آتش و خیابان؛ داستان واقعی از یک جوان شورشی- قسمت اول
آتش و خیابان روایتگر قصهای متفاوت است . قصهای که در کتابها نمیتوان آنها را پیدا کرد.
در هر نقطه از تاریخ، لحظاتی وجود دارند که مردم برای آرمانهای خود به خیابانها میآیند، با امید به تغییر و ساختن آیندهای بهتر. در این برنامه، سفری خواهیم داشت به سالهای پرالتهاب ایران؛ به خیابانهایی که شعلههای امید و اعتراض در آنها زبانه میکشید. سالهای قیام۸۸. آن چه که از این پس در «آتش و خیابان» روایت میکنیم روایتگر داستان نسلی است که با همهی چالشها و خطرات، به دنبال آرزوهای خود بودند.
« بر می گردیم به ۱۳ سال قبل. سال ۱۳۸۷ بود؛ سالی که ما، نوجوانهای ۱۶-۱۷ ساله، تازه داشتیم طعم تلخ بیداری را میچشیدیم. زندگی سخت بود، آینده نامعلومتر از همیشه، و هر لحظه بیشتر حس میکردیم که دیکتاتوری نفسهای ما را میگیرد.”
در جمع ما، امیرحسین همیشه پرحرارت بود. با چشمان درخشان و صدای محکم، از آرزوهای بزرگ حرف میزد؛ آرزوهایی که حتی بیانشان جسارت میخواست.”
مهرداد اما واقعگرا بود. مدام میپرسید: خب، این حرفها به کنار، اما راه چیه؟”
و پیام، رفیق نزدیکم، همیشه از کنارم دور نمیشد. آرام و بیصدا، اما با نگاهی عمیق و پرشور.”
“بهار ۸۸ که رسید، شور و هیجان سیاسی به اوج خودش رسید. امیرحسین و مهرداد شیفته موج اصلاحات شده بودند. فکر میکردند موسوی ناجی است؛ قهرمانی که میتواند آرزوهای ما را محقق کند.”
“یک روز که داشتند بحث میکردند، پیام کنارم ایستاد و با خنده گفت: چرا هیچوقت به اینا چیزی نمیگی؟”
“نگاهش کردم و گفتم: ـ این راه، بهجایی نمیرسه. موسوی همون سیستمه، فقط با یه نقاب جدید.”
“اما امیرحسین که صدایم را شنیده بود، برگشت و گفت:
حداقل یه تلاشه. تو چی کار میخوای بکنی؟ فقط حرف میزنی؟”
آتش و خیابان و میدان واقعی نبرد
خرداد که رسید، انتخابات برگزار شد و خیابانها شعلهور شدند. اولین بار که با پیام به خیابان رفتیم، حس کردم پا به دنیای دیگری گذاشتهام.”
“امیرحسین و مهرداد در آن جمعیت غرق بودند. با هیجان شعار میدادند و مدام میگفتند:
میبینی؟ این همون لحظهایه که انتظارشو داشتیم!”
اما من ساکت بودم. دلم میخواست باور کنم که این موج میتواند چیزی را تغییر دهد، اما در عمق وجودم، میدانستم که این بازی فقط یک نمایش دیگر است.”
“یک روز، وقتی با ماشین عمهام از کریمخان به سمت هفتتیر میرفتیم، برای اولین بار چهره واقعی خشونت رژیم را دیدم.”
مأموران با قنداق تفنگ به جان مردم افتاده بودند. شیشههای ماشینها را میشکستند و اشکآور میزدند. یکی از آنها، چراغ جلوی ماشین عمهام را شکست.”
“پیام کنارم نشسته بود. نگاهش کردم. چشمانش پر از ترس و خشم بود. آرام گفت:
دیدی؟ اینا وحشیان.”
“عاشورای ۸۸، روزی بود که هرگز فراموش نمیکنم. پیام آن روز صبح به سراغم آمد و گفت:
امروز باید بریم. امیرحسین و مهرداد هم قرار گذاشتن بیان.”
“وقتی به میدان امام حسین رسیدیم، همهجا بوی دود و خون میداد. جمعیتی که آنجا بودند، دیگر برای موسوی شعار نمیدادند. شعارهای اصلاحطلبانه جای خود را به فریادهایی خشمگین داده بود: – موسوی بهانهست، کل نظام نشانهست!”
“مهرداد و امیرحسین را هر چه گشتیم، پیدا نکردیم. پیام با خشم گفت:
میدونی؟ شاید اونا جازدن. اما نگاه کن به این مردم. اینا دیگه برای نمایش نیومدن. اومدن تا بجنگن.”
“بعدازظهر، خیابان به میدان نبرد تبدیل شد. پاسداران با زنجیر و چماق به جان مردم افتاده بودند. اما مردم هم ایستاده بودند. با دستهای خالی، اما قلبهایی پر از امید.”
“چشمهایی را دیدم که از پشت خون و اشک، رو به آزادی میدویدند. دخترها و پسرهایی که با دستان خالی، سربازانی را که تا دندان مسلح بودند، به زانو درمیآوردند.”
“آن روز، خیابان به من یاد داد که امید هیچوقت نمیمیرد، حتی اگر تمام دنیا علیه تو باشد.”
این داستان ادامه دارد…
🟢 # مرگ_بر_خامنهای
🍏# مجاهدین_خلق ایران # کانونهای شورشی
🌳 # مریم رجوی #ایران
🌻 پیوند این بلاک با توئیتر BaharIran@ 7