اندرانيك <تاریخچه مجسم نیم قرن هنر و موسیقی ایران> |
در همسایگی
ما یک خانواده ارمنی زندگی میکردند که برای ما و برای اهل محل بسیار محترم بودند.
ما بعدها از آنجا به سلسبیل نقل مکان کردیم…
… فکر میکنم عید نوروز
سال 1354 بود که یک روز همان خانواده محترم ارمنی برای عید دیدنی و دید و بازدید عید،
به خانه ما آمدند. یادم است آنها، که از قبل میدانستند ما یک گرامافون در خانه داریم،
با خود چند صفحه آورده بودند که بهعنوان هدیه عید آنها را به ما بدهند. صفحاتی شامل
دانوب آبی، دریاچه قو، گایانه و ماسکاراد از آرام خاچاطوریان، شور امیرف، کارمینا بورنا
(که همین سرود آزادی خودمان بر روی آهنگ آن سروده شده) و چند صفحه دیگر بود. یکی از
صفحات، اثر به یاد ماندنی جوزپه وردی، آهنگساز بزرگ ایتالیایی بود که وقتی برای اولین
بار به این اثر توسط همین گرامافون قدیمی گوش کردم، هیچگاه فکر نمیکردم که 40سال
بعد در این روزها یکبار دیگر آن را با برداشت و اجرایی بسا باشکوهتر گوش کنم: اپرای
«آیدا».
یادم میآید
در آن سالها هر بار که به این اپرا گوش میکردم، بیاختیار احساس شکوه و عظمتی تؤام
با زیبایی وجودم را لبریز میکرد. این، یک احساس بیواسطه و مستقیم بود که به هیچ چیز
دیگری استناد نمیکرد…
… سالها بعد در اشرف و در
ارتش آزادیبخش، که عشق به موسیقی حقیقی را تنها در چنین ظرفی محقق میدیدم، متوجه
شدم که «آیدا» یک کوه معروف است و از قضا بلندترین کوه پر ابهت و زیبای جزیره کرت.
از اینرو با سفری کوتاه به سالهای دور، چرخش صفحات گرامافون و اپرای آیدا را بهخاطر
آورده و به خود گفتم: «پس بیدلیل نبود که وقتی آن سالها به این اپرا گوش میکردم،
چنین احساسی بهم دست میداد». چرا که
آهنگساز با
استادی تمام، پرتوی از آنچه که در وجود خود از شکوه و زیبایی این کوه استوار گرفته
بود، با آواز و نغمه سحرآمیزش، به معتقدان موسیقی القاء میکرد…
سالها گذشت
و گذشت تا اینکه ماه گذشته وقتی شنیدم موسیقیدان برجسته میهن، آندرانیک اشرفی، در
بیمارستان بستری است، داشتم برایش نامهیی مینوشتم که یکدفعه تصویر نازنینش را در
سیمای آزادی دیدم و یک خبر فوری: «… تاریخچه مجسم نیم قرن هنر و موسیقی ایران، جاودانه
شد». درجا خشکم زد، قلم از حرکت باز ایستاد و دستم بیحرکت شد. (حالا دارم آن نامه
نیمه تمام را تکمیل و تمام میکنم)
در بزرگداشت
این موسیقیدان بزرگ، در حال مطالعه متن مصاحبه آندرانیک با سیمای آزادی در بهمن ماه
92 بودم که در اواسط کار دیدم بغض گلویم را میفشارد؛ این بغض آنجا ترکید که آندو گفت:
«… مخصوصاً همین شعر ”اشرفی“، وقتی من داشتم آهنگش را میساختم، آیدا میگفت: «بابا
بسه! چشات کور میشه، بس که گریه میکنی». آخه من با گریه این آهنگ رو ساختم» …
اندوه سفر
افسانهایاش، که شک ندارم کهکشونی از ستاره توی این سفر باهاشن، فقط وقتی اندکی کاسته
شد که پیام آیدای گرامی، خطاب به مجاهدین اشرفی در لیبرتی را شنیدم. وقتی که گفت:
«آندو، که خود را پدر اشرفیها میدانست، تا آخر استوار و ثابت قدم ماند… و به سوی
خدا و شهیدان اشرف پر کشید؛ اما من باید راهش را ادامه دهم» …
در لحظاتی
که کمتر به سراغ آدم میآیند، جمله آخرین آیدا چند بار در گوشم مرتباً تکرارشد: «اما
من باید راهش را ادامه دهم» … «من باید راهش را ادامه دهم» … «من باید راهش را ادامه
دهم» … «من باید راهش را ادامه دهم» …
لس آنجلس،
هتل هیلتون- اول مارس 2015
در اولین
روز ماهی که مارس خوانده میشود، (مارس یا مارش بهمعنی گامهای موزون مانند حرکت سربازان
در رژه؛ و با وقار و جلال راه رفتن است)، آیدا، استوار و پر ابهت چون کوه، به زیبایی
تمام با گامهای موزون و با وقار و جلال به پیش رفت و راه آهنگساز بزرگ را ادامه داد:
«اول از همه اینکه آندو یک ایرانی مجاهد ارمنی بود… من پرچمدار آندو هستم، من یک مجاهد
اشرفیام… آندو سرود مجاهد رو خیلی دوست داشت، میخوام با هم سرود مجاهد رو بخونیم…
و حالا با
جمعی از مجاهدین از طریق سیمای آزادی در حال دیدن «اپرای آیدا» هستیم و میبینم اشرفیها،
که به سرعت به روح عصیانی این اپرا پی بردهاند، با چشمانی گریان و با کف زدنهای ممتد،
احساسات پرشور خود را به صحبتهای آیدا ابراز میکنند…
آن شب صفحه
اپرای آیدا، در میان صفحات زرین مقاومت، اینچنین به گردش درآمد و همچون 40سال پیش
شگفتی و شعف مرا، برانگیخت. اما صفحه مجاهدت به چرخش و حرکت بالا رونده و رو به پیش
خود ادامه میدهد تا زمانی که مرگ ظالمان را سخت و بیامان نوید دهد و نغمه شادی از
سمفونی آزادی و یگانگی را در سراسر میهن اسیر مترنم گرداند.
ب بهمنی
- 14اسفند 93.