آنکه در خونش طلا بود و شرف؛ دربارهی حسین مدنی
حسین مدنی از مجاهدین قهرمانی بود که در شهر اشرف طی حملهی تروریستی نیروهای سپاه به شهادت رسید. علی صفوی از همرزمان قدیمی او از نخستین دیدار با حسین مدنی و آخرین دیدارش نوشته است؛ تصاویری که در خاطره و عاطفهی علی صفوی ثبت شدهاند.
مهدی راد
امروزه و علیرغم گذشت چند نسل از روزگاری که آخوندهای اشغالگر میهن، بخشی عظیم از سرمایه این مرز و بوم را صرف خاموش ساختن سازمان مجاهدین و فراموش ساختن اذهان از نام پرآوازه آن کردند اما هر بار این نام با طنین بیشتر در زبانها جاری میشود. به راستی چرا با اینکه علاوه بر رژیم، عالمی هم در تلاش برای تلاشی این سازمان امکانات بیش از ۱۰ دولت بزرگ جهان را هم به خدمت گرفته است باز هم این درخت رویین تن و بلند شاخسار در گذر تاریخ ایستاده است و به مام میهن وعده آزادی میدهد. پاسخ در یک کلمه بیش نیست: «فدا».
مولانا نه با دو دیوان مثنوی و شمس، بلکه با گذشتن از کرسی استادی ۴۰۰ دانش پژوه کلاسش و سر ساییدن به آستان درویشی بیدل و بی نام به نام شمس تبریزی؛ حلاج نه با شعرهای ناب خودش و یا عرفان متعالیش بلکه با پذیرش هر سرنوشتی حتی اگر مرگی بس فجیع به فتوای حکام ضد شرع اسلام پناه دربار عباسی باشد؛ و در اوج همه اینها حسین بن علی نه با آوازه فرزند علی و زهرا و نوه محمد بودن بلکه با آفرینش بی نظیرترین تابلوی «فدا» است که ماندگاری ابدی را در تاریخ بشر رقم زدهاند. مجاهدین هم اگر توانستهاند علیرغم همه دشمنیها با عبور از خطرناکترین پیچهای سرنوشت در ۵۳ امین سالگرد تولدشان آلترناتیو رژیم مدعی اشغال ۴ پایتخت عربی باشند تنها با «فدا» بوده است و بس.
۱۰ شهریور ۱۳۹۲ شاهدی است گویا بر این ادعا، آنجا که بالاترین کادرها در کنار جوانترین عضو سازمان با دستان خالی در برابر حجم متراکمی از نیروهای آدمکش مالکی در دفاع از شهرشان و یارشان حتی روی تختهای بیمارستان تمام کش میشوند ولی باز هم واژه تسلیم را به تسلیم وا میدارند. حسین مدنی یکی از آنان بود. علی صفوی که با طی عرصههای نبرد نظامی، در خط مقدم نبرد سیاسی برای آزادی ایران میرزمد دلنوشتهیی در مورد او به ثبت داده است که تصویری گویا از این شهید جاوید است. آن را با اندکی تلخیص میآورم.
مولانا نه با دو دیوان مثنوی و شمس، بلکه با گذشتن از کرسی استادی ۴۰۰ دانش پژوه کلاسش و سر ساییدن به آستان درویشی بیدل و بی نام به نام شمس تبریزی؛ حلاج نه با شعرهای ناب خودش و یا عرفان متعالیش بلکه با پذیرش هر سرنوشتی حتی اگر مرگی بس فجیع به فتوای حکام ضد شرع اسلام پناه دربار عباسی باشد؛ و در اوج همه اینها حسین بن علی نه با آوازه فرزند علی و زهرا و نوه محمد بودن بلکه با آفرینش بی نظیرترین تابلوی «فدا» است که ماندگاری ابدی را در تاریخ بشر رقم زدهاند. مجاهدین هم اگر توانستهاند علیرغم همه دشمنیها با عبور از خطرناکترین پیچهای سرنوشت در ۵۳ امین سالگرد تولدشان آلترناتیو رژیم مدعی اشغال ۴ پایتخت عربی باشند تنها با «فدا» بوده است و بس.
۱۰ شهریور ۱۳۹۲ شاهدی است گویا بر این ادعا، آنجا که بالاترین کادرها در کنار جوانترین عضو سازمان با دستان خالی در برابر حجم متراکمی از نیروهای آدمکش مالکی در دفاع از شهرشان و یارشان حتی روی تختهای بیمارستان تمام کش میشوند ولی باز هم واژه تسلیم را به تسلیم وا میدارند. حسین مدنی یکی از آنان بود. علی صفوی که با طی عرصههای نبرد نظامی، در خط مقدم نبرد سیاسی برای آزادی ایران میرزمد دلنوشتهیی در مورد او به ثبت داده است که تصویری گویا از این شهید جاوید است. آن را با اندکی تلخیص میآورم.
بهار سال ۱۳۵۸ (همان «بهار آزادی!») بود که شهید قهرمان مجاهد حسین مدنی را برای نخستین بار در آمریکا و در یکی از تظاهرات هواداران مجاهدین در واشینگتن دیدم.

۱۹ سال بیشتر سن نداشت. همسن و سال آن «شیرآهن کوه مرد» مهدی رضایی بود و به همان اندازه «رویینه تنی که راز مرگ اش اندوه عشق و غم تنهایی» است. و همانند او قلبش پر از کینه نسبت به دشمن و سرشار از عشق و محبت نسبت به مردم و میهن بود. نزدیک به ۴۰ سال از آن روزگار به یاد ماندنی میگذرد. روزگاری که آن جوان دلیر دریادل در بهار مقاومت ما و زندگی من شکفت … و هرگز نمرد. قدبلند و راست قامت و رشید و خوش چهره بود. چهرهای مهربان – واقعاً مهربان – داشت، و لبخندی شاد به گرمی نور چشمان پرمهرش. از آنگونه شادی و مهری که خستگی را از بدنت فراری میداد. مفهوم خستگی از خودش هم فرار کرده بود. گامهایش دراز و مصمم و مستحکم بودند، تو گویی پاهایش حوصله منتظر ماندن برای سررسیدن باقی بدنش را نداشتند. در صدای عمیقش، قاطعیت و جدیت و دوستی تواما موج میزد. بهغایت باهوش و شوخ طبع بود، بطوریکه به ندرت چهره بدون لبخندش را به یاد میآورم. در ورزش بخصوص فوتبال و بسکتبال مهارت خاصی داشت، بطوریکه هیچ وقت دوست نداشتم در تیم مقابل او باشم! در آن لحظه بهاری هرگز تصور نمیکردم که گونههای سرخ این نوشکوفه، که لبخندهایش را از آنها آویزان میکرد، روزی محل اصابت گلوله جهل و ارتجاع خواهد شد. وای بر ظالمان، وای بر ظالمان …

حسین هفت سال از من کوچکتر بود اما مرا همواره مجذوب شخصیت، هوش سرشار، صبر و صمیمیت، آگاهی و نقطه نظرات و منطق قاطع و ایمان و جدیت خود میکرد. چندماه بعد من از میشیگان، بعد از به گروگان گرفتن شهید والا مقام، محمدرضا سعادتی توسط خمینی، همانند آن دوران که اشرف نشانان قهرمان در سراسر جهان برای آزادی هفت گروگان دهم شهریور بهپا خاستند، راهی نیویورک شدم تا در اعتصاب غذا برای فراخوان به آزادی او شرکت کنم. ایامی بود که خمینی تاخت و تاز خود را علیه مجاهدین آغاز کرده بود و مرزهای انقلاب و ارتجاع در جغرافیای فاز سیاسی به سرعت ترسیم میشدند. حسین را اینبار در پارک رالف بانچ، در مقابل مقر ملل متحد، دیدم. او از مسئولان برگزاری اعتصاب غذا بود و اطلاعیهای را که نوشته بود به دست من داد تا ترجمه کنم. ۱۱ روز با هم در اعتصاب غذا بودیم. در پایان هر روز، سوار بر وانتی با او و بقیه برادران به محل استقرار میرفتیم و در مسیر او سربه سر همه میگذاشت؛ میگفتیم و میخندیم. چندماه بعد که از میشیگان برای همیشه راهی نیوجرسی شدم، او را مجدداً در پایگاهی در آنجا دیدم. مسئولیت کار دیپلماسی در آن ایام با او بود. صبحگاهان همگی، برادرانی که در آن پایگاه بودیم، با سرود میلیشیا و سرود زحمتکشان ورزش میکردیم و بر سر سفرهای که بر زمین پهن میکردیم، صبحانه میخوردیم. یادشان بهخیر. بسیاری از کسانی که در آن ایام هم سفره ما بودند، در سالهای بعد به عهد خودشان با خدا و خلق وفا کردند و در صحنه مبارزه با دشمن ضد بشری به سوی رفیق اعلا پر کشیدند، «مجید و جعفر و مرتضی و مهرداد، فرهاد، و …». مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا الله عَلَیهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَی نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ ینْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا [أحزاب آیه ۲۳]
حسین، ضمن آگاهی و دانش وسیعی که داشت، عمیقاً آرمانگرا و متعهد بود. در مورد تعهدات و مسئولیتهایش وسواس به خرج میداد. به یاد میآورم که هیچ کاری را نیمه کاره رها نمیکرد و تا به آخر وظایفش را به بهترین نحو انجام میداد. ذهن پاک او با چرتکه اندازی فردی و تاجری و سود و زیان همواره غریب و اصلاً قهر بود. صاف، مثل آینه، و فداکار. براستی مجاهدی بود که ظرفیت و لیاقت پذیرش انقلاب مریم را تا بن استخوان داشت و به یُمن همین انقلاب مرتبت و درجات بالایی از مسئولیت پذیری و انقلابی گری و کار بی چشمداشت را احراز کرد.
در نیوجرسی و در نیویورک و سالها بعد در واشینگتن تقریباً هر روز در کنار هم بودیم. او برای من و بسیاری دیگر از برادران که تحت مسئولیت او کار میکردیم، برادر بزرگتر، نه آموزگارمان بود. کوهی بود برافراشته از محبت، آگاهی، لیاقت، انسانیت، و شجاعت. همه ما میتوانستیم به او تکیه کنیم. در کنفرانسها و تظاهرات و برنامههای متعددی با هم شرکت میکردیم و او همواره یک مسئول پرتوان و لایق بود. در اواسط دهه ۱۳۶۰ مدتی با او در واشینگتن هم خانه شدم. در آن جا مسئولیت آماده سازی صبحانه را بین یکدیگر تقسیم کرده بودیم. روزهای به یاد ماندنی و شیرینی بودند که اکنون بعد از سالیان فقط میتوانم با لایه ضخیمی از اشک به آنها بنگرم. اگر آدمی در زندگیاش گنجینه و خزانهای از گرانبهاترین خاطرات داشته باشد، پربهاترین گنجینه من نظیر همان روزها است. ای کاش میتوانستم لحظهای هم که شده به آن ایام بازگردم، با حسین، و صبحانههایی که مزهاش را هنوز به خاطر دارم، و به آن خانه کوچک اما پرلطف و پرمحبت و پرنعمت.
حسین، ضمن آگاهی و دانش وسیعی که داشت، عمیقاً آرمانگرا و متعهد بود. در مورد تعهدات و مسئولیتهایش وسواس به خرج میداد. به یاد میآورم که هیچ کاری را نیمه کاره رها نمیکرد و تا به آخر وظایفش را به بهترین نحو انجام میداد. ذهن پاک او با چرتکه اندازی فردی و تاجری و سود و زیان همواره غریب و اصلاً قهر بود. صاف، مثل آینه، و فداکار. براستی مجاهدی بود که ظرفیت و لیاقت پذیرش انقلاب مریم را تا بن استخوان داشت و به یُمن همین انقلاب مرتبت و درجات بالایی از مسئولیت پذیری و انقلابی گری و کار بی چشمداشت را احراز کرد.
در نیوجرسی و در نیویورک و سالها بعد در واشینگتن تقریباً هر روز در کنار هم بودیم. او برای من و بسیاری دیگر از برادران که تحت مسئولیت او کار میکردیم، برادر بزرگتر، نه آموزگارمان بود. کوهی بود برافراشته از محبت، آگاهی، لیاقت، انسانیت، و شجاعت. همه ما میتوانستیم به او تکیه کنیم. در کنفرانسها و تظاهرات و برنامههای متعددی با هم شرکت میکردیم و او همواره یک مسئول پرتوان و لایق بود. در اواسط دهه ۱۳۶۰ مدتی با او در واشینگتن هم خانه شدم. در آن جا مسئولیت آماده سازی صبحانه را بین یکدیگر تقسیم کرده بودیم. روزهای به یاد ماندنی و شیرینی بودند که اکنون بعد از سالیان فقط میتوانم با لایه ضخیمی از اشک به آنها بنگرم. اگر آدمی در زندگیاش گنجینه و خزانهای از گرانبهاترین خاطرات داشته باشد، پربهاترین گنجینه من نظیر همان روزها است. ای کاش میتوانستم لحظهای هم که شده به آن ایام بازگردم، با حسین، و صبحانههایی که مزهاش را هنوز به خاطر دارم، و به آن خانه کوچک اما پرلطف و پرمحبت و پرنعمت.
هزاران بار آرزو داشتم که گلولههایی که سر و گونه او را نشانه رفته و شکافتند، مرا میگرفتند. در طول این سالیان، شهادتهای زیادی را شاهد بوده و تجربه کردهام، در میان آنها، شهادت برادر بزرگتر خودم که از قضا، نامش حسین بود. اما حسین مدنی از آن سنخ انسانهای شجاع و ثابت قدمی بود که میهن ما ایران به ندرت در دامن خود میپروراند. او از مرگ نمیهراسید، بلکه از مردن در سرزمینی هراسان بود که «مزد گورکن از بهای آزادی آدمی افزون است». پس همه جا را جست و مجاهدین را یافت و آن گاه به اختیار برگزید و از خویشتن خویش بارویی پی افکند. و در نهایت ۳۴ سال بعد رستگار و جاودان شد.
در انتهای راهی چنان کوتاه
خوشا به سعادت حسین که «سرچشمههای زلال انسانیت» را در رهبری مقاومت یافت. در قسمتی از نامهاش به برادر مسعود در دوران پایداری پرشکوه برای پیروزی در اشرف، نوشته بود: «… اگر اشرف بگونه ای تمام عیار سینه به سینه رژیم و ایادیش شود طلسم و جبر تعادل قوا را میتوان در هم شکست اما قیمت بالایی میخواهد. آدم وقتی اسیر تعادل قوا نباشد راه روشن است و این بار هم من با اتکای خودتان توانستم از چنبره همین محاسبات تعادل قوایی نسبتاً بیرون بیایم».
خوشا به سعادت حسین که «سرچشمههای زلال انسانیت» را در رهبری مقاومت یافت. در قسمتی از نامهاش به برادر مسعود در دوران پایداری پرشکوه برای پیروزی در اشرف، نوشته بود: «… اگر اشرف بگونه ای تمام عیار سینه به سینه رژیم و ایادیش شود طلسم و جبر تعادل قوا را میتوان در هم شکست اما قیمت بالایی میخواهد. آدم وقتی اسیر تعادل قوا نباشد راه روشن است و این بار هم من با اتکای خودتان توانستم از چنبره همین محاسبات تعادل قوایی نسبتاً بیرون بیایم».
در تابستان داغ سال ۱۳۸۷، برای آخرین بار او را در اشرف دیدم. مثل همیشه لبخندی به لب داشت. سخت در آغوشش کشیدم و گونههایش را غرق بوسه کردم. افسوس که هیچ نمیدانستم که این آخرین دیدارمان است و خداحافظیمان چند روز بعد، آخرین وداع. از من در باره کارزار حقوقی خروج از لیست تروریستی در انگلیس و اتحادیه اروپا و آمریکا سئوال کرد. به او گفتم تردید نکن، با خواهر مریم، نامگذاری تروریستی ارتجاعی-استعماری را درهم خواهیم شکست.
تابلویی که حسین و ۵۱ تن دیگر از همرزمانش در ۱۰ شهریور ۹۲، در آن روز تاریخی خلق و در سینه تاریخ ثبت و ابدی کردند، مملو و مشحون از زیباییها است. الگوی – به قول خودش – نه گفتن به «تسلیم تعادل قوا شدن» و «اسیر فتنههای فرصت طلبانه شدن» که مخصوصاً این روزها در صدر طرحهای شوم اطلاعات آخوندی برای تخطئه کردن مقاومت و مجاهدت برای آزادی است.
آری، ای مردم ایران! نابه کارانی هستند آن سو (چیره دستانی در حرفه «کت بسته به مقتل بردن»)، و نیز دلیرانی دریادل این سو (چرب دستانی در صنعت «زیبا مردن»). و در عصر ما، این حکایتی است در خور تأمل بزرگترین فلاسفه زیبایی شناسی.
آن شاعر و فیلسوف نامدار آلمانی (فردریش شیلر) مفهوم «زیبایی» را نه تنها یک احساس وابسته به زیباشناسی بلکه یک تجربه اخلاقی، معنوی و وجدانی قلمداد میکرد: یعنی آنچه از نظر اخلاقی خوب و نیکو و حق است، در عین حال زیبا است. آزاد زیستن و در عین اختیار و آگاهی، خود را در راه آزادی فدا کردن و در این راه بر غریزه حفظ خود غلبه کردن، خود عملکردی است زیبا و شاید هم مطلقاً زیبا. و اسکار وایلد جستجو کردن برای یافتن «نشانههایی از زیبایی» را جستجویی برای یافتن «رمز و راز زندگی» و ماندگاری میدانست.
آری، رمز و راز زندگی و رمز و راز ماندگاری و پویایی مجاهدین در همین زیباییها است. من هم جز زیبایی و فدای بیکران و عشق به آرمانهای انسانی در تصویر شهادت حسین نمیبینم. من، برخلاف مرگ و زیستن مادون انسانی، در این تصویر فقط جاودانگی و رمز زندگانی را میبینم، از مهدی رضایی، گل سرخ انقلاب، تا اشرف و موسی تا دکتر کاظم تا حسین مدنی در کهشکان اشرف که در بهار ما شکفت و هرگز نخواهد مرد.
سردار خیابانی در بزرگداشت عاشورای حسینی گفته بود: «ممکن است ما را بکشید، ممکن است ما را زندانی بکنید، اما نه، مجاهدین از بین رفتنی نیستند… این فکر باقی ماندنی است چون حق است. این فکر جای خودش را در جامعه و تاریخ بازخواهد کرد، این پرچم اگر هم امروز از دست ما بیفتد، دست دیگری حتماً آنرا برخواهد گرفت. پس ما حق داریم امیدوار باشیم. ما حق داریم از مشکلات و خطرات نهراسیم و از آنها استقبال کنیم». و امروز آن پرچمی که دست حسین و یاران شهیدش در حماسه کهکشان اشرف بود، در دستان پرتوان جوانان شورشی این میهن، در کانونهای شورشی، در جای جای ایران اسیر، اما بپاخاسته، در اهتراز است.
تابلویی که حسین و ۵۱ تن دیگر از همرزمانش در ۱۰ شهریور ۹۲، در آن روز تاریخی خلق و در سینه تاریخ ثبت و ابدی کردند، مملو و مشحون از زیباییها است. الگوی – به قول خودش – نه گفتن به «تسلیم تعادل قوا شدن» و «اسیر فتنههای فرصت طلبانه شدن» که مخصوصاً این روزها در صدر طرحهای شوم اطلاعات آخوندی برای تخطئه کردن مقاومت و مجاهدت برای آزادی است.
آری، ای مردم ایران! نابه کارانی هستند آن سو (چیره دستانی در حرفه «کت بسته به مقتل بردن»)، و نیز دلیرانی دریادل این سو (چرب دستانی در صنعت «زیبا مردن»). و در عصر ما، این حکایتی است در خور تأمل بزرگترین فلاسفه زیبایی شناسی.
آن شاعر و فیلسوف نامدار آلمانی (فردریش شیلر) مفهوم «زیبایی» را نه تنها یک احساس وابسته به زیباشناسی بلکه یک تجربه اخلاقی، معنوی و وجدانی قلمداد میکرد: یعنی آنچه از نظر اخلاقی خوب و نیکو و حق است، در عین حال زیبا است. آزاد زیستن و در عین اختیار و آگاهی، خود را در راه آزادی فدا کردن و در این راه بر غریزه حفظ خود غلبه کردن، خود عملکردی است زیبا و شاید هم مطلقاً زیبا. و اسکار وایلد جستجو کردن برای یافتن «نشانههایی از زیبایی» را جستجویی برای یافتن «رمز و راز زندگی» و ماندگاری میدانست.
آری، رمز و راز زندگی و رمز و راز ماندگاری و پویایی مجاهدین در همین زیباییها است. من هم جز زیبایی و فدای بیکران و عشق به آرمانهای انسانی در تصویر شهادت حسین نمیبینم. من، برخلاف مرگ و زیستن مادون انسانی، در این تصویر فقط جاودانگی و رمز زندگانی را میبینم، از مهدی رضایی، گل سرخ انقلاب، تا اشرف و موسی تا دکتر کاظم تا حسین مدنی در کهشکان اشرف که در بهار ما شکفت و هرگز نخواهد مرد.
سردار خیابانی در بزرگداشت عاشورای حسینی گفته بود: «ممکن است ما را بکشید، ممکن است ما را زندانی بکنید، اما نه، مجاهدین از بین رفتنی نیستند… این فکر باقی ماندنی است چون حق است. این فکر جای خودش را در جامعه و تاریخ بازخواهد کرد، این پرچم اگر هم امروز از دست ما بیفتد، دست دیگری حتماً آنرا برخواهد گرفت. پس ما حق داریم امیدوار باشیم. ما حق داریم از مشکلات و خطرات نهراسیم و از آنها استقبال کنیم». و امروز آن پرچمی که دست حسین و یاران شهیدش در حماسه کهکشان اشرف بود، در دستان پرتوان جوانان شورشی این میهن، در کانونهای شورشی، در جای جای ایران اسیر، اما بپاخاسته، در اهتراز است.
یادش جاویدان و راهش پر رهرو باد.
حسین، برادرم
دریغا شیرآهن کوه مردا
که تو بودی،
و کوه وار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مرده بودی.
دریغا شیرآهن کوه مردا
که تو بودی،
و کوه وار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مرده بودی.
در همین زمینه:
قرارگاه اشرف؛ کشتار در ۱۰ شهریور و تکثیر در کانونهای شورشی
از ۱۰ شهریور ۱۳۶۰ تا ۱۰ شهریور ۱۳۹۲؛ از مسعود تا فریبرز
قرارگاه اشرف؛ کشتار در ۱۰ شهریور و تکثیر در کانونهای شورشی
از ۱۰ شهریور ۱۳۶۰ تا ۱۰ شهریور ۱۳۹۲؛ از مسعود تا فریبرز
مطالب مارا در وبلاک خط سرخ مقاومت ودر توئیتربنام @bahareazady دنبال کنید
پیش بسوی قیام سراسری ، ما بر اندازیم# شهرهای ایران اعتصاب # تظاهرات#
سرنگونی # اتحادوهمبستگی مرگ_بر_دیکتاتور #IranRegimeChange
