نبرد خلق - شبی که حمص آزاد شد - مونا رافع: برگردان بابک
رهایی از بی عدالتی چگونه خواهد بود؟ همین احساسی که الان دارم؟ چقدر توصیف ناپذیر و غیرقابل قبول به نظر می رسد. نمی دانم چرا همزمان دردناک است، اما این درد زیبایی است؛ دردی که همیشه آرزویش را داشتیم، که نمی دانستیم چه شکلی است و اکنون، همین الان، می دانیم که چه شکلی دارد.
(مونا رافع مشاهدات و حس خود از آزادسازی حمص و نخستین ساعتهای بعد از آن را در این نوشته با خوانندگانش به اشتراک گذاشته است. او گام به گام این شب و روز توفانی را همراهی کرده و از زبان یک شاهد عینی رویدادها را شرح می دهد.)
در ابتدا کلمه بود
چشمهایم بین اکانتهایم در شبکه های اجتماعی، واتس آپ و تلویزیون در حرکت است و گوشهایم بی وقفه به سیم سربی وصل است، در حالی که قلبم تقریبا از ترس و شادی می ایستد، در حالی که بدنم به طور غیرارادی به جلو و عقب می لرزد. صدای هواپیماها و گلوله ها متوقف نمی شود. فقط با حواس خود حرکت می کنیم، با چشم و گوش و قلبهایمان که تقریباً با هر خبری از سینه فرو می ریزد.
«به نام خدا رهایی حمص آغاز شد»، جمله تکرار می شود، به نام خدا...، در ابتدا کلمه بود، سپس عمل می آید، یا شاید برعکس؟ دیگر مهم نیست؛ مهم این است که حواس ما کار می کند، مهم این است که خون در رگهایمان سبز شده است و اینکه ما تقریبا می سوزیم تا بدانیم واقعا دارد چه اتفاقی می افتد و چه کسی بر چه کسی پیروز می شود، چه کسی چه کسی را شکست می دهد و کدام سانتیمتر اکنون تصرف شده. پرسشهای بسیار، پرسشهای زیاد، اضطراب زیاد، امید زیاد.
جوانان شهر را جستجو می کنند، آنها به دنبال سلولهای خفته هستند، جوانان با «امنیت» و «شبیحه» درگیر می شوند و حتی با بزرگان روستاهای اطراف مذاکره می کنند تا وارد شهر شوند و از مردم حفاظت کنند. «جوانان»، من این کلمه را در میان کلمات دیگر (انقلابیون، جنگجویان، مبارزان) انتخاب می کنم، آنها را «جوانان» می نامم، اگرچه آنها را نمی شناسم، اگرچه ممکن است در آینده از یک فرد ناشناس که سلاح آنها را حمل می کند بترسم، اما آنها جوانان ما هستند که اسلحه ای را حمل می کنند که هر لحظه مرگ را با خود حمل می کند. من آنها را این طور می نامم، زیرا بسیاری از آنها در ابتدای انقلاب کودک بودند و سپس با آن بزرگ شدند، همانطور که ما بزرگ شدیم. آنها همان طور که ما بزرگ شدیم، بزرگ شدند و گواه آن خطهای خاکستری موی ماست و گواه آن چین و چروکهایی است که در چهره هایمان به آنها اهمیت نمی دهیم و گواه، شکستن قلبی است که از ابتدای انقلاب به عنوان بخشی جدایی ناپذیر در سینه مان حمل می کنیم.
آری ما بزرگ شدیم و ناامیدی با ما و غم و اندوه ما با ما و ستم با ما. ما «امید» را - چقدر اکنون این جمله شرم آور به نظر می رسد – ما امید را پشت سر گذاشته بودیم، نه به عنوان یک بار، بلکه به عنوان چیزی که از آن شرمنده بودیم، زیرا دور به نظر می رسید و دست نیافتنی. چقدر اشتباه کردیم! چقدر بی خبر بودیم! اما سیزده سال از زندگی واژه آسانی نیست، سیزده سال به خودی خود یک عمر است. من نمی دانم که آیا ما مقصر ناامیدی خود هستیم یا بی ایمانمان، اما عدالت بسیار دور به نظر می رسید. ما هنوز جاری شدن سیل خون در غزه را می بینم که رنگ خون ریخته شده ما را دارد، بدون آنکه اجرای عدالت و کیفر مرتکبان را دیده باشیم. خون هنوز جاری می شود، بدون اینکه کسی جلوی آن را بگیرد.
در انتظار
ما همچنان بر سر جای خود میخکوب شده ایم. آنچه را که اتفاق می افتد دنبال می کنیم و به سختی باور می کنیم. دیوانه وار و سورئال به نظر می رسد، دور از واقعیت به نظر می رسد، بهتر از واقعیت به نظر می رسد. ناخنهایم را می جوم، وقتی اخبار پیشرفت آنها را در شهر دنبال می کنم. تجربه بدی با این اخبار داریم، تجربه بدی با رسانه های انقلابی داریم. آیا آنها واقعا نزدیک هستند؟ قصرها؟ محله «البياضة»؟ «جنينة العلو»؟
از بالکن خانه خم می شوم و تاریکی مطلق را در خیابان می بینم، با چراغهای کوچک در خانه های روبرویی، خانه افرادی مانند من که منتظر اتفاقی می شوند. دوباره منتظر بمانیم. عادت ما این است که در این مکان جهنمی به نام سوریه منتظر بمانیم، منتظر چیزی باشیم که نمی دانیم. منتظر تسکین هستیم، منتظر عدالت هستیم، منتظر انتقام هستیم، منتظر مرگ هستیم، نه لزوما مرگ ما، بلکه مرگ کسانی که برای ما گاهی آرزوی مرگ کرده اند و آن را نمی یابیم.
چقدر زمان برای روح دراز و سنگین به نظر می رسد. سرچشمه داستان، آرامش بین هر ضربه و ضربه دیگر یا یک گلوله و گلوله دیگر است؛ آرامشی که امشب خودمان آن را نمی شناسیم و همان چیزی است که در نهایت می خواهیم به آن برسیم، اما چگونه می رسیم؟ اخبار بین پیشرفت و عقب نشینی، بین پیروزی و شکست شتاب می گیرد، بین جشنی که تمام «امیدهای» خود را که از آن شرمنده هستیم، به آن می بندیم، جشنی که تمام امیدیهای انباشته شده خود را به آن گره زده ایم و سردرگمیهایی که مانند گلبولهای قرمز چسبنده اش در رگ ما می دود و آن را فقط با هر زخمی که سکوت مان را می شکند، می بینیم.
کجایید شما... جوانان ما؟ و واقعا در سرزمینی که قرار است سرزمین ما باشد چه اتفاقی می افتد و چه اتفاقی برای دشمن ما می افتد؟ و دشمن ما کیست؟ دشمن ما هیولایی مهیب است که چند روز پیش نمی توانستیم تصور کنیم که بتوانیم رو در رو یا چشم به چشم در برابرش بایستیم. دشمن ما که سر ناامیدی و اندوه را در برابر او خم می کنیم و با سر تکبر و ترس به ما می خندد. ترس ترس است و ما اینجا می ترسیم، بسیار می ترسیم. این بار از مرگ نمی ترسیم، از شکست دوباره می ترسیم؛ شکستی که طعم آن را کاملا می شناسیم و سالها در تبعید، شکسته و ناامید از آن رنج برده ایم.
بچه ها شهر سقوط کرد
حمص از چنگال رژیم خارج شده است، باور ندارم و اصرار دارم که باور نکنم، تا زمانی که مجسمه ها و تصویرهای حافظ اسد، بشار اسد و باسل اسد را با چشمانم نابود نکنم. باور نمی کنم تا پرچم انقلاب را زیر خانه ام نبینم. اما زیر خانه من فقط تاریکی مطلق است، با نقاط رنگی کوچک برای کسانی که مثل من منتظر هستند. به شعبه سرویس امنیتی نظامی نگاه می کنم که چند متر دورتر از خانه ام است و کسی را نمی بینم، اما صدای سگی را به یاد می آورم که هر بار که از جلوی شعبه رد می شدم، می شنیدم و نمی دیدم. فریادی نمی شنوم، فقط ارواحی در تاریکی حرکت می کنند، با صدای تیراندازی وحشتناکی که شبیه درگیری است. اما آیا واقعا شهر آزاد شده است؟ در گروه کاری واتس اپ، همکاران من با بی طرفی مطلق به روز رسانی می کنند، به خصوص از این جهت که ما از فرقه های مختلف هستیم، بالاخره کسی می نویسد: «بچه ها شهر سقوط کرد». سقوط کرد؟ آزاد شد؟ مهم نیست، مهم این است که از چنگ سیستم خارج شده است.
بلافاصله به بالکن می روم و همکارم با گریه به من زنگ می زند و می گوید: «در محله ما تکبیر می گویند.» به بالکن می روم و فقط پژواک نفس وحشت زده ام از اخبار را می شنوم و از می ترسم که حقیقت نداشته باشد. تکبیرها از بالکنها شروع می شود و تیراندازی به موازات آن. شهر واقعا آزاد شده است. وقتی صدای همسایه مان را در طبقه بالا می شنوم که از ترس خدا را فریاد می زند، می خندم. آری او با ترس بزرگ شده و نگه داشتن ریسمان خدا در این لحظات تنها راه حل است. حمص آزاد شد و رویا به واقعیت تبدیل شد. رهایی از بی عدالتی چگونه خواهد بود؟ همین احساسی که الان دارم؟ چقدر غیرقابل توصیف و غیرقابل قبول به نظر می رسد. نمی دانم چرا همزمان دردناک است، اما این درد زیبایی است، دردی که همیشه آرزویش را داشتیم، که نمی دانستیم چه شکلی است و اکنون، همین الان می دانیم که چه شکلی است.
تبعیدی
برادرم که در خارج از کشور زندگی می کند، تقریبا در حال گریه می گوید که می خواهد فوراً به سوریه بیاید و می گوید ای کاش در این لحظه با ما بود. می دانم که این احساس همه تبعیدیها و آوارگان خارج از کشور است، سعی می کنم تا حد امکان به او دلداری بدهم، تلفنم را برمی دارم و از جوانانی که از زیر بالکن ما عبور می کنند و شادمانانه عکس می گیرند، عکس می گیرم. یکی از مبارزان جوان دستش را به سمت من تکان داد و من دستم را به سمت او تکان دادم در حالی که جیغ می کشیدم و به طور هیستریک می خندیدم. از برادرم می پرسم که آیا آنها را دیده است و پاسخ مثبت می دهد.
او پشت تلفن سکوت می کند، سکوت او را درک می کنم، و کلمات در گلویم خفه می شوند. تعجب می کنم که بقیه چه احساسی دارند، و می دانم که مثل احساس خود ما با شدت متفاوت. ساعات سپیده دم به آرامی می گذرد و ما بقیه اخبار را دنبال می کنیم. در حمص متوقف نشد، اخبار در مورد دمشق و حومه آن و از همه مهمتر، زندان «صیدنایا» می رسد، این خیلی زیاد است، خیلی. کل شهر بیدار است و اخبار را دنبال می کند، نه تنها شهر، بلکه همه سوریها. آیا شادی شهر کامل شده است؟ هیچکس نمی داند...
غم، ترس و شادی
رویا واقعا محقق شده است و آنچه به دست آمده، حتی بهتر از رویای هر یک از ما در این لحظه است. شهر آزاد می شود، جوانان به زندان صدنایا می رسند، دمشق را تصرف می کنند و ستمکار و اطرافیانش فرار می کنند. من این کلمات را می نویسم و به سختی می توانم باور کنم. این کلمات را با نام مستعارم می نویسم و به سختی می توانم باور کنم دیگر ترسی نیست، دیگر نترسید! به میدان «الساعة الجديدة» می روم تا شادی ام را با مردم تقسیم کنم. مردم را می بینم که بدون اینکه حتی همدیگر را بشناسند، به یکدیگر روحیه می دهند، شعارها و شعارها و پرچم سبز انقلاب که بر فراز میدان به اهتزاز در می آید. جوانان و ماشینهای شان با نمره ادلب یا حلب؛ ماشینهایی که از ماشینهای شهری متمایز است. همه چیز خیلی عالی به نظر می رسد، همه چیز بهتر از غیرواقعی ترین تخیلات ماست.
اما، «اما چرا آزاردهنده است»؟ چرا یک نیش داغ در قلبم احساس می کنم؟ چرا احساس می کنم چیزی در صحنه کم است؟ آیا این غیبت «ساروت»(2) است؟ آیا غیبت «شادی اسود»(3) است؟ آیا غیبت دیگرانی است که باید با ما می بودند و نیستند به خاطر شهادت یا تبعید؟ شاید به همین دلیل است. آیا به دلیل سنی است که در انتظار این لحظه گذشته است؟ یا به دلیل ترسی است که در دیواره رگهای ما رسوب می کند و باور چنین لحظه ای را دشوار می کند؟ آیا ترس از آینده ناراحت کننده و نامطمئن است؟ نمی دانم، اما شاید ترکیبی از همه اینها باشد و کلمات اکنون مرا فاش می کند، بیان اکنون مرا فاش می کند، فاش گویی کلمات در این شرایط قابل درک است، فاش گویی شادی به خودی خود در این شرایط قابل درک است، غم و اندوهی که با شادی در هم می آمیزد، ترسی که با شادی در هم می آمیزد. و من، «تو می دانی که من هستم» تا حد گریه کردن خوشحالم و می دانم که همه شما در این لحظه همین حس را دارید.
جوانان و رهبران
روز بعد از پیروزی. من هنوز با نام مستعار خود می نویسم و انتخاب می کنم که یکبار دیگر با همین اسم بنویسم؛ روبرو شدن با ترس و این بار ترس از ناشناخته ها ساده نیست، مواجهه با آنچه که هویتش برایمان روشن نیست. تا حالا همه چیز به نسبت خوب پیش رفته، با برخی مشکلات. مغازه ها به تدریج باز می شوند و وضع آب و برق نسبت به قبل بهتر می شود. ما می شنویم که یک نفر در بلندگوی مسجد نام بازداشت شدگانی را که از صدنایا بیرون آمده اند را می خواند. مو بر بدن ما سیخ شده همگی گریه می کنیم چون نام بسیاری دیکر در میان این اسامی نیست. نامهایی که در مساجد خوانده می شود، به نظرم آشنا می آید. فکر می کنم می توانست نام من باشد یا نام من غایب باشد، هر چیزی ممکن است.
دوباره به خیابانها می روم و به مبارزان جوان را می بینم، روی آنها یکی یکی تمرکز می کنم. من در این کار تنها نیستم، همه ما با تعجب به آنها نگاه می کنیم، به ظاهرشان، به قیافه، به چانه ها به نحوه صحبت کردن شان نگاه می کنیم. یکی از مردان رهگذر به آنها می گوید «این اولین بار است که از کنار سربازان می گذرم و نمی ترسم» و این تا به امروز یک واقعیت بوده است. دختر زیبایی که حجاب ندارد از کنارم می گذرد و پیشنهاد می کند عکسی از من با جوانان بگیرد، اما من خجالت می کشم. او با اصرار می گوید: «به خدا من سُنی هستم، ترا با خود پیش آنها می برم.» این یکی از نکات کوچکی است که منعکس کننده احساس برخی از مردم اینجا است. شهر متنوع است و جوانان ظاهرهای زیادی را می بینند که شاید در مناطق شمالی با آن آشنا نباشند.
تا به حال من هنوز از جوانان به عنوان پدیده ای جدا از رهبری آنها صحبت می کنم، این به آن معناست که به ماشینها نگاه می کنم و ماشینی را می بینم که روی آن «ارتش ملی» نوشته شده. جوانان با لبخندی خودبخودی با ما برخورد می کنند و به ما زنانی که جمع شده ایم و آواز می خوانیم، سلام می کنند، آنچنان که گویی ابدا از چیزی ملاحظه ندارند. فقط بعضی از آنها بدون آنکه دست تکان دهند، نگاه شان را به زیر می افکنند.
می گویم که من همیشه از جوانان و نه رهبران شان حرف می زنم و این یک فرمولبندی سووال برانگیز است، چرا که ما در گذشته اخباری در باره شیوه اداره امور آنها در شمال شنیده ایم و بعضی از این اخبار خوشحال کننده نیستند. ما در پنهان از خود می پرسیم چه اتفاقی برایمان خواهد افتاد و آیا خدای ناکرده به آنچه که بودیم، اما در لباسی دیگر برمی گردیم؟ دعا می کنیم که این اتفاق نیافتد. و من روی خودم، آگاهیم، خاطره یا تحربه ای که باید به دست آورده باشیم، حساب می کنم.
پی نوشت
1- مونا رافع روزنامه نگار و کوشنده مجازی ساکن حمص است. او در مورد شهر، جامعه و جهان آن می نویسد. مونا از آکادمی آلترناتیو روزنامه نگاری عرب فارغ التحصیل شده است.
2- عبدالباسط ساروت، دروازه بان تیم ملی جوانان سوریه، از اولین ورزشکارانی بود که در سال ۲۰۱۱ به مبارزه مسلحانه علیه بشار اسد، رییس جمهور سوریه پیوست. او به دلیل ترانه های انقلابی که در تظاهرات و گردهماییهای حمص علیه اسد خواند، به «خواننده انقلاب» معروف شد.
3- هنرمند مترقی سوری و خواننده ترانه های میهنی از جمله «راجعین» و « سوريا موجوعة».
منبع: نبرد خلق شماره ۴۸۴، شنبه ۱ دی ۱۴۰۳ - ۲۱ دسامبر ۲۰۲۴
🌴براندازیم #تيك_تاك_سرنگوني #قیام_تنها_جوابه
🍏# مجاهدین_خلق ایران #ایران # کانونهای شورشی
🌳# MaryamRajavi # IranRegimeChange
🌻 پیوند این بلاک با توئیتر BaharIran@ 7