۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

خاطرات زنداني سياسي سعيد ماسوري از زندان گوهردشت (قسمت چهارم)

به هر حال درشرایط جدیدی قرار گرفته بودم ، نسبت به وضعیت زندان اهواز بهتر بنظر می آمد، شلوغتر بود، از اخبار بیشتری مطلع می شدی، زندانیان بیشتری را می دیدی... روزبعد همان بازجو ( بازجوها اصرار داشتند که آنها را کارشناس پرونده بنامند ظاهراً خودشان هم از کلمه بازجو خوششان نمی آمد به همین خاطر من اصرار داشتم که همان کلمه بازجو را بکار ببرم) آمد و به اطاق بازجویی برد... بازجو هم می بایست یک برگه کوچک پر می کرد و آن را به رئیس بازداشتگاه میداد و او زندانبانی را برای انتقال زندانی به اطاق بازجویی می فرستاد... به همین ترتیب یک زندانبان آمد و مرا به اطاق بازجویی برد... یک لیوان چای برایم آوردند و یک سیگار به من تعارف کرد و مجدداً برگه های بازجویی... همان سؤالات از مشخصات و سابقه و تحصیلات و... خودم و بعد سراغ دیگران و اطلاعات... معمولاً با سؤالات ساده و بدیهی شروع می کنند تا زندانی به نوشتن عادت کند... وقتی که چیزهایی می نویسی هرچقدر بنظر خودت بی اهمیت و بدیهی باشد اولاً از همان مطالب وقتی کنار مطالب دیگرقرار می گیرد تبدیل به اطلاعات می شوند، از طرفی نفس نوشتن باعث می شود سؤالات دیگر مطرح شده و بتدریج همه سؤالات پاسخ داده می شود و زندانی دیگر پاسخ ها راجواب رد نمی دهد و بنوعی عادت می کند خصوصاً اگر با او خوش رفتاری هم بکنند نوعی محذوریت هم برای خود تولید می کند، در حالیکه اگر سؤالات پاسخ داده نشود بازجو دست خالی میماند... زندانی باید هر جوابی را می دهد با امضاء و اثرانگشت تأیید کند (به ازای هر سؤال و جواب یک امضاء و اثر انگشت)...

بازجوها معمولاً خودشان امضاء نمی کنند چون امضاء بازپرس است که به آن اعتبار می دهد... تازه اگر هرچه را در بازجویی گفته باشی در جلسه دادگاه تکذیب کنی، هیچ کاری از دستشان برنمی آید و اصل بر همان چیزی است که در دادگاه می گویی... اگرچه من اینها را نمی دانستم ولی کلاً از جواب دادن امتناع کرده و صراحتاً به بازجو گفتم من فقط راجع به خودم سؤالات را پاسخ میدهم هر جا هم موضوعی از من به کسی دیگر مربوط شود از گفتن آن معذورم... ساعتها مرا می بردند تا بلکه راضی ام کنند ولی من می دانستم که اگر از جایی شروع کنم دیگر تمامی ندارد حتی یکبار یک برگه به من داد که شیوه عملکرد قرص سیانور و ... رابنویسم، گفتم: دکتر زندان خیلی بیشتر می داند. گفت: اینکه دیگر اطلاعات مخفی نیست... گفتم: به همین دلیل من هم ننوشتم و اگر فکر می کنید با این خرده ریزها مرا به نوشتن عادت می دهید اشتباه می کنید... حتی یکبار آلبوم عکسی برایم آوردند که چه کسانی را می شناسیم عکس اول مهدی ابریشم چی بود، گفتم نمی شناسم... گفت این که معروفترین است و صبح تا شب هم در همه جا مصاحبه و کنفرانس دارد... گفتم اگر بگویم این را می شناسم قطعاً عکس بعدی را می آورید... پس نمی شناسم... خلاصه طی این مدت گاهی خوب برخورد می کردند و گاهی تهدیدآمیز... ولی در مجموع سعی می کردند خود و روش برخورد خود را از آنچه در اهواز اتفاق افتاده بود جدا کنند... انگار اصلاً آنها را نمی شناختند و روش کتک زدن آنها را قبول نداشتند... در حالیکه این همان سیاست پلیس خوب - پلیس بد شناخته شده بود...
بعد از چند روزکه بتدریج با فضای ۲۰۹ آشنا شدم، در سلول ۳۵ یعنی سلول کناری من، صدای”شیخان” را شنیدم و متوجه شدم که سلول بغلی هم پرونده و اتهامش مثل من است... ازآنجائیکه آدم شلوغی بود، همیشه با سلولهای دیگر صحبت می کرد اگر چه بنظر من پرت وپلا می گفتند ولی همین فضای سکوت خفقان آور را می شکست و کلی مایه روحیه و سرگرمی بود... یک روز از سلول خودش با یک نفر دیگر چند سلول آنطرفتر از من صحبت می کرد...اسم او را نمی دانست (معمولاً برای اینکه اسم همدیگر را صدا نزنند که اگر ناگهان نگهبان آمد، اسمی شناخته شده نباشد که معلوم شود چه کسی با چه کسی صحبت میکرد) اورا سرهنگ صدا میکرد بعدها فهمیدم اسمش "فرامرز" بود، ۲ برادر بودند...از اتهامات یکدیگر سؤال می کردند... به خاطر برادرم که با مجاهدین بود و من با او همکاری کردم دستگیر شدم... از این توضیح او متوجه شدم که برادر"بیژن" (مهدی) است... وقتی صحبتهای آنها تمام شد... صدایش زدم: ۳۵... ۳۵...

گفت:بله... گفتم: من ۳۴ هستم و یک اسم الکی که دقیقاً یادم نیست به او گفتم... و پرسیدم اسمت چیست؟ گفت اسمم" الف.ب" است... حال چند وقت است که اینجایی؟ گفت: حدود ۳ ماه است... این نقطه شروع رابطه ما بود... از آنجا که آدم شلوغی بود و با همه نگهبانان سروکله میزد و سر کارشان می گذاشت کلی مایه تفریح و سرگرمی میشد...تازه موفق شده بود که روزنامه هم بگیرد... یکروز بعدازظهر گفت: روزنامه میخواهی؟ گفتم چطور بگیرم؟ گفت: هروقت من دستشویی رفتم، تو هم بعد ازآمدن من بگو دستشویی داری، من آنرا پشت تخته پنجره می گذارم... خلاصه من هم همین کار راکردم و روزنامه را آوردم... و از آن پس دیگر این برنامه ما شد البته فقط صفحه ۱و۲کیهان بود... که مهمترین صفحات آن بود.گاهی هم برخی دیگر زرنگی کرده و قبل از من به دستشوئی می رفتند و روزنامه را می بردند... البته بعداً فهمیدم کار همان سرهنگ بود... این محل خوبی بود... من اغلب کره و مربای صبحانه را نمی خوردم وجمع می شد که آنها را از همان طریق به " الف.ب" می دادم... مدتی هم که روزنامه را برمی داشتند شبها هر دو پشت درب سلول می نشستیم و او با صدای بلند روزنامه می خواند وهروقت صدای پای نگهبان می آمد تبدیلش می کرد به آواز...گرچه هر نوع سروصدایی ممنوع بود... یکبار بهش گفتم : حروف الفبای فارسی رو که بلدی... گفت آره...گفتم: همه را دقیق و به ترتیب بلدهستی؟...گفت: صبرکن...الف،ب،پ،چ و... نه نه همین سه چهارتای اول را می دانم...گفتم می نویسم وتوی دستشویی می گذارم (خودکار را در یکی از بازجوئیها از اطاق بازجو بلند کرده و به سلول آورده بودم،او هم همین کار را کرده بود)خلاصه نوشتم و آنها را به چهار دسته هشت تایی تقسیم کرده، گفتم که چگونه مثل مُرس زدن از آنها استفاده کند... بعد که یاد گرفت روزی یکی دو ساعت از طریق دیوار برای هم مُرس می زدیم... یکبار نماز می خواندم ,که صدایم زد...با عجله نماز را تمام کردم و شروع به یادداشت کردن مورس ها کردم...درآخر هم حرف این بود: “ ما خیلی مخلصیم!!”...

نزدیک ۲-۳ ماه اوضاع به همین ترتیب گذشت البته او حدود یکماه بعد منتقل شد. خودش فکر می کرد آزاد می شود و به من همینطور القا کرده بود... ولی ۳ سال بعد که مرا به اندرزگاه ۷ منتقل کردند او آنجا بود و الان هم بعد از ۱۴ سال کماکان اینجاست و بچه های یک و سه ساله اش که الان ۱۵ و۱۷ ساله هستند تنها او را در پشت میله های زندان دیده اند ,آن هم تنها به خاطر برادرش وگر نه خودش نه هیچگاه سیاسی بوده و نه الان چنین ادعایی دارد...ولی‌ کل خانواده‌اش ۱۴ سال است که دارند مجازات می‌شوند...!!!