سلول انفرادی روزهای اول قدری سخت است ولی بتدریج عادت میکنی... ولی اگر از یکماه بیشتر شد بتدریج غیرقابل تحمل می شود و چنانچه ادامه یابد تا مرز دیوانگی ات می کشاند... و این اصلیترین و رایجترین نوع شکنجه است که هیچ محدودیتی در اعمال آن ندارند...خصوصا اگر غیر خودی باشی و یا آدم شناخته شدهای هم نباشی که دیگر واویلا... هر وقت بخواهند در سلولت نگه میدارند،تهدید میکنند،خرد میکنند، میکشند،اعدام میکنند و خلاصه هر کاری که بخواهند میکنند، قانون و دادرسی و وکیل و حقوق متهم و حقوق بشر و... در اینجا جز الفاظی بی معنا هیچ نیست...خودشان میگفتند اینجا "خدا" هم بدون چشم بند اجازه ورود ندارد... بازجو فعال مایشأ است...قاضی مهره تحت امر او، که بعد هر چه او دیکته کند قاضی همان را حکم میکند... در سلول انفرادی نوشته های روی دیوار اولین چیزهایی است که روحیه ات را خراب می کند چون میفهمی که کسانی هفته ها و ماهها در آنجا بوده اند،همانجا که الان تو هستی.. سکوت مرگبار زجرکشیدنشان در همه سلول طنین دارد و انعکاس این فریادهای بی فریادرس خود بخود روی تو هم تأثیر می گذارد و مانند فشار سنگ قبر بر روی سینهات هر لحظه سینهات را بغض آلود میفشارد چرا که هیچ چیز برای سرگرم شدن و مشغول شدن ذهن وجود ندارد... دوهفته اصرار کردم تا یک جلد قران به من دادند ولی نهج البلاغه را با اصرار هم ندادند...این هم که به برخی مثل "الف.ب" روزنامه میدادند به این دلیل بود که خود بازجویان هم میدانستند که او هیچ رابطهای با سازمان نداشته و اساساً مجاهدین را نمیشناسد وگر نه بقیه زندانیان چنین امکانی نداشتند...به همین خاطرتلاش میکردم که هرچه بیشتر بخوابم ولی در بهترین حالت بیشتر از ۷-۸ ساعت امکانپذیر نبود و این یعنی بقیه شبانه روز (۱۶-۱۷ ساعت) بیدار بودن و به دیوار وسقف خیره شدن... و راستی اگر ذهنی در انفرادی مشغول خواندن مطلب یا کتابی میشد چه زیانی برای آنها داشت؟؟؟ یک کاغذ ضوابط وآیین نامه پرس شده روی دیوار بود که چند محور روی آن نوشته بود: سکوت را رعایت کنید، روزهای حمام یکشنبه و پنجشنبه،ناخنگیر روزهای جمعه، برای صدا زدن نگهبان تنها کاغذ بگذارید، درب نزنید، نگهبان را صدا نکنید و... صدها بار این را خوانده بودم، حتی نگارش کلمات را دقت می کردم...چون کار دیگری نداشتم... کوچکترین صدا از بیرون مرا جلوی درب می کشاند... حتی سعی میکردم نفس نکشم تا شاید چیز بیشتری بشنوم و یا خبری از اوضاع زندان... آیا زندانی جدید آوردن... کیست؟ کدام سلول... همیشه از روی توقفهای گاری غذا جلوی سلولها و صدای باز و بسته شدن درها، تعداد سلولهای پر را محاسبه می کردم... روزهای یکشنبه و پنجشنبه که نوبت حمام رفتن بود هم یکی یکی سراغ سلولها می آمدند... حمام... حمام نمی روی؟؟ هر کس حمام می رفت از قبل میگفت... و باید آماده می شد، حوله کوچک دست و صورت و یک صابون بدبو و یک شامپوی ۳۰ گرمی (از همان شامپوهای زمان قاجار) آماده میکرد و وقتی نوبتش می شد با نگهبان میرفت، او را وارد حمام می کرد و درب را می بست... عموماً حمام و توالت یکی بودند، گاهی که به هر دلیل به حمام همان راهرو نمی بردند... فرصتی بود که بفهمی راهروهای دیگر چه خبر است... این هم خود یک نوع سرگرمی بود و منبعی برای اطلاعات... اینجا تازه متوجه می شوی که ارتباط با دیگران وکسب اطلاعات چقدر حیاتی و ضروری است، در واقع زندگی اجتماعی که انسان را انسان میکند و از بقیه حیوانات متمایز، همین تبادل اطلاعات است که در قالب گفتگوها شکل میگیرد و وقتی از آن محرومت می کنند اصلی ترین پایه حیات انسانی را از تو سلب میکنند. واین رمز اصرار بر سکوت و برقراری سکوت محض در بازداشتگاههای امنیتی است.حتی سوت زدن، ترانه خواندن و بعضاً بلند حرف زدن “با خود” هم مطلقاً ممنوع است واین را به شدت مانع می شدند...کاغذ را برای صدا زدن نگهبان بهمین دلیل گذاشته بودند که سکوت حتی با صدای درب زدن هم شکسته نشود و زندانیان هم اغلب به دلیل نیازهای خودشان اینرا رعایت نمی کردند و همیشه به من وقتی ورزش می کردم و شمارش را با صدای بلند، می شمردم، تذکر داده میشد... آنهائیکه قاطی می کردند و شروع به داد و بیداد و حتی گریه و زاری می کردند...طبعاً کتک را می خوردند ولی چیزی نبود که در کنترل خودشان باشد... حتی کتک خوردن هم نوعی ایجاد ارتباط بود و تنوعی در یکنواختی فرساینده و مرگ آور انفرادی... وخیلی ها اینکار را می کردند... در همان شرح وظایف و آیین نامه روی دیوار نوشته شده بود که “نوشتن هر چیزی حتی اسم خود روی دیوار ممنوع و موجب مجازات است”... گاهاً اسمم را بزرگ روی درب سلول می نوشتم بطوریکه وقتی نگهبان درب را باز می کند بلافاصله آنرا ببیند و حتی برای کسی که از راهرو ردمیشد، اگر در باز بود قابل رؤیت بود (آنرا با پهنای صابون می نوشتم) و وقتی نگهبان می آمد و می پرسید چرا؟ بیکارم...!! میخواهی پاک کنی پاک کن...!! اینکار را وقتی خیلی کلافه می شدم میکردم... نگهبانان نه تنها از حرف زدن با زندانی منع شده بودند، بلکه از همدیگر هم بشدت می ترسیدند... وگاهاً که می ایستادند و چند جمله میگفتند یک چشمشان به راهرو بود که کسی نیاید و آنها را در حین حرف زدن ببینند...البته انتهای راهرو یک دوربین مدار بسته هم بود که جدیداً شنیده ام هر سلول هم دوربین دارد... دوران ما تنها یک دوربین در راهرو بود ولی دریچه درب سلول یک چشمی بود که نگهبان و بعضاً بازجوها برای اینکه وضعیت جسمی و روحی تو را چک کنند بدون اینکه دیده شوند پشت آن ایستاده و چک می کردند... بقیه ساعات روز را به کارهای مختلف صرف میکردم... سعی می کردم هر ساعت از شب که خوابیده یا نخوابیده باشم موقع آوردن صبحانه که معمولاً یک تکه نان، یک قطعه ۲۵ گرمی کره و یک چای بود، بیدارباشم اینطوری شروع روز از بقیه ساعات روز متمایز میشد، بعد سلول را تمیز میکردم... مستقل از اینکه نیازی داشته باشد یا نداشته باشد بعنوان کار روزانه جارو می زدم، سینک ظرفشویی را می شستم، چند قلم وسیله (بشقاب و لیوان و...) را شسته و مرتب می کردم... همیشه خوردن غذا خصوصاً نهار برای من بسیار کسالت آور و دردناک بود... هیچگاه اشتهای خوردن نهار را نداشتم چون در حین جویدن غذا تا بلع، کاردیگری نمی شد انجام داد در نتیجه انواع افکار از ذهن عبور می کرد... اینکه تا کی باید اینطور باشد؟ آیا هیچگاه از این سلول بیرون میروم...؟ دیگران چه میکنند؟ چه بلایی سرمان می آورند و... معمولاً با فعالیت بدنی مانع این افکار می شدم ولی موقع نهار نمیدانم چرا، ولی انگار فضا خیلی یکنواخت تر و زجرآورتر بود، موقع صبحانه با تعویض شیفتها مواجه بودی، موقع شام،۶-۵عصر گرماگرم فعالیتها و ترددات بازجوها و... بود... سر و صدا هم بیشتر به گوش می رسید... در نتیجه ذهن بیشتر درگیرمسایل بیرون سلول بود... از طرفی صبحانه و شام، چای هم می دادند... گرچه در لیوان پلاستیکی آنهم آنقدر بی رنگ که با آب جوش خیلی تفاوتی نداشت و عموماً پیدا بود که حتی آب هم جوش نبوده... با اینحال چای بود... و تنوعی بعد از شام... از آنجا که چای را همراه شام می دادند... وحتی گاهاً قبل از اینکه غذا برسد گاری چای می آمد... آنرا در لیوان پلاستیکی با پتو می پیچیدم تا بتوانم آنرا تا خوردن شام گرم نگه دارم... کم و بیش مؤثر بود... و میتوانستم بعد از شام چای را کم وبیش گرم بنوشم.
اینرا گفتم که سعی می کردم روز را با صبحانه شروع کنم، بعد منتظر می شدم نگهبان بیاید مرا به دستشویی ببرد و بعد هم سیگار نوبت صبح را بدهد... بعد از آن مدتی قدم میزدم...حدود یکساعت از اینطرف اتاق به آنطرف اتاق... گاهاً سعی میکردم آیات قرآن را حفظ یا راجع به آنها فکر می کردم... گاهاً راجع به موضوعاتی که در بازجوئیها مطرح شده بود... نگرانی اطلاعاتی و لو رفتن چیزی را نداشتم چون نه چیزی میدانستم و نه چیزهایی که من میدانستم الان به درد آنها میخورد... تنها مسئله نفر سومی بود که محل آنرا از من می خواستند ( آراس) در حالیکه نه میدانستم کجاست و نه اینکه چکارمیخواهد بکند... در یکی از بازجوئیها معلوم بود پشت تلفن سؤالاتی که برای بازجو مطرح میشد و از من میپرسید از رده های بالای وزارت اطلاعات بود... حتی پیش بینی مرا می پرسیدند که اگر تو بودی چه میکردی که طبعاً مطلب قابلی برای گفتن نداشتم... به هر حال... بعد از صبحانه قدم میزدم، بعد قدری قرآن می خواندم و اگرچه تمرکز پیدا کردن کار مشکلی بود سعی میکردم روی آن متمرکز شوم شاید مفاهیم جدیدی دستگیرم شود... حوالی ظهر آماده نماز می شدم اذان از بلندگو پخش می شد به جز اذان با صدای مؤذن زاده، حتی صدای اذان هم آزاردهنده بود... تنها اذان مؤذن زاده است که یک روح معنوی و حتی حماسی را در خود دارد بقیه انگار بدبخت و فلک زده اند و همه بدبختیهای دنیا را بر سرت می ریزند...و متأسفانه اذان او را بندرت پخش میکردند... گاهی نماز و آوردن غذا با هم تداخل میکرد، مدتی طول کشید تا زمان دقیق رسیدن چرخ غذا را تشخیص دهم... با این همه بشقاب و کاسه و... را جلو درب می گذاشتم تا اگر سر نماز رسید خودش غذا را در بشقاب وکاسه بریزد... معمولاً هم اینکار را می کردند مگر برخی مأموران عوضی... در میان مأموران هم افراد متفاوتی بودند، برخی خوب، برخی متوسط و برخی واقعاً حیوان بودند... با توجه به ویژگیهای آنها برای هر کدام یک اسم در نظر میگرفتم، بعداًدیدم همه اینکار را میکرده اند، یکی حاجی بود، یکی دائی، یکی قاطر، یکی شترمرغ و... بهر حال اسم خودشان را که نمی گفتند برای تمایز بین آنها در ذهن خودم (و بعدها در بند عمومی بین زندانیان) با همین اسامی از هم متمایز شدند.
بعد از نهار هم یک سیگار می دادند... بعد مجدداً به قرآن خواندن ادامه می دادم و هر وقت خسته می شدم دراز می کشیدم و گاهاً چرتی میزدم. حوالی ساعت ۴ (ساعتها را از تعویض پستهای نگهبان حدوداً حدس میزدم... شیفت اول ۸ تا ۱۲ ظهر، بعد هر چهار ساعت نگهبان ها تعویض می شدند ۱۲ – ۸ ، ۴ – ۱۲، ۸ –۴ و ۱۲ – ۸) بعدازظهر برای ورزش کردن آماده می شدم ... ابتدا کمی قدم میزدم، چند حرکت کششی و شروع به درجا دویدن میکردم... تا کاملاً گرم شوم و حسابی عرق می کردم آنگاه شروع به نرمشهای مختلف میکردم گاهاً ۵/۱ تا ۲ ساعت طول می کشید... سپس در همان سینک دستشویی ابتدا سرم را می شستم، بعد دست و پا و... خلاصه یک دوش کامل می گرفتم... و با حوله خودم را خشک میکردم و اینجا بود که احساس خوبی بهم دست می داد... کاملاً احساس تازه نفسی میکردم... گویی که همین الان به زندان آمده بودم... و آماده رسیدن شام می شدم... ازصدای چرخ که از راهروهای دیگر شروع می کرد زمان توزیع شام یا نهار... مشخص میشد... بسته به اینکه از کدام طرف شروع کند وضعیت گرمی غذا و چای معلوم می گشت. گاهی که از راهرو ۱۰ شروع میکردند تا به من که سه بودم میرسید تقریباً همه چیز سرد و یخ زده می شد،خصوصاً در زمستان... بعد از شام هم تا صبح شرایط سختی بود... نه کاری برای انجام داشتی و نه میتوانستی بخوابی... اگر چه من در طول روز به ورزش و حداکثر فعالیت سعی میکردم آنقدر خودم را خسته کنم که شب را بتوانم راحت تر بخوابم... ولی با این همه شب را درست خوابیدن کار چندان راحتی نبود... ولی یک نکته مثبت شب این بود که از یک زمانی دیگر احتمال اتفاق جدید و یا بازجویی و ... تمام می شد و حداقل مطمئن بودی که تا فردا اتفاقی نمی افتد... و از آن انتظار مرگبار روزانه چند ساعتی خلاص میشدی... چون انفرادی شرایطی است که همه چیز نامعین است و فرد هر لحظه انتظارحادثه ناخوشایندی را میکشد؛ از جابجایی و انتقال گرفته تا بازجویی، کتک، شکنجه،اعدام و ... خلاصه هر صدایی، انگار ناقوس مرگی است، دلهره آور... در عین حال سکوتش زجر آور و هولناک... صدای زنگی در۲۰۹ بود که به طور خاص صبح، انگار ورود بازجوها را اعلام می کرد... از نوع زنگهای اخبار درب منازل بود: دینگ...د...ا...نگ... جالب اینکه در همه بازداشتگاههایی که بوده ام همه همین زنگ را دارند... بطوریکه الان هم که آنرا می شنوم خود بخود اضطراب و استرس را به من تلقین میکند... این زنگ مربوط به درب ورودی مکانهای امنیتی بود؛ آنجا که همه کس را اجازه ورود نمی دادند... به هر حال من چنین احساسی داشتم شاید دیگران اینگونه نبوده اند...
یک ماه اول بارها و بارها و بعضاً هر روز مرا برای بازجویی می بردند. بتدریج تناوب آن کاهش یافت بطوریکه در ۲ ماه آخر از چهارماه اول انفرادی که در ۲۰۹ بودم، تقریباً هیچ بازجویی نداشتم چون ظاهراً برایشان مشخص شده بود که چیزی دستگیرشان نمی شود. البته تلاش آنها دیگر برای گرفتن اطلاعات نبود. از ماه دوم دیگر تلاششان این بود که مرا به همکاری ترغیب کنند و فکر میکردند با نگه داشتن طولانی مدت در انفرادی و در عین حال خوش رفتاری نسبی هم فشار می آورند و هم ترغیب می کنند.. به همین خاطر دیگر از آزار و اذیت و کتک کاری خبری نبود. تنها می خواستند با نگه داشتن در انفرادی مرا بشکنند و وادار به همکاری کنند و انصافاً هم باید بگویم هیچ شکنجه و اذیت و آزاری مؤثرتر از انفرادی نیست. درانفرادی فرد زندانی خود، خود را در هم شکسته و به زانو در می آورد. ظاهر قضیه هم کاملاً سفید و بدون هیچ عیب و ایرادی است. حتی در موازین بین المللی حقوق بشر هم چندان مورد توجه قرار نگرفته است... این همان تئوری و روش تواب سازی است که شریعتمداری به آن افتخار می کرد و سعید حجاریان هم بعنوان نمونه سعید شاهسوندی را مثال میزد (ویژه نامه رمز عبور۲) که چگونه توانستند به نفع حکومت از او استفاده کنند... البته نهایتاً هم در چاهی که خود کنده بودند گرفتار آمدند و در کمتر از یکماه در تلویزیون از همه تئوریهای انسان شناسانه و اصلاح گرایانه خود توبه کردند... ولی نه از آنچه که باید توبه میکردند که به قول قرآن :
إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِثُمَّ لَمْ يَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذَابُ... ( البروج ۸۵)
آنان که مردان و زنان مؤمن را به زیر فشار و شکنجه بردند ولی توبه هم نکردند...
قصدم مؤاخذه و سرزنش نیست، ولی حقیقت تنها همان بود که در تلویزیون گفتند...؟؟؟ مصدق هم پیرمردی نحیف و فرتوت بود...ولی دردادگاه…!!! در نهایت چهار ماه اول را درانفرادی های ۲۰۹ گذراندم،طی این مدت کسانی را هم برای عبرت گرفتن من می آوردند از جمله آنها فردی به اسم "آ.ص " که در یک عملیات دستگیر شده بود، همان عملیاتی که برادر"الف.ب" هم در آن شرکت داشته بود و در آنجا بر اثر انفجار، دستش را از مچ ازدست داده بود... حال او را می آوردند که مرا ترغیب به همکاری کند... والگو و نمونهای برای من باشد و در همین راستا داستانها برایم تعریف کرد، ولی وقتی پرسیدم که در شرایطی که تو اینهمه را میدانستهای پس چرا باز هم اینطور فداکارانه آمدهای و برایشان عملیات کردهای...؟؟؟ راستش به خاطر نمیاورم که چه جوابی داد ولی بخوبی نگاهی را که به بازجویش انداخت را به خاطر میآورم... ومعنایش را هم در ارتباط با خودم میفهمیدم... ولی جالب اینجاست او که خودش را نفر اصلی عملیات معرفی کرده الان سالهاست که در هلند و آلمان تحصیل میکند و "الف.ب" که اساسا هیچکاره بوده الان ۱۴ سال است که کماکان در زندان است... فرد دیگری را که به عنوان نمونه و الگو برایم آوردند آقای "ح.ک" بود، که او هم همان موعظه را کرد... و من هم همان حرفها را... و بعد از این هم دیگر نیامدند... ولی به نوعی میتوانستم آنها را درک کنم که در چه شرایطی قرار گرفته اند و ناچارند که برای نجات جانشان هر آنچه را از آنها میخواهند "داوطلبانه" بگویند!!! آخر در برزخ هولناک انتخاب ، بین "خود" و "دیگری" قرار گرفتهاند، که عقل و خرد را در آن هیچ راهی نیست... چرا که من هم خودم در همان برزخ گرفتار آماده بودم...و این همان چیزی است که انفرادی را بخاطر اینکه مستمر در معرض چنین انتخابهایی قرار داری، به جهنمی واقعی تبدیل میکند عید سال ۱۳۸۰ را هم، همانجا بودم، در زیر سایه اعدام و سلول انفرادی و ساعت تحویل، سال نو و سکوت و باز هم سکوت... برای حفظ روحیه تلاش کردم سفره هفت سینی برای خودم تدارک ببینم...ولی جز یک عدد سیب، یک سبد ظروف و یک نخ سیگار( به عنوان "سین") چیز دیگری نداشتم....
گفته بودم که با سلول کناریم مدتها بود صحبت میکردیم ولی همدیگر را ندیده بودیم، یکروز صبح ناگهان یک نفر با مو و ریشهای بلند سراسیمه وارد سلولم شد ، خیلی سریع جلو آمد، دست داد و روبوسی کردیم و گفت: من " الف.ب" هستم و بلافاصله برگشت...نگهبان با عجله آمد گفت چکار میکنی...؟ گفت: "چه میدانم، با این چشم بندها که جائی را نمیبینم، سلول را اشتباه رفتم، یه دفعه دیدم یکی توی سلوله، نمیگذارید که یه ذره چشم بند رو بالا بزنیم"...من هم مو و ریشهای بلندی داشتم...مدتی بود آرایشگر نیامده بود...
آنجا ماهی یک بار آرایشگر می آمد. از همه هم پول میگرفت و من چون پول نداشتم سر و ریشم را از ته میزد... در زندان از آنجائیکه آینه نیست بعضاً از دیدن چهره خودت تعجب میکنی... من زیر سینک دستشویی را خوب و تمیز سابیده بودم و شبحی از خودم را می دیدم. مدتی هم که سلولم را عوض کرده بودند داخل سلول یک توالت فرنگی فلزی بود که آنرا حسابی سابیده و تمیز کرده بودم بطوریکه از درب آن بعنوان آینه استفاده می کردم... یک پیراهن زندان (آنها که عکس ترازو داشت وخاکستری بود) را روی آن می انداختم و بعنوان صندلی و میز هم از آن استفاده می کردم(میز برای اینکه چیزی روی آن بگذارم)... گاهی برای گرفتن یک روزنامه شیر آب را بازمی گذاشتم تا سرریز شود، آنگاه درخواست چند تکه پارچه یا روزنامه میکردم برای خشک کردن سلول گاهی نگهبانان چند تکه روزنامه هم می دادند و این بهترین هدیه ای بود که می شد تصور کرد چون بالاخره چیزی برای خواندن پیدا میکردی... البته خیلی از نگهبانان بشدت مراقب بودند که روزنامه ندهند. برخی زندانیان سر صحبت را بانگهبانان باز می کردند، هم برای خودشان خوب بود و هم بعضاً اخباری می گرفتند و هم بقیه سلولها چون همه چیز را بدقت گوش می دادند سرگرم می شدند و آنها هم چیزی دستگیرشان می شد.
روزها انگار دراز و درازتر می شدند. روی دیوار شعاعی از نور آفتاب را که به سلول می تابید علامت گذاری کرده بودم و از روی آن ساعت را بطور تقریبی تشخیص می دادم. مدتی بعد "الف.ب" را به راهرو ۱۰ که در واقع بند عمومی ۲۰۹ بود، بردند. اینجا متشکل از ۲ راهرو ۹ و ۱۰ بود که درب سلولهای انفرادی را باز کرده بودند و تنها درب راهروها را بسته بودند و زندانیان می توانستند علاوه بر بودن در سلول آزادانه داخل راهرو آمده قدم بزنند و با هم صحبت کنند و این امتیاز بسیار بزرگی در ۲۰۹ بود... بعداً یک تلویزیون و یخچال هم به آنها داده بودند البته اینها را من ۲ سال بعد که خودم به آنجا رفتم، فهمیدم چون "مازن" کماکان آنجا بود و تازه آنجا قیافه اش را دیدم... در انفرادی فقط صدایش را می شنیدم...
وقتی چهار ماه انفرادیم به پایان می رسید بتدریج سلول انفرادی داشت اثرات خودش را می گذاشت. روزهای اول وقتی از" الف.ب"پرسیدم چند وقت است که اینجایی و او گفت ۳ ماه است در عین اینکه مدت بسیار زیادی می نمود او را تحسین می کردم که چطور اینهمه را در انفرادی طاقت آورده بود چون بواقع زجرآور و فرساینده بود... تمام روز شکنجه گر اصلی ات زمان بود که به سنگینی کوهی دائماً بر قلب و روانت سنگینی می کرد و گویی سر تمام شدن هم نداشت... ویژگی انفرادی همین احساس پایان ناپذیری آن است خصوصاً که کاملاً در بلاتکلیفی نگهداریت می کنند و این احساس را تلقین می کنند که هیچگاه دیگر از آنجا بیرون نخواهی رفت واینکه اینجا آخر کار است و این احساس سلول را به یک قبر تبدیل میکند و زندانی رابه فردی زنده بگور شده بخصوص که همه آنجا میدانند که چیزی به اسم قانون تنها لفظی است مضحک... احساس دقیقاً احساس زنده بگور شدن است... لحظاتی که غذا با چرخ می آمد و یا ساعت ۹ شب نگهبان می آمد که سطل زباله را بیرون بگذاری(تا زندانی دیگر که می آمد و آنرا تخلیه می کرد) اینها معدود لحظاتی بودند که از آن احساس زنده بودن تراوش می شد... چون حتی کتک خوردن هم توسط بازجو و... بهتر و بسیار بهتر از انفرادی ماندن است چون حتی کتک خوردن یک نوع رابطه است اگر چه از نوع غیرانسانی ولی به هر حال یک رابطه است و انسان در رابطه ها انسان می شود ویا انسان می ماند وحال یکی آمده و سطل زباله را می گیرد و برای یک محبوس انفرادی اینهم نعمتی است...
خاطرات زندان و نیم نگاهی از درون (قسمت پنجم) سلول انفرادی روزهای اول قدری سخت است ولی بتدریج عادت میکنی... ولی اگر از یکماه بیشتر شد بتدریج غیرقابل تحمل می شود و چنانچه ادامه یابد تا مرز دیوانگی ات می کشاند... و این اصلیترین و رایجترین نوع شکنجه است که هیچ محدودیتی در اعمال آن ندارند...خصوصا اگر غیر خودی باشی و یا آدم شناخته شدهای هم نباشی که دیگر واویلا... هر وقت بخواهند در سلولت نگه میدارند،تهدید میکنند،خرد میکنند، میکشند،اعدام میکنند و خلاصه هر کاری که بخواهند میکنند، قانون و دادرسی و وکیل و حقوق متهم و حقوق بشر و... در اینجا جز الفاظی بی معنا هیچ نیست...خودشان میگفتند اینجا "خدا" هم بدون چشم بند اجازه ورود ندارد... بازجو فعال مایشأ است...قاضی مهره تحت امر او، که بعد هر چه او دیکته کند قاضی همان را حکم میکند... در سلول انفرادی نوشته های روی دیوار اولین چیزهایی است که روحیه ات را خراب می کند چون میفهمی که کسانی هفته ها و ماهها در آنجا بوده اند،همانجا که الان تو هستی.. سکوت مرگبار زجرکشیدنشان در همه سلول طنین دارد و انعکاس این فریادهای بی فریادرس خود بخود روی تو هم تأثیر می گذارد و مانند فشار سنگ قبر بر روی سینهات هر لحظه سینهات را بغض آلود میفشارد چرا که هیچ چیز برای سرگرم شدن و مشغول شدن ذهن وجود ندارد... دوهفته اصرار کردم تا یک جلد قران به من دادند ولی نهج البلاغه را با اصرار هم ندادند...این هم که به برخی مثل "الف.ب" روزنامه میدادند به این دلیل بود که خود بازجویان هم میدانستند که او هیچ رابطهای با سازمان نداشته و اساساً مجاهدین را نمیشناسد وگر نه بقیه زندانیان چنین امکانی نداشتند...به همین خاطرتلاش میکردم که هرچه بیشتر بخوابم ولی در بهترین حالت بیشتر از ۷-۸ ساعت امکانپذیر نبود و این یعنی بقیه شبانه روز (۱۶-۱۷ ساعت) بیدار بودن و به دیوار وسقف خیره شدن... و راستی اگر ذهنی در انفرادی مشغول خواندن مطلب یا کتابی میشد چه زیانی برای آنها داشت؟؟؟ یک کاغذ ضوابط وآیین نامه پرس شده روی دیوار بود که چند محور روی آن نوشته بود: سکوت را رعایت کنید، روزهای حمام یکشنبه و پنجشنبه،ناخنگیر روزهای جمعه، برای صدا زدن نگهبان تنها کاغذ بگذارید، درب نزنید، نگهبان را صدا نکنید و... صدها بار این را خوانده بودم، حتی نگارش کلمات را دقت می کردم...چون کار دیگری نداشتم... کوچکترین صدا از بیرون مرا جلوی درب می کشاند... حتی سعی میکردم نفس نکشم تا شاید چیز بیشتری بشنوم و یا خبری از اوضاع زندان... آیا زندانی جدید آوردن... کیست؟ کدام سلول... همیشه از روی توقفهای گاری غذا جلوی سلولها و صدای باز و بسته شدن درها، تعداد سلولهای پر را محاسبه می کردم... روزهای یکشنبه و پنجشنبه که نوبت حمام رفتن بود هم یکی یکی سراغ سلولها می آمدند... حمام... حمام نمی روی؟؟ هر کس حمام می رفت از قبل میگفت... و باید آماده می شد، حوله کوچک دست و صورت و یک صابون بدبو و یک شامپوی ۳۰ گرمی (از همان شامپوهای زمان قاجار) آماده میکرد و وقتی نوبتش می شد با نگهبان میرفت، او را وارد حمام می کرد و درب را می بست... عموماً حمام و توالت یکی بودند، گاهی که به هر دلیل به حمام همان راهرو نمی بردند... فرصتی بود که بفهمی راهروهای دیگر چه خبر است... این هم خود یک نوع سرگرمی بود و منبعی برای اطلاعات... اینجا تازه متوجه می شوی که ارتباط با دیگران وکسب اطلاعات چقدر حیاتی و ضروری است، در واقع زندگی اجتماعی که انسان را انسان میکند و از بقیه حیوانات متمایز، همین تبادل اطلاعات است که در قالب گفتگوها شکل میگیرد و وقتی از آن محرومت می کنند اصلی ترین پایه حیات انسانی را از تو سلب میکنند. واین رمز اصرار بر سکوت و برقراری سکوت محض در بازداشتگاههای امنیتی است.حتی سوت زدن، ترانه خواندن و بعضاً بلند حرف زدن “با خود” هم مطلقاً ممنوع است واین را به شدت مانع می شدند...کاغذ را برای صدا زدن نگهبان بهمین دلیل گذاشته بودند که سکوت حتی با صدای درب زدن هم شکسته نشود و زندانیان هم اغلب به دلیل نیازهای خودشان اینرا رعایت نمی کردند و همیشه به من وقتی ورزش می کردم و شمارش را با صدای بلند، می شمردم، تذکر داده میشد... آنهائیکه قاطی می کردند و شروع به داد و بیداد و حتی گریه و زاری می کردند...طبعاً کتک را می خوردند ولی چیزی نبود که در کنترل خودشان باشد... حتی کتک خوردن هم نوعی ایجاد ارتباط بود و تنوعی در یکنواختی فرساینده و مرگ آور انفرادی... وخیلی ها اینکار را می کردند... در همان شرح وظایف و آیین نامه روی دیوار نوشته شده بود که “نوشتن هر چیزی حتی اسم خود روی دیوار ممنوع و موجب مجازات است”... گاهاً اسمم را بزرگ روی درب سلول می نوشتم بطوریکه وقتی نگهبان درب را باز می کند بلافاصله آنرا ببیند و حتی برای کسی که از راهرو ردمیشد، اگر در باز بود قابل رؤیت بود (آنرا با پهنای صابون می نوشتم) و وقتی نگهبان می آمد و می پرسید چرا؟ بیکارم...!! میخواهی پاک کنی پاک کن...!! اینکار را وقتی خیلی کلافه می شدم میکردم... نگهبانان نه تنها از حرف زدن با زندانی منع شده بودند، بلکه از همدیگر هم بشدت می ترسیدند... وگاهاً که می ایستادند و چند جمله میگفتند یک چشمشان به راهرو بود که کسی نیاید و آنها را در حین حرف زدن ببینند...البته انتهای راهرو یک دوربین مدار بسته هم بود که جدیداً شنیده ام هر سلول هم دوربین دارد... دوران ما تنها یک دوربین در راهرو بود ولی دریچه درب سلول یک چشمی بود که نگهبان و بعضاً بازجوها برای اینکه وضعیت جسمی و روحی تو را چک کنند بدون اینکه دیده شوند پشت آن ایستاده و چک می کردند... بقیه ساعات روز را به کارهای مختلف صرف میکردم... سعی می کردم هر ساعت از شب که خوابیده یا نخوابیده باشم موقع آوردن صبحانه که معمولاً یک تکه نان، یک قطعه ۲۵ گرمی کره و یک چای بود، بیدارباشم اینطوری شروع روز از بقیه ساعات روز متمایز میشد، بعد سلول را تمیز میکردم... مستقل از اینکه نیازی داشته باشد یا نداشته باشد بعنوان کار روزانه جارو می زدم، سینک ظرفشویی را می شستم، چند قلم وسیله (بشقاب و لیوان و...) را شسته و مرتب می کردم... همیشه خوردن غذا خصوصاً نهار برای من بسیار کسالت آور و دردناک بود... هیچگاه اشتهای خوردن نهار را نداشتم چون در حین جویدن غذا تا بلع، کاردیگری نمی شد انجام داد در نتیجه انواع افکار از ذهن عبور می کرد... اینکه تا کی باید اینطور باشد؟ آیا هیچگاه از این سلول بیرون میروم...؟ دیگران چه میکنند؟ چه بلایی سرمان می آورند و... معمولاً با فعالیت بدنی مانع این افکار می شدم ولی موقع نهار نمیدانم چرا، ولی انگار فضا خیلی یکنواخت تر و زجرآورتر بود، موقع صبحانه با تعویض شیفتها مواجه بودی، موقع شام،۶-۵عصر گرماگرم فعالیتها و ترددات بازجوها و... بود... سر و صدا هم بیشتر به گوش می رسید... در نتیجه ذهن بیشتر درگیرمسایل بیرون سلول بود... از طرفی صبحانه و شام، چای هم می دادند... گرچه در لیوان پلاستیکی آنهم آنقدر بی رنگ که با آب جوش خیلی تفاوتی نداشت و عموماً پیدا بود که حتی آب هم جوش نبوده... با اینحال چای بود... و تنوعی بعد از شام... از آنجا که چای را همراه شام می دادند... وحتی گاهاً قبل از اینکه غذا برسد گاری چای می آمد... آنرا در لیوان پلاستیکی با پتو می پیچیدم تا بتوانم آنرا تا خوردن شام گرم نگه دارم... کم و بیش مؤثر بود... و میتوانستم بعد از شام چای را کم وبیش گرم بنوشم. اینرا گفتم که سعی می کردم روز را با صبحانه شروع کنم، بعد منتظر می شدم نگهبان بیاید مرا به دستشویی ببرد و بعد هم سیگار نوبت صبح را بدهد... بعد از آن مدتی قدم میزدم...حدود یکساعت از اینطرف اتاق به آنطرف اتاق... گاهاً سعی میکردم آیات قرآن را حفظ یا راجع به آنها فکر می کردم... گاهاً راجع به موضوعاتی که در بازجوئیها مطرح شده بود... نگرانی اطلاعاتی و لو رفتن چیزی را نداشتم چون نه چیزی میدانستم و نه چیزهایی که من میدانستم الان به درد آنها میخورد... تنها مسئله نفر سومی بود که محل آنرا از من می خواستند ( آراس) در حالیکه نه میدانستم کجاست و نه اینکه چکارمیخواهد بکند... در یکی از بازجوئیها معلوم بود پشت تلفن سؤالاتی که برای بازجو مطرح میشد و از من میپرسید از رده های بالای وزارت اطلاعات بود... حتی پیش بینی مرا می پرسیدند که اگر تو بودی چه میکردی که طبعاً مطلب قابلی برای گفتن نداشتم... به هر حال... بعد از صبحانه قدم میزدم، بعد قدری قرآن می خواندم و اگرچه تمرکز پیدا کردن کار مشکلی بود سعی میکردم روی آن متمرکز شوم شاید مفاهیم جدیدی دستگیرم شود... حوالی ظهر آماده نماز می شدم اذان از بلندگو پخش می شد به جز اذان با صدای مؤذن زاده، حتی صدای اذان هم آزاردهنده بود... تنها اذان مؤذن زاده است که یک روح معنوی و حتی حماسی را در خود دارد بقیه انگار بدبخت و فلک زده اند و همه بدبختیهای دنیا را بر سرت می ریزند...و متأسفانه اذان او را بندرت پخش میکردند... گاهی نماز و آوردن غذا با هم تداخل میکرد، مدتی طول کشید تا زمان دقیق رسیدن چرخ غذا را تشخیص دهم... با این همه بشقاب و کاسه و... را جلو درب می گذاشتم تا اگر سر نماز رسید خودش غذا را در بشقاب وکاسه بریزد... معمولاً هم اینکار را می کردند مگر برخی مأموران عوضی... در میان مأموران هم افراد متفاوتی بودند، برخی خوب، برخی متوسط و برخی واقعاً حیوان بودند... با توجه به ویژگیهای آنها برای هر کدام یک اسم در نظر میگرفتم، بعداًدیدم همه اینکار را میکرده اند، یکی حاجی بود، یکی دائی، یکی قاطر، یکی شترمرغ و... بهر حال اسم خودشان را که نمی گفتند برای تمایز بین آنها در ذهن خودم (و بعدها در بند عمومی بین زندانیان) با همین اسامی از هم متمایز شدند. بعد از نهار هم یک سیگار می دادند... بعد مجدداً به قرآن خواندن ادامه می دادم و هر وقت خسته می شدم دراز می کشیدم و گاهاً چرتی میزدم. حوالی ساعت ۴ (ساعتها را از تعویض پستهای نگهبان حدوداً حدس میزدم... شیفت اول ۸ تا ۱۲ ظهر، بعد هر چهار ساعت نگهبان ها تعویض می شدند ۱۲ – ۸ ، ۴ – ۱۲، ۸ –۴ و ۱۲ – ۸) بعدازظهر برای ورزش کردن آماده می شدم ... ابتدا کمی قدم میزدم، چند حرکت کششی و شروع به درجا دویدن میکردم... تا کاملاً گرم شوم و حسابی عرق می کردم آنگاه شروع به نرمشهای مختلف میکردم گاهاً ۵/۱ تا ۲ ساعت طول می کشید... سپس در همان سینک دستشویی ابتدا سرم را می شستم، بعد دست و پا و... خلاصه یک دوش کامل می گرفتم... و با حوله خودم را خشک میکردم و اینجا بود که احساس خوبی بهم دست می داد... کاملاً احساس تازه نفسی میکردم... گویی که همین الان به زندان آمده بودم... و آماده رسیدن شام می شدم... ازصدای چرخ که از راهروهای دیگر شروع می کرد زمان توزیع شام یا نهار... مشخص میشد... بسته به اینکه از کدام طرف شروع کند وضعیت گرمی غذا و چای معلوم می گشت. گاهی که از راهرو ۱۰ شروع میکردند تا به من که سه بودم میرسید تقریباً همه چیز سرد و یخ زده می شد،خصوصاً در زمستان... بعد از شام هم تا صبح شرایط سختی بود... نه کاری برای انجام داشتی و نه میتوانستی بخوابی... اگر چه من در طول روز به ورزش و حداکثر فعالیت سعی میکردم آنقدر خودم را خسته کنم که شب را بتوانم راحت تر بخوابم... ولی با این همه شب را درست خوابیدن کار چندان راحتی نبود... ولی یک نکته مثبت شب این بود که از یک زمانی دیگر احتمال اتفاق جدید و یا بازجویی و ... تمام می شد و حداقل مطمئن بودی که تا فردا اتفاقی نمی افتد... و از آن انتظار مرگبار روزانه چند ساعتی خلاص میشدی... چون انفرادی شرایطی است که همه چیز نامعین است و فرد هر لحظه انتظارحادثه ناخوشایندی را میکشد؛ از جابجایی و انتقال گرفته تا بازجویی، کتک، شکنجه،اعدام و ... خلاصه هر صدایی، انگار ناقوس مرگی است، دلهره آور... در عین حال سکوتش زجر آور و هولناک... صدای زنگی در۲۰۹ بود که به طور خاص صبح، انگار ورود بازجوها را اعلام می کرد... از نوع زنگهای اخبار درب منازل بود: دینگ...د...ا...نگ... جالب اینکه در همه بازداشتگاههایی که بوده ام همه همین زنگ را دارند... بطوریکه الان هم که آنرا می شنوم خود بخود اضطراب و استرس را به من تلقین میکند... این زنگ مربوط به درب ورودی مکانهای امنیتی بود؛ آنجا که همه کس را اجازه ورود نمی دادند... به هر حال من چنین احساسی داشتم شاید دیگران اینگونه نبوده اند... یک ماه اول بارها و بارها و بعضاً هر روز مرا برای بازجویی می بردند. بتدریج تناوب آن کاهش یافت بطوریکه در ۲ ماه آخر از چهارماه اول انفرادی که در ۲۰۹ بودم، تقریباً هیچ بازجویی نداشتم چون ظاهراً برایشان مشخص شده بود که چیزی دستگیرشان نمی شود. البته تلاش آنها دیگر برای گرفتن اطلاعات نبود. از ماه دوم دیگر تلاششان این بود که مرا به همکاری ترغیب کنند و فکر میکردند با نگه داشتن طولانی مدت در انفرادی و در عین حال خوش رفتاری نسبی هم فشار می آورند و هم ترغیب می کنند.. به همین خاطر دیگر از آزار و اذیت و کتک کاری خبری نبود. تنها می خواستند با نگه داشتن در انفرادی مرا بشکنند و وادار به همکاری کنند و انصافاً هم باید بگویم هیچ شکنجه و اذیت و آزاری مؤثرتر از انفرادی نیست. درانفرادی فرد زندانی خود، خود را در هم شکسته و به زانو در می آورد. ظاهر قضیه هم کاملاً سفید و بدون هیچ عیب و ایرادی است. حتی در موازین بین المللی حقوق بشر هم چندان مورد توجه قرار نگرفته است... این همان تئوری و روش تواب سازی است که شریعتمداری به آن افتخار می کرد و سعید حجاریان هم بعنوان نمونه سعید شاهسوندی را مثال میزد (ویژه نامه رمز عبور۲) که چگونه توانستند به نفع حکومت از او استفاده کنند... البته نهایتاً هم در چاهی که خود کنده بودند گرفتار آمدند و در کمتر از یکماه در تلویزیون از همه تئوریهای انسان شناسانه و اصلاح گرایانه خود توبه کردند... ولی نه از آنچه که باید توبه میکردند که به قول قرآن : إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِثُمَّ لَمْ يَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذَابُ... ( البروج ۸۵) آنان که مردان و زنان مؤمن را به زیر فشار و شکنجه بردند ولی توبه هم نکردند... قصدم مؤاخذه و سرزنش نیست، ولی حقیقت تنها همان بود که در تلویزیون گفتند...؟؟؟ مصدق هم پیرمردی نحیف و فرتوت بود...ولی دردادگاه…!!! در نهایت چهار ماه اول را درانفرادی های ۲۰۹ گذراندم،طی این مدت کسانی را هم برای عبرت گرفتن من می آوردند از جمله آنها فردی به اسم "آ.ص " که در یک عملیات دستگیر شده بود، همان عملیاتی که برادر"الف.ب" هم در آن شرکت داشته بود و در آنجا بر اثر انفجار، دستش را از مچ ازدست داده بود... حال او را می آوردند که مرا ترغیب به همکاری کند... والگو و نمونهای برای من باشد و در همین راستا داستانها برایم تعریف کرد، ولی وقتی پرسیدم که در شرایطی که تو اینهمه را میدانستهای پس چرا باز هم اینطور فداکارانه آمدهای و برایشان عملیات کردهای...؟؟؟ راستش به خاطر نمیاورم که چه جوابی داد ولی بخوبی نگاهی را که به بازجویش انداخت را به خاطر میآورم... ومعنایش را هم در ارتباط با خودم میفهمیدم... ولی جالب اینجاست او که خودش را نفر اصلی عملیات معرفی کرده الان سالهاست که در هلند و آلمان تحصیل میکند و "الف.ب" که اساسا هیچکاره بوده الان ۱۴ سال است که کماکان در زندان است... فرد دیگری را که به عنوان نمونه و الگو برایم آوردند آقای "ح.ک" بود، که او هم همان موعظه را کرد... و من هم همان حرفها را... و بعد از این هم دیگر نیامدند... ولی به نوعی میتوانستم آنها را درک کنم که در چه شرایطی قرار گرفته اند و ناچارند که برای نجات جانشان هر آنچه را از آنها میخواهند "داوطلبانه" بگویند!!! آخر در برزخ هولناک انتخاب ، بین "خود" و "دیگری" قرار گرفتهاند، که عقل و خرد را در آن هیچ راهی نیست... چرا که من هم خودم در همان برزخ گرفتار آماده بودم...و این همان چیزی است که انفرادی را بخاطر اینکه مستمر در معرض چنین انتخابهایی قرار داری، به جهنمی واقعی تبدیل میکند عید سال ۱۳۸۰ را هم، همانجا بودم، در زیر سایه اعدام و سلول انفرادی و ساعت تحویل، سال نو و سکوت و باز هم سکوت... برای حفظ روحیه تلاش کردم سفره هفت سینی برای خودم تدارک ببینم...ولی جز یک عدد سیب، یک سبد ظروف و یک نخ سیگار( به عنوان "سین") چیز دیگری نداشتم.... گفته بودم که با سلول کناریم مدتها بود صحبت میکردیم ولی همدیگر را ندیده بودیم، یکروز صبح ناگهان یک نفر با مو و ریشهای بلند سراسیمه وارد سلولم شد ، خیلی سریع جلو آمد، دست داد و روبوسی کردیم و گفت: من " الف.ب" هستم و بلافاصله برگشت...نگهبان با عجله آمد گفت چکار میکنی...؟ گفت: "چه میدانم، با این چشم بندها که جائی را نمیبینم، سلول را اشتباه رفتم، یه دفعه دیدم یکی توی سلوله، نمیگذارید که یه ذره چشم بند رو بالا بزنیم"...من هم مو و ریشهای بلندی داشتم...مدتی بود آرایشگر نیامده بود... آنجا ماهی یک بار آرایشگر می آمد. از همه هم پول میگرفت و من چون پول نداشتم سر و ریشم را از ته میزد... در زندان از آنجائیکه آینه نیست بعضاً از دیدن چهره خودت تعجب میکنی... من زیر سینک دستشویی را خوب و تمیز سابیده بودم و شبحی از خودم را می دیدم. مدتی هم که سلولم را عوض کرده بودند داخل سلول یک توالت فرنگی فلزی بود که آنرا حسابی سابیده و تمیز کرده بودم بطوریکه از درب آن بعنوان آینه استفاده می کردم... یک پیراهن زندان (آنها که عکس ترازو داشت وخاکستری بود) را روی آن می انداختم و بعنوان صندلی و میز هم از آن استفاده می کردم(میز برای اینکه چیزی روی آن بگذارم)... گاهی برای گرفتن یک روزنامه شیر آب را بازمی گذاشتم تا سرریز شود، آنگاه درخواست چند تکه پارچه یا روزنامه میکردم برای خشک کردن سلول گاهی نگهبانان چند تکه روزنامه هم می دادند و این بهترین هدیه ای بود که می شد تصور کرد چون بالاخره چیزی برای خواندن پیدا میکردی... البته خیلی از نگهبانان بشدت مراقب بودند که روزنامه ندهند. برخی زندانیان سر صحبت را بانگهبانان باز می کردند، هم برای خودشان خوب بود و هم بعضاً اخباری می گرفتند و هم بقیه سلولها چون همه چیز را بدقت گوش می دادند سرگرم می شدند و آنها هم چیزی دستگیرشان می شد. روزها انگار دراز و درازتر می شدند. روی دیوار شعاعی از نور آفتاب را که به سلول می تابید علامت گذاری کرده بودم و از روی آن ساعت را بطور تقریبی تشخیص می دادم. مدتی بعد "الف.ب" را به راهرو ۱۰ که در واقع بند عمومی ۲۰۹ بود، بردند. اینجا متشکل از ۲ راهرو ۹ و ۱۰ بود که درب سلولهای انفرادی را باز کرده بودند و تنها درب راهروها را بسته بودند و زندانیان می توانستند علاوه بر بودن در سلول آزادانه داخل راهرو آمده قدم بزنند و با هم صحبت کنند و این امتیاز بسیار بزرگی در ۲۰۹ بود... بعداً یک تلویزیون و یخچال هم به آنها داده بودند البته اینها را من ۲ سال بعد که خودم به آنجا رفتم، فهمیدم چون "مازن" کماکان آنجا بود و تازه آنجا قیافه اش را دیدم... در انفرادی فقط صدایش را می شنیدم... وقتی چهار ماه انفرادیم به پایان می رسید بتدریج سلول انفرادی داشت اثرات خودش را می گذاشت. روزهای اول وقتی از" الف.ب"پرسیدم چند وقت است که اینجایی و او گفت ۳ ماه است در عین اینکه مدت بسیار زیادی می نمود او را تحسین می کردم که چطور اینهمه را در انفرادی طاقت آورده بود چون بواقع زجرآور و فرساینده بود... تمام روز شکنجه گر اصلی ات زمان بود که به سنگینی کوهی دائماً بر قلب و روانت سنگینی می کرد و گویی سر تمام شدن هم نداشت... ویژگی انفرادی همین احساس پایان ناپذیری آن است خصوصاً که کاملاً در بلاتکلیفی نگهداریت می کنند و این احساس را تلقین می کنند که هیچگاه دیگر از آنجا بیرون نخواهی رفت واینکه اینجا آخر کار است و این احساس سلول را به یک قبر تبدیل میکند و زندانی رابه فردی زنده بگور شده بخصوص که همه آنجا میدانند که چیزی به اسم قانون تنها لفظی است مضحک... احساس دقیقاً احساس زنده بگور شدن است... لحظاتی که غذا با چرخ می آمد و یا ساعت ۹ شب نگهبان می آمد که سطل زباله را بیرون بگذاری(تا زندانی دیگر که می آمد و آنرا تخلیه می کرد) اینها معدود لحظاتی بودند که از آن احساس زنده بودن تراوش می شد... چون حتی کتک خوردن هم توسط بازجو و... بهتر و بسیار بهتر از انفرادی ماندن است چون حتی کتک خوردن یک نوع رابطه است اگر چه از نوع غیرانسانی ولی به هر حال یک رابطه است و انسان در رابطه ها انسان می شود ویا انسان می ماند وحال یکی آمده و سطل زباله را می گیرد و برای یک محبوس انفرادی اینهم نعمتی است...