۱۳۹۳ دی ۲۲, دوشنبه

روزِ نزديك پيروزي ـ اكرم شيرنژاد

اينكه محل كلينيك دكتر درست روبروي كميته سعدآباد بود خودش موضوعي بود كه بايد به آن توجه مي كرديم ولي اعتماد ما به نفري كه اين آدرس را داده بود، باعث شد كه براي انجام يك كار مانده درماني به اين مطب بروم. من را دوستم كه يك خانم وكيل هوادار مجاهدين بود به اسم (ب) همراهي مي كرد.
تعداد بيماران زياد بود به طوري كه كنار هم نشسته بوديم ديگر جايي براي نفراتي كه وارد مي شدند نبود، كريدور حالت U شكل داشت و همه U را بيماران پر كرده بودند.
پس از گذشت حدود نيم ساعت به شكل نامأنوسي درب مطب باز شد و آقاي دكتر بيرون آمد و با (ب) سلام و احوالپرسي كرد و پرسيد ايشون هستند؟ من بلند شدم و سلام و عليك كردم، بعد از اينكه دكتر داخل مطبش شد يك مرد ريشو از آنجا بيرون آمد و سريع از كلينيك خارج شد.
من و (ب) نگاهي به هم كرديم و تصميم گرفتيم موضوع را به چپ حل كنيم و از مطب خارج شويم. وقتي بيرون آمديم بدو رو سوار ماشين شده و از منطقه خارج شديم.
چند روز بعد از كانال برادري به اسم نادر متوجه شدم كه آنروز تا ساعت10شب همه بيماران را قرنطينه كرده و سپاه پاسداران مستقر در كميته و بسيجيان، بيماران را چندين بار به اتفاق دكتر چك كامل مي كردند! نه اشتباه نكنيد منظور چك پزشكي نيست بلكه دكتر مأموريت چك شناسايي را برعهده داشت...ليكن سوژه از دست در رفته بود!
نادر كه من فاميلي اش را نمي دانستم از همان امكاني استفاده مي كرد كه من مي كردم و او به نفع من آنجا را ترك كرده بود ولي گاهاً به آن خانواده سر مي زد، او سال 61 در يك درگيري خياباني شهيد شد.
اين داستان مربوط به آبان سال 60 است وقتي كه اغلب پزشكان هوادار يا اعدام شده بودند و يا در زندان در انتظار اعدام بودند. اما دكتري كه ما نزد او رفته بوديم يك توده اي خود فروخته بود كه با سپاه كار مي كرد و وقتي موضوع رفتن من نزد او مطرح شده بود، او از اينكه يك مجاهد براي مداوا نزد او برود بسيار ابراز خوشحالي كرده بود, طوري كه (ب) هم كه از قبل او را مي شناخت باور نمي كرد كه او قصد فروختن ما را داشته باشد.

سي سال بعد
يك صبح زيباي اشرف بود كه خبر رسيد بالاخره من مي توانم قرار پزشكي ام را كه مدتها به تأخير افتاده بود اجرا كنم، عراقيها گفته بودند ما ساعت هفت صبح آنجا باشيم، ما حدود 10 الي 12 خواهر به آنجا رفته و ايستاده بوديم تا دكتر براي ويزيت بيايد، نگهبان داخل بيمارستان سراسيمه از خواب پريد و به برادري كه آنجا بود گفت آيا خبري شده كه زنانتان را آورده ايد؟ او گفت خير آنها قرار دكتر دارند. حوالي ساعت هفت و نيم صبح دكتر آمد و همه ما را كه روز قبل به شكل اعجاب آوري بيمار اورژانس خوانده و قرار بيرون اشرف داده بود، به سمت ماشين نظامي حركت داد.
موضوع قرار آنروز من مربوط به 24-25 ديماه 89 بود و من هنوز صورتم از ضربه اي كه توسط وحوشي كه در روزهاي قبل، از ضلع جنوب اشرف با سنگ و چوب حمله كرده بودند زخمي و متورم بود. از اينكه دكتر هيچ انعكاسي در مورد زخم صورتم نداد حدس زدم دكتر آلوده به رژيم است ولي بهر حال قراري بود كه بايد اجرا مي شد و دكتر هم گفته بود خودش مي خواهد با ما بيايد و ما نيازي به مترجم نداريم.
ياد روز (17دي) افتادم كه مثل امروز سرد بود. از چند وقت پيش از آن بلندگوها اطلاعيه پخش كرده بودند كه خانواده ها!! مي خواهند به ضلع جنوب بيايند ولي روزيكه آنها آمدند،  ما زودتر رسيده بوديم. در آنجا من در يك انحنا توي صف وقتي در بلندي قرار گرفتم، پرچمهاي هيهات كه در دستهاي مجاهدين در طوفان خاك در اهتزار بود را ديدم، آن صحنه برايم تداوم قيام عاشورا بود، دلم مي خواست ساعتها آنجا بايستم و نگاه كنم. خواهران اينطرف و برادران از آنطرف به يك سمت مي شتافتند. جلوي سياج رسيديم، و صف بستيم، اتوبوسهاي رنگ و وارنگ از جنوب غربي به سمت جنوب در تردد بودند و روبروي ما مي ايستادند ما حدس مي زديم از هر اتوبوس45 نفر پياده مي شوند ولي در هر كدام 8-10 نفر بيشتر نبود، وزارت عجب مايه گذاري كرده بود كه ما به ازاء هر 8-10 نفر يك اتوبوس به خط و روانه كرده بود.
حدود 100 متري ما يك چادر بزرگ بود كه جلوي آن به شكل مضحكي ديگ و قابلمه هاي بزرگ را روي آتش بار گذاشته بودند و زير قابلمه ها دود مي كرد! ديگها را رديف كرده بودند كه مزدوران متوجه باشند به همه آنها خواهد رسيد، اين خيلي تعيين كننده بود! همين روز بود كه توسط خانواده ها!! يك ضربه قوي با چوب خرما توي صورتم خورد و براي لحظاتي نشستم روي زمين! ...

بهرحال
چون پاي دكتر در ميان بود! ما را سريع خارج كردند، تازه آنجا متوجه شدم كه موضوع اعجاز دكتر چه بوده است، من كه مشتاق ديدن شيرهاي جلوي درب اشرف بودم و بيرون را نگاه مي كردم متوجه شدم يكسري عكس و شعار و پلاكاردهاي حاوي لوش و لجن به دربهاي قرارگاه نصب شده و زن و مردهايي به دور ماشين ما مي چرخند و مي خواهند عكس و فيلم بگيرند، دكتر گفت: يور فاميلي! (your family)
يكي از بيماران گفت يارو(دكتر) اطلاعاتيه...
ديگري گفت محلشان نگذار اينها همه فارسي مي فهمند...
شعار مرگ بر اصل ولايت فقيه را به شيشه چسباندم و پرده را كشيدم. يكي ديگر از بچه ها يك عكس خواهر مريم كه داخل كيفش داشت را درآورد و آنرا هم به شيشه چسباند، مزدوراني كه تا آن موقع مانند مور و ملخ دور ماشين مي چرخيدند، با ديدن عكس و شعار مثل شيطان و جن كه از بسم الله مي گريزد از ما دور شدند و خودرو به حركتش ادامه داد.
بعد از رسيدن ما به بيمارستان خود دكتر كه معلوم نبود چكاره بيمارستان بود شروع به اكوگرافي كرد و به همه گفت اوكي! اوكي! مشكلي نداري... ، همه درخواستهاي ما براي اينكه يك برگه از اكو به دست ما بدهد بي فايده بود و ما تازه آنجا فهميديم كه دكترش اصلا دكترهم  نبود بلكه يك مزدور ناكام وزارت اطلاعات بود.
در برگشت ديگر نقابش را كاملا پس زد و چنان با سرعت خودرو را از روي هر مانعي رد مي كرد كه خودرو به هوا مي پريد و محكم به زمين مي خورد و اين براي بيماران كه هر كدام مشكل جدي داشتند بسيار عذاب آور بود. البته در روزهاي بعد ديدم كه همين دكتر! به همراه رئيس بيمارستان دكتر....، مشغول اذيت و آزار ما شد و البته چه دستيار خوبي براي اينكار بود و از هيچ چيزي كوتاهي نكرد!
بعدها فهميدم كه همه تلاش دكتر براي بيرون بردن ما از اشرف نشان دادن بوزينه هايي بود كه به اسم خانواده دور ماشين ما وَرجه وُرجه مي كردند و شكلك و ادا اطوار در مي آوردند و فيلم مي گرفتند!
باور كنيد اگر كسي فيلم ادا و اطوار اين مزدوران را مي گرفت بيشترين بيننده را در يوتيوپ به خودش اختصاص مي داد!
سه سال بعد
چند شب پيش يك بيمار اورژانس كه آپانديسش عود كرده بود را به كلينيك عراقي برديم، دكتر تجويز كرد كه سريع بايد به بيمارستان برود، بيمار را در حاليكه از درد بي قرار بود و هر آن احتمال تركيدن آپانديسيت داشت، چهار ساعت پشت درب نگه داشتند تا نهايتا اجازه خروج داده شد، چرا كه يك قاتل جلوي درب ليبرتي است و اسامي را چك مي كند و اوست كه مشخص مي كند چه كسي بيرون برود و چه كسي نرود و همه هم و غمش هم اين هست كه هرچه ميتواند با تأخير و سنگ اندازي, هرچه بيشتر بيماران و مجاهدين را زجر بدهد. وقتي قاتل را نگهبان زنداني مي گذارند نتيجه اي غير از اين نمي تواند باشد.
و متاسفانه مورد بالا تنها نمونه نيست، در خيلي از موارد به قدري بيمار را جلوي درب نگه مي دارند كه وقتي بيمار به بيمارستان مي رسد ديگر همه جا بسته شده است و بيمار مجبور است بدون اجراي قرارش برگردد،...
اما
شيوه هاي اذيت و آذار وزارت اطلاعات اگرچه در دورانهاي مختلف شكل عوض مي كند، اما اين شيوه ها در محتوا همواره يكي است، از روزي كه سازمان پر افتخار مجاهدين خلق ايران پايه گذاري شد تا همين امروز، رسم مجاهدين پايداري است، هيچ زجر و شكنجه اي نمي تواند مجاهد را از مقاومت باز دارد، بندها و زنجيرها را مي گسلد و روز نو را مي آفريند!
فرزندان مردم ايران همواره بند و زندان را به جان مي خرند و حاضرند هر قيمتي را براي رهايي خلق و ميهنشان بپردازند تا روزيكه آزادي و خوشبختي و نعمت براي مردم ايران فرا برسد.
آن روز دور نيست و تلاشهاي ما براي تحقق آن روزِ نزديك است.

رزمگاه ليبرتي ـ دي93
اكرم شيرنژاد