته هوش
به دامان کهسار هم‌چون پلنگ       

فرا رفت آرش ز سنگی به سنگ
سحرگاه پاکی بُد از ماه تیر    

که خورشید می‌شد به شبگاه چیر
قدمهای آرش گرفته طنین      

به سرتاسر خاک ایران زمین
به پژواک می‌رفت بانگش ز بحر 

به تفتان و هم ساحل ماهشهر
همه بامها پر ز خرد و کلان       

ز دخت و زپور و ز پیرو جوان
به کشتی ز دریا هرآن ناخدای      

به هرگوشه هرجا، به هرناکجای
ستایشگر عزم آرش همه      

ز صحرا شبان بی‌غمی از رمه
ده  و دیهگان، شهری و شهربان

دو دیده بر آرش، به تیر و کمان

***
یکی زانوی چپ  به سنگی نهاد     

کمان از زره بی‌درنگی گشاد
بر آورد تیری ز ترکش درشت       

تو گفتی دل از سینه کندی به مشت
به چله نهاد و کشیدیش  زَفت      

سوی کهکشان تیر چون شیر رفت
***
دو روز و دو شب تند رفتی سوار

ز کوه و زدشت و زرود و گدار
نجستند تیرارچه بس تاختند     

که راز چنان تیر نشناختند
به شام دوم رهسپاران راه     

ز جیحون گذشتند و گاهِ پگاه
به ساقی تناور ز گردوی پیر       

 همی‌یافتند آن روان گشته تیر
چو جستند آرش به کوه و کمر      

کمان یافتند و نه زین بیشتر
نه آرش به حا بود و نی تیر او    

نه زان بازوان کمانگیر او
ولیکن زهرسنگ گویی به گوش  

طنینی رسید اینچنین پرخروش
که آرش به تیراندر آورد جان       

که ایران رهاند ز شر ددان
همه زور و نیروش در تیرکرد      

همی کار بس تیغ شمشیر کرد
بسی گشت خورشید درآسمان    

چنین قصه برجاست از باستان
که فرزند ایران همه صف به صف   

از آرش ستانده‌ست شور شرف
فروغی ست آرش نه افسانه است

که روشن درآتشگه خانه است
بمان شاد ای میهن آرشان     

که داری کنون ارتشی از یلان
که در راه محو ستم جان به کف     

دهد جان شیرین به راه شرف
***
(1)-حماسه‌ی آرش اگر ‌چه در عهد منوچهر بوده است اما در شاهنامه‌ی حکیم فردوسی بزرگوار نبود. از این حماسه یک  روایت زیبای نو توسط استاد سیاوش کسرایی سروده شده دیدم. و حیفم آمد که روایتی به نظم از آرش نداشته باشیم. این بود که با اجازه‌ی فردوسی بزرگ دست به نظم «آرش» زدم.
م. شوق
وداستانی دیگر از آرش : سیاووش کسرایی 
داستان آرش
در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی، در جنگی با توران، افراسیاب سپاهیان ایران را در مازندران محاصره می‌کند. سرانجام منوچهر پیشنهاد صلح می‌دهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را می‌پذیرند و برای قبول این صلح و تحقیر ایرانیان پیشنهاد می کنند که یکی از پهلوانان ایرانی بر فراز البرز تیری بیندازد و محل فرو افتادن آن تیر، مرز ایران و توران در نظر گرفته شود.
در ایران کسی جرات این کار را به خود نمی دهد. آرش که پیک لشکر ایران بود پیامی را به لشکر توران می برد. پادشاه توران برای تحقیر بیشتر ایرانیان خود آرش را انتخاب می کند و آرش به اجبار مسئولیت این کار را می پذیرد. در لشکر ایران همه به آرش خرده می گیرند که چرا این مسئولیت را پذیرفتی و تو باعث ننگ ایران خواهی شد.
آرش به فراز دماوند می‌رود و تیر را پرتاب می‌کند. پس از این تیراندازی آرش از خستگی می‌میرد. آرش هستی‌اش را بر پای تیر می‌ریزد؛ پیکرش پاره پاره شده و در خاک ایران پخش می‌شود و روانش در تیر دمیده می‌شود. تیر از صبح تا غروب حرکت کرده و در کنار رود جیحون یا آمودریا بر درخت گردویی فرود می‌آید. و آنجا مرز ایران و توران می‌شود. مطابق با برخی روایت‌ها اسفندارمذ تیر و کمانی را به آرش داده بود و گفته بود که این تیر خیلی دور می‌رود ولی هر کسی که از آن استفاده کند، خواهد مرد. با این وجود آرش برای فداکاری حاضر شد که از آن تیر و کمان استفاده کند.
بسیاری آرش را از نمونه‌های بی‌همتا در اسطوره های جهان دانسته‌اند؛ وی نماد جانفشانی در راه میهن است.

شعر زیبای آرش کمانگیر از سیاوش کسرایی: البته چون این شعر طولانی بود قسمت هاییش رو حذف کردم
آرش کمانگیر

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.

روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره.
دشمنان بر جان ما چیره.
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستان های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بد نامی،
روزگار ننگ.

سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه گاه دشمنان پر جوش.
 مرزهای ملک،
همچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بی سامان.
برج های شهر،
همچو بارو های دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو ...

انجمن ها کرد دشمن،
رایزن ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند.
نازک اندیشانشان، بی شرم، -
که مباداشان دگر روز بهی در چشم،-
یافتند آخر فسونی را که می جستند...

آخرین فرمان، آخرین تحقیر...
مرز را پرواز تیری می دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور...
تا کجا؟...تا چند؟...
آه!... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟»

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛
کودکان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در.

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحری برآشفته،
به خروش آمد؛
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد.

«منم آرش، -
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.

مجوییدم نسب، -
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ی دیدار.
 مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.

در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی ست در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم.

ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»

پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:

“درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آن گه بی درنگی خواهدش افکند.

زمین می داند این را، آسمان ها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش.
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش.
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید.
هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید.

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه.
سرود بی کلامی، با غمی جان کاه،
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح دم هم راه.
کدامین نغمه می ریزد،
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت،
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟
طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟

دشمنانش، در سکوتی ریش خند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بند ها در مشت،
هم او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی او،
پرده های اشک پی درپی فرود آمد.»

“شام گاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.


مطالب مارا درتو ئیتر بنام @ bahareazady ودر وبلاک خط سرخ مقاومت  دنبال کنید