۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

خاطرات زنداني سياسي سعيد ماسوري از زندان گوهردشت (قسمت سوم)

طي‌ چند روز تازه داشتم خودم را پيدا مي کردم، مي دانستم که چندان امانم نمي دهند و خيلي زود مجبورند اعدامم کنند... و بيشتر خودم را براي اين وضعيت آماده مي کردم... مستمراً اين لحظات را مرورمي کردم و بيشتر دوست داشتم تيربارانم کنند تا حلق آويز، چون صحنه هاي اعدام با طناب را ديده بودم... خلاصه در اين افکار بودم، تجزيه و تحليل اينکه چه مي دانند و چه چيز را نمي دانند... تقريباً مطمئن شدم که هيچ نمي دانند ولي اينکه قاچاقچي را هم گرفته اند يا خير مطمئن نبودم ولي از آنجائيکه ما را بدون هيچ تماس و يا اقدامي پيدا کرده بودند، معلوم بود که تحت تعقيب و به اصطلاح «در تور» بوده ايم... در همين افکار بودم که درب سلول باز شد و يک شلوار شيرازي (شبيه شلوار کردي است)، يک پيراهن بدقواره و يک جفت کفش که چند شماره بزرگتر بود آوردند... بپوش!... چه خبر است؟... سريع اينها را بپوش!... لباسها را پوشيدم ولي به جاي کفش همان دمپائيهاي پلاستيکي را پوشيدم... بعد ديدم يک اکيپ ۷ ـ ۶ نفره آمده و ما را تحويل گرفتند، غلام حسين را هم ديدم که مي آورند، از بازداشتگاه که خارج شديم سوار يک «ون» شديم و به راه افتاد، غلام حسين و دو نفر يکطرف، من و دو نفر ديگر هم طرف ديگر، يک پرايد قرمز رنگ هم دنبالمان مي آمد... حدود ۲۰ دقيقه اي طول کشيد که توقف کرد و پياده شديم، تازه فهميدم که در فرودگاه اهواز هستيم، مستقيم ما را به طرف هواپيما بردند و سوار شديم ( انگار مسير خاصي بود تا رسيدن به راه پله هواپيما پياده رفتيم ,غروبي سخت گرفته و غم انگيز بود) ... با آن سر و وضع و شلوار شيرازي و دستبند و ... هيچکس جز شک اينکه قاچاقچي دستگير شده هستيم، هيچ چيز ديگري به ذهنش خطور نمي کرد. من با دو نفر در طرفينم، در يک رديف و غلام حسين هم با دو نفر،در رديف عقب، هر کداممان به يکي از آن مأمورها دستبند شده بوديم... مأمور امنيتي هواپيما هم در جريان بود چون به سلاح هاي کمري آنها هم کاري نداشت... پس از مدتي شايد نيم ساعت هواپيما حرکت کرد و به پرواز درآمد... هنوز هم نگفته بودند کجا مي رويم... درهواپيما با يکي از مأمورين ( بقول خودشان اعضاي تيم عمليات ) که به من دستبند شده بود، صحبت ميکردم... يعني او سر صحبت را باز کرد... که: تو آدم فهميده و تحصيل کرده اي هستي، از کار و شيوه بازجويي هم معلوم است که آدم با شهامت و معتقدي هستي... چطور شما را اينطور فريب مي دهند که حاضريد خودتان را هم فدا کنيد وکشته شويد و اعدام شويد...؟؟ گفتم: وقتي اينطوري مساله را مطرح مي کني، معلوم است به جوانب مختلف هم نظر داري اينکه تحصيل کرده و فهميده ام، اينکه معتقد و ‌پايبند اصول اعتقاديم هستم و دل و جرأت کار را هم دارم... حال هم در بازجويي زندان و شکنجه و حتي اعدام را پذيرفته ام... واقعاً اينها را که گفتي، راست گفتي ويا ميخواستي قدري هندوانه زير بغل من بگذاري و تشويق به همکاري کني؟ گفت: خدا شاهد است که اينطور نيست، اينها را گفتم تا واقعاُ بفهمم چرا اينطور فريب تان مي دهند، چطور شستشوي مغزي مي شويد...؟؟ گفتم تو هيچگاه به يک موضوع فکر نکرده ايي يعني اجازه نداده اند و يا خودتان جرأت نکرده ايد چون اگر واقعاً فکر مي کردي که من فهميده هستم و يا حداقل سواد و قوه تشخيص منافع خودم را دارم ديگر اين کلمه فريب را بکار نمي بردي... از طرفي مي گويي دل و جرأت هم دارم... خوب اگر دل و جرأت مقابله باشما و زندان و اعدام را دارم پس دل و جرأت مقابله با کسي که بخواهد از من سوءاستفاده بکند را هم دارم... با اين توضيحات يک سوال فقط پاسخ داده نشده باقي ميماند و آن اينکه نکند ما فريب خورده نيستيم واين شماييد که فريب خورده و در يک چاه باطل افتاده ايد که اصلاُ دوروبرتان را نمي بينيد... اينها را که گفتم نگاهي به آن مأمور ديگر اطلاعاتي کرد, که آيا حرفهاي ما را مي شنود يا نه... که چه بسا اگرشنيده باشد ممکن است در گزارشش عليه او چيزي بنويسد (موضوع عدم امنيت بين خودشان هم پيدا بود)... و براي اينکه صافکاري کند گفت: تو هنوز‍”سر موضع “هستي، مگر اين کارهاي شما مي تواند اقتدار نظام را بخطر اندازد... ما تا بالاترين رده هاي نزديک به رجوي هم نفوذي داريم و...گفتم: آره، آره مي فهمم بي خيال... فقط به همان که گفتم اگر خودت خواستي فکر کن! و صحبت قطع شد...يکي، دوتا روزنامه ديدم به اين نيت که از اخبار مطلع شوم برداشتم... ولي چيزي گيرم نيامد... روزنامه اقتصادي بودند...
نهايتاً هواپيما در تهران فرود آمد، از بالاواقعاً بزرگ بود و زيبا ولي اينها به واقع توجه مرا جلب نمي کرد و در عوض نوعي احساس تنفر را در من برمي انگيخت گويي به ما تعلق ندارد و خاک اشغال شده است و درخدمت دشمن است و همه چيز خفقان آور وآلوده به رعب و وحشت...
... در فرودگاه پياده شديم هوا کاملاً تاريک بود، يک بنزشيري رنگ منتظرمان بود، مرا سوار بنز کردند، صندلي عقب و دو نفر هم طرفين، غلام حسين را هم سوار ماشين ديگري با همين وضعيت... باچشم بند، چشمانمان را هم بسته بودند... تا اينکه احساس کردم جلوي يک درب بزرگ توقف کرده ايم، شماره هاي پرسنلي خودشان را گفتند) فکر مي کنم يکي شان ۴۲بود( وارد شديم، بعد جلوي يک ساختمان که بعداً فهميدم ۲۰۹است توقف و پياده شده از يک راهرو باريک عبور کرده چند پله را بالا رفتيم و درطبقه اول مجدداً يک راهرو پهن تر را تا آخر طي کرديم، مرا رو به ديوار نگه داشتند،راهرو پر بود از آدمهايي که روي زمين نشسته ويا دراز کشيده بودند و همه چشم بند ودستبند داشتند... مدتي را رو به ديوار ايستاده بودم که يکي آمد و گفت: بيا! بازويم را گرفت و وارد يک اطاق شديم (بعدها دانستم اطاق بازجويي است روبروي راهرو۹-۸) يکي در آنجا منتظرم بود... به به... آقاي ماسوري حالتان چطور است...؟؟ خوبم... ميدوني کجا هستيم؟ نه... واقعاً نميدوني؟ گفتم چه فرقي ميکند... آنجا زندان بود اينجا هم زندان... شايد زندان نيروي انتظامي است... خنديد و گفت: اينجا وزارت اطلاعات است... گفتم :خوب که چي و چه فرقي ميکند... گفت: هيچي فقط خواستم که بدوني... الان هم وقت ندارم بايد بروم فقط ميخواستم ترا ببينم و بروم، بعداً باهم زياد صحبت ميکنيم... ظاهراً به يکي اشاره کرد او هم مجدداً بازوي مرا گرفت و از اطاق بيرون برد... دوباره رو به ديوار توي راهرو ايستاند... اينکارها يعني رو به ديوار ايستاندن با چشم بند و انتظارهاي اينچنيني که نه مقصد را مي‌داني و نه اينکه چه چيز در انتظار توست کلافه کننده و بعضاً رُعب آور، و عمداً اين روش را بکار مي برند تا خُرد خُرد تو را دچار اضطراب و نگراني کنند، خصوصاً که دم به دقيقه هم داد ميزنند... رو به ديوار... رو به ديوار...!!! مگه نگفتم چشم بندت را بيار پايين... پايين... سراغ چي ميگردي... ميخواهي قيافه مرا ببيني...ديگه اينجا آخر خط است مرا هم ببيني به کارت نمي آيد... بعضاً هم صداي سيلي که توي گوش کسي ميزدند و يا التماس و خواهشهاي زندانيان... صداي ترق و ترق کفش بازجوهاييکه اينطرف و آنطرف مي روند... از زير چشم بند رو به پايين فقط کفشهاي نوک تيز و بخشي از پاچه شلوار آنها پيدا بود... بعضاً با کيف هاي سامسونت هم مي آمدند و ميرفتند... يکي دوتاي آنها هم که ظاهراً منتظر من بودند آمدند و قيافه مرا وارسي کردند... و تو سعيد ماسوري هستي؟ بله... واقعاً خودتي؟ نمي دانم اينطوري ميگن... ديالوگهاي رقت انگيز... و ما را چشم بسته و پا زنجير, به گونه ايي مي نگريستند که عاقلي به گروه مجانين (شايد هم جاني)... خلاصه بعد تکرارهاي مشمئز کننده اين صحنه ها ازگريه و زاري زناني که زير بازجويي بودند و از شوهرشان مي پرسيدند و بخصوص دختر نوجواني که بيشتر صداي بچگانه داشت و بازجويي پدرش را پس مي داد و ترجيع بند: "ترا به خدا حاجي... حاج آقا...ترا به خدا" ي او وقتي در اطاق بازمي شد هنوز شنيده مي شد...( اطاقهاي بازجويي همه در يک رديف بودند با ديوارهاي آکوستيک شده تا هيچ صدايي به بيرون نرود) . نهايتاً يکي بازوي مرا گرفت و به طرف ابتداي راهرو بُرد... راهروها را بعدها شناختم... ولي راهرو ۷ بعد راهرو۶ ، ۵ ،۴ وبالاخره در راهرو ۳ پيچيد... وارد راهرويي به عرض يک متر شديم که سمت راست آن سراسر ديوار و سمت چپ آن سلولها و درب بسته سلولهاي انفرادي ... نهايتاً به سلول ۳۴ رسيديم راهرو۳ سلولهايش از۳۱تا ۳۸ يا ۳۷ بود وهمينطور راهرو ۴ از ۴۱تا ۴۷ و راهرو ۵ از ۵۱ تا ۵۷... يک سلول بزرگتر که تنها سقفش با توري ميل گردپوشيده شده بود و تفاوتي با بقيه سلولها نداشت بعنوان هواخوري بود... البته اين را چندين ماه بعد فهميدم...
مرا به داخل سلول هدايت کرد، نسبت به سلولهاي زندان اهواز بسيار کوچکتر ولي تميزتر بود... فقط يک موکت نازک و خاکستري رنگ کف آن بود و ديگر هيچ، چند دقيقه بعد ۲ عدد پتوي دولتي برايم آورد که قدري تميزتر از پتوهاي اهواز بود... ويک ليوان آبي پلاستيکي، يک بشقاب استيل و يک قاشق پلاستيکي... يک تکه پلاستيکي بعنوان سفره و يک سبد کوچک سفيد و کثيف که اين همه داخل آن بود و درب بسته شد... اطاق تقريباً ۲×۲ بود، ديوار روبروي در يک شوفاژ (که به شکل مشبک در ديوار تعبيه شده بود) بود و جلو درب يک سينک کوچک براي شستن دست و ظرف (در برخي سلولها يک توالت فرنگي فلزي هم بود که سلول من نداشت) و اين امتيازي بود چون هم جاي بيشتر داشت و هم براي دستشويي بايد مرا بيرون مي بردند... امتياز منفي آنهم اين بود که بايد نگهبان را صدا ميزدي که اينهم بعضاً طول مي کشيد... روش صدازدن هم اصطلاحاً «کاغذ گذاشتن» بود يعني يک نوار کاغذي (مقوايي) توي سلول بود که آنرا از زير درب سلول بيرون داده و نگهبان در حين گشت آنرا مي ديد و به سراغت مي آمد...اوايل من اينرا نمي دانستم وکاغذ را از دريچه درب سلول به بيرون پرت مي کردم و وسط راهرو مي افتاد...خلاصه چند دقيقه اي در سلول نشستم بعد بلند شدم، موکت را تکاندم طبعاً خاکش روي سر و صورت خودم مي پاشيد چون هيچ دريچه تهويه اي نبود (البته يک پنجره بزرگ با چندلايه فنس و ميل گرد و شيشه دولايه بالاي هر سلول بود که روي پشت بام ۲۰۹ باز مي شد)... بعد با يک تکه پارچه (مربوط به يک زيرپيراهن سفيد بود) کف اطاق را ابتدا جارو و بعد با همان پارچه که شسته بودم، کف سلول را تي کشيدم و موکت را پهن و پتوها رامرتب چيدم و ظرفها را تميز شستم... شايد يک ساعتي طول کشيد... کارم که تمام شد...دو نفر براي ديدن من آمدند... انگار موجود جديدي را به باغ وحش آورده بودند،کنجکاو بودند آنرا ببينند... البته يکي از آنها در واقع بازجوي اصلي ام بود که خودش را «شيخان» معرفي کرد و ديگري خودش را «ستوده» معرفي کرد... گفت فقط ازت مي خواهم که: خودت را مقصر ندان و به قول خودتان بخاطر دستگيريت از خودت انتقاد نکن... اينکار را نکني قول مي دهم خيلي مي توانم بهت کمک کنم