لاجوردي به خانواده ها ميگفت اينها عاطفه ندارند، احساس ندارند، بيمارند، از پدر و مادر و از زندگي بيزارند. يا قيدشان را بزنيد و يا با چنگ در قلب و روحشان بيدارشان كنيد. بله! همين لاجوردي كه پدر و مادر زنداني را تا آستانة مرگ شكنجه ميكرد تا ردي و نشاني از فرزندش دربياورد و به خواهرانمان بيحرمتي ميكرد و همين مقيسهاي كه علي صارمي و محمد حاجآقايي و جعفر كاظمي و ... را به جرم پاكترين عواطف انساني حلق آويز كرد،
بله! همين ابن ملجم ها، روزگاري براي خانواده ها روضة عاطفه ميخواندند...
در آن روزگار از هر بند يك يا دو نفر با تيغ «عاطفه» شكست و قلبش را و اعتبارش را زير هشت و پشت در بند گذاشت و در رفت. به خدا اين افراد كه يك درصد زندانيان هم نمي شدند از بي حسترين، بي مايه ترين و بي عاطفه ترين افراد بندها بودند. برخي از آنها بعد از آزادي به سرعت فاسد شدند، برخي جذب باندهاي رژيم و تعدادي كه هنوز اندك حافظه و عاطفه يي در جانشان بود، گوشه گير و جمع گريز و رواني گشتند، برخي هم بازگشتند و به تعادل رسيدند.
اما خانوده ها؛
به علت لورفتن اين خط كمتر خانواده يي در دام لاجوردي و مقيسه اي و اطلاعات افتاد. اما آنها كه در آغاز با هر ترفند و بهانه يي در برابر شيخ كُرنش كردند و به تدريج تن به آلودگي و كثافت وزارت اطلاعات دادند در گام و گامهاي بعد تا پاي لو دادن و اعدام فرزندشان هم پيش رفتند.
20سال بعد همان ابن ملجم با پوش خانواده و تن پوش «نجات» ـ دقيقاً با همان فلسفه و همان انگيزه در استيصال ـ دوباره به صحنه آمد. خانواده هاي واقعي را به مسلخ برد و خانواده هاي اجاره يي را با شعار حمايت از اسيران در اشرف و ليبرتي عنترگونه به رقص درآورد.
در اين ميان شكنجه گران، داية مهربان تر از مادر شدند، مجاهدان شعله ور، و مزدوران ـ در مسير شيخ خيره سر ـ آتش بيار معركه گشتند.
البته تجربة 30ساله بسيار گوياست و نياز به توضيح و استدلال نيست كه توابين و بريدگان و همة كساني كه صف مبارزه با رژيم را ترك كردند و از پشت خنجر كشيدند، قبل از اينكه دشنه و شمشير شيخ را بر سر و سينة يارانشان تيز كنند، تيغ بر عواطفشان كشيدند. همانطور كه در تجربة زندان هم ديديم، اگر خوب بنگريم، درمي يابيم كه اين دسته ـ نه آنانكه بي ادا و بي ادعا رفتند پي زندگي و مرزشان را با رژيم مخدوش نكردند ـ پيشتر، در شمار بي حسترين، بي مايه ترين و بي عاطفه ترين افراد در صف بودند و براي كتمان واقعيت «نكشيدن در مبارزه» و ذوب شدن در جاذبه هاي زر و زيور و «زن» و زندگي! در قدم اول با طرح «سؤال» و «انتقاد» از مقاومت خونبار، پروژكتور را از روي خودشان برداشتند و در گام بعد با كينه يي رژيمي و حيواني، به انتقام نشستند. آنان كه در جستجوي «نان» و «نام» در «جان» و «كام» شيخ فرو رفتند و تيغ جلاد را بر تن جوانه ها تيز كردند.
با نگاهي به حرفها و ادعاهاي مدافعان «عاطفه» به روشني درمي يابيم كه در بهترين حالت طرح خانواده و عواطف خانوادگي سنگريست براي توجيه خنجر و بي مايگي. خنجر و خيانتي كه هر چه زمان ميگذرد زشتي اش بيشتر و عفونتش بيشتر بارز ميشود.
وقتي ـ در عالم خيال ـ خودم را از وسط معركه بيرون ميكشم و ـ از بالاـ به صحنه نگاه ميكنم. علت كينة روزافزون و حيواني خيانتكاران را نسبت به مقاومت و رهبري آن به راحتي مي فهمم و ميبينم كه در بهترين حالت، نفر سختي و طولاني شدن مبارزه را نكشيده و براي كتمان همين واقعيت ساده به دروغ و دغل بازي و خنجر رو آورده است.
اما علت كينة روزافزون حيواني: باور كنيد اگر مقاومتي نبود كينه يي هم نبود؛ به علت بالا رفتن پرچم پايداري و مقاومت است كه زشتي خنجر و خيانت روز به روز علني و عالمگير و آشكار ميشود. به خدا اگر پرچم مقاومت و پايداري را پايين بكشيم هيچ كس كاري به بحران فقدان دمكراسي و عاطفه و ... ندارد. مگر ديوانه اند با اين همه اسناد رسوايي و فضاحت مالي كه هر كدام دارند بروند سناريو صدبار سوختة پولشويي درست كنند؟ نه خير! حرف اصلي اين است كه مبارزة جدي و قهرآميز با شيخ جواب ندارد. حرف دلشان اين است: مگر نميبينيد اين همه افراد و شخصيت و جريان و ... نكشيدند و رفتند پي زندگي؟ چرا با چند هزار نفر يكدنده و سمج، مشعلي را كه از 30خرداد روشن كرديد همچنان شعله ور نگه داشته و نان بقيه كساني كه به تدريج خاموش و فراموش شدند را آجر ميكنيد؟ راست ميگويند اگر رهبر مقاومت در روزگاري كه دهها دولت ـ در جوال شيخ ـ خيز نابوديمان را برداشتند نمي گفت اگر روزگار صدبار خطير از اين باشد باز هم درسهاي جديدي از پايداري و مقاومت ميدهيم و اگر سرسوزني از سرنگوني كوتاه ميآمد و خلاصه اگر دوست و دشمن به چشم نميديدند كه اگر كوهها بجنبند او از جايش تكان نميخورد، ديگر خنجر و خيانت اينقدر بدبو، زننده و متعفن نبود. بيدليل نيست كه نوك تيز حملات و لجن پراكني و اين همه رديابي و دسيسه و رذالتهاي آخوندي همواره به سمت آموزگار بزرگ فدا و پاكبازي است.
بله! موضوع اصلي همين پرچم مقاومت است كه مثل خورشيد ميدرخشد. اگر آن را برداريد همة اداها و ادعاها مثل برف آب ميشود. آخر چه كسي باور ميكند مسألة ذهني فلان تاجر ورشكستة سياسي كه حاضر است هزاران مجاهد در محاصره زجركش شوند، كمبود عاطفه و فقدان دمكراسي و ترك خانواده است!
نگاه كنيد! نميگويند چرا در مسير مبارزه ترك مال و جان كردي. ميگويند چرا ترك عيال و خانه و خانمان كردي!؟ ميبينيد چقدر خنده دار است. آنكه در منتهاي عشق و فدا و پاكبازي، براي رهايي خلقش، از همه چيزش گذشته و به آن ميبالد و افتخار ميكند، ميشود بي عاطفه و آنكه در مسير «خود» همة مرزهاي انساني و عاطفي را درنورديده ميشود نگهبان مهربان عاطفه! خنده دار نيست؟ آنكه در مسير رهايي كودكان معصوم از چنگال هيولا و در راه نجات زنان و جوانان و گرسنگان، در سرما و گرما و در بيابان و صحرا ميجنگد و در همه حال خودش را مديون و وامدار مردمش ميداند ـ و هرگز احدي را به خاطر حفظ مال و جان و خانمان شماتت نكرده ـ ميشود بي احساس و بي عاطفه و آنكه در جستجوي نام در كام شيخ غلطيد و چارچنگولي به زر و زيور و زندگي چسبيده برايش لغز مسئوليت و عاطفه ميخواند. جلالخالق! آنكه اصلي ترين و جدي ترين مرزبندي اش رژيم است و جز سرنگوني رژيم هيچ سودايي در سر ندارد ميشود بي اختيار و بي اراده و آنكه تنها موضوع ذهنش ضديت با نيروي برانداز است و هيچ مرزي با رژيم و رژيمي ندارد ميشود مدعي! عجب روزگاري! ميبينيد! بريده يي كه در مسير بردگي بار هزار پاسدار و اسيدپاش را از كول شيخ برداشته است، براي مشعل داران و زخم داران ميهن سرمشق مبارزه و عاطفه ميدهد.
نميدانم! شايد به علت نجابت و صداقت بي نظير مجاهدين گمان ميكنند با مشتي افراد ناهشيار و چشم و گوش بسته رو به رو هستند. شايد سكوتمان را حمل بر سادگي كنند. البته خوب ميدانند اگر ـ جز در موارد خاص ـ جواب نميدهيم و دهان به دهان نميشويم دليل ديگر دارد. والا چه كسي باور ميكند آن كه سختي راه را نكشيد و بريد و خنجر كشيد، بيش از من و ما كه از همه چيزمان براي رفاه و آسايش و آزادي مردممان گذشتيم عاطفه دارد. كدام ابله، درياي عواطف خونبار و انساني ـ در صفوف مقاومت ـ را انكار و لجنزار خودخواهي و خودپرستي و خودكامگي ـ در اردوي شيخ ـ را اثبات ميكند؟ آيا آنكه وجدان و شرفش را زير هشت زندگي فروخت و خنجر خيانت و نامردمي در پشت و پهلوي يارانش كشيد بيش از من عاطفه دارد و نگران خانواده ام است؟ ميبينيد چقدر مضحك و خنده دار است؟ اصلاً من نه فقط خانواده كه ميخواهم براي رهايي خلقم، خودم را هم طلاق دهم؛ به آنان چه ربطي دارد. آن كه مدعي خانه و خانواده است چرا در خيمه و خرگاه شيخ بيتوته كرده؟ چه باري از جنبش و مقاومت و مردم برداشته است. آنان اول بايد توضيح دهند كه در كجاي اين مسير ايستاده اند؟ اصلاً در كدام مسير؟ در كدام ايستگاه نشسته و كجا وول ميخورند؟ نگران چه هستند؟ نگران حقوق و آزادي من در سازمان؟ نگران خانواده و آيندة من؟ خوب حسين شريعتمداري و لاريجاني هم همين نگراني را دارند. اصلاً فلسفة تأسيس انجمن نجات هم از اساس «نجات» فريب خوردگان و «عواطف» بر باد رفته بود. «نجات» علي صارمي و حاج محمد و جعفر و بسياري از خانواده ها از دار زندگي بود. اصلاً همة كساني كه نام مجاهدين لرزه بر اندامشان مي اندازد، بيش از همه و پيش از همه نگران حقوق دمكراتيك و عواطف و وضعيت خانوادة اعضاي مجاهدين همين نيروي سمج و يكدنده و برانداز هستند. نيستند؟
آنقدر نان مفت ـ از دسترنج ياران و حاميان مقاومت ـ خورده اند و با نام و اعتبار سازمان مجاهدين معامله كرده اند كه يادشان رفته كجا بودند و چگونه بودند. آنقدر بي مقدار و بي مصرف و بي خطر شده اند كه ـ محض عاديسازي و حفظ آبرو ـ حتي اندازة يك حشره براي گراز ولايت تهديد ندارند. باور كنيد اگر نجابت به خرج داده و به رويشان نمي آوريم علت اين است كه پرداختن به برخي موضوعات را در شأن و مرتبة خود نمي بينيم.
خوب است فقط يك بار ـ يك لحظه ـ به جاي انشا نويسي و نامه هاي سربسته! و سرگشاده، سرشان را از خيمة خلوت و خاموش خودخواهان بيرون بياورند و ببينند كه خورشيدشان كجاست. اگر ديدند، با صداي بلند بگويند تا كي تيغ بر گلوي عاطفه ميكشند؟
سپس ـ محض رضاي خدا ـ يك نگاهي به خودشان و موضوعات اصلي ذهنشان بياندازند و ببينيد في الواقع دشمن اصليشان كيست و به چه جرثومه و ابزاري در دست اختاپوس بدبوي ولايت تبديل شده اند؟
البته من بر خلاف كساني كه نامة سرگشاده مينويسند و مخاطب اصليشان ـ همه كس ـ غير از مخاطب نامه است، در اين مطلب فرد خاصي را خطاب نميكنم. ـ في الواقع بيان برخي اسامي را براي خودم كسر شأن ميدانم ـ هدف افشاي ترفندهاي سوختة 30سالة رژيم است.
هر كس اين كاره است خودش برميدارد.
شايد روزي لازم باشد پرده از بسياري از واقعيتها برداريم اما فعلاً كارهاي مهمتري داريم.
باور كنيد در اين شرايط كارهاي مهمتري داريم و امروز من هيچ دغدغه يي ندارم جز اينكه؛ دشمن ـ اگر چه نفسهاي آخرش را ميكشد ـ اما هنوز نفس ميكشد و چه استعدادهايي كه در هر آمد و شد و تنفس زهرآگين شيخ، پرپر ميشود.
همينقدر ميدانم كه؛
زمانه افسر رندي نداد جز به كـــــسي
كه سرفرازي عالم در اين كله دانست (1)
بله! هيچ سرفرازي و افتخاري ـ براي من و ما و همة اشرف نشانها ـ بالاتر از اين نيست كه در صف مقدم رويارويي با بزرگترين هيولاي تاريخ ايستاده ايم و اگر كوهها بجنبند از جايمان تكان نميخوريم.
پاورقي :
(1) حافظ:
به كوي ميكده هر سالكي كه ره دانست
دري دگر زدن انديشـــــــــه تبه انست
زمانه افسر رندي نداد جز به كـــــــسي
كه ســـرفرازي عالم در اين كله دانست