من درآبان سال ۶۰ در حالی
که ۱۷ سال بیشتر نداشتم دستگیر شدم و به مدت ۴ سال و نیم در زندانهای اوین وقزلحصاربودم.
درهمان ابتدای ورود به زندان با جریان مقاومت نسلی دلیر و شجاع در برابر ارتجاع خمینی
و آخوندهای جنایتکار حاکم بر ایران مواجه شدم.
در راهروهای بازجویی اوین همواره صدای کابل خوردن و شکنجه شدن زندانیان
را می شنیدم.
در این نوشته کوتاه نمی خواهم شرح ما وقع تمام دوران زندانم را به قلم
بیاورم که زمان و وقت دیگری می طلبد. می خواهم فقط یادی بکنم از یک مقطع مهم از زندان
زنان در جمهوری اسلامی که به نظر من یکی از مقاطع مهم مبارزات زنان میهنم است.
من هم بعد از مراحل اولیه بازجویی به بند عمومی ۲۴۶ بالای زندان اوین منقل شدم. بعداز چند ماه
در بهار سال ۶۱ به زندان
قزلحصار منتقل شدم. در ابتدا به بند ۷ واحد
۳ رفتم درست بعد از یکماه در ۳۰ تیر ماه ۶۱ به بند هشت تنبیهی رفتم. در سلولهای کوچک
که برای حداقل ۱ تا ۳ زندانی جا داشت۱۸ تا ۲۱ نفر جا داده شده بود. داستان بند ۸ خود مقوله جداگانه ای است که شرح ماوقع
آن را به وقت دیگر موکول می کنم. در زمستان سال ۶۲ بود که حاج داوود رحمانی که رئیس وقت زندان
قزلحصار بود انفرادی های قبر را خود در واحد ۳ و واحد ۱زندان قزلحصار بنیان گذاشت. هدف رژیم در
واقع خرد کردن و بزانودرآوردن زنان مقاومی بود که تا این زمان نبریده وبرمواضع اعتقادی
خودشان ایستاده بودند. اصطلاح قیامت را خود حاج داود بکار می برد می گفت که اینجا آخرخط
است و قیامت شما اینجاست . در ۸ اسفند
ماه ۶۲ من را از بند ۸ به واحد یک یا همان انفرادی های قبر انتقال
دادند. در راهرو بزرگ قزلحصار متوجه شدم که تعداد دیگری هم از بند۷همراه ما هستند.سریعا به ما چشم بند زدند
و مدتی شاید ۲ یا۳ساعتی ایستاده نگاه داشتند تا حاج داود
آمد و یکی یکی از ما اسم و حکمان را پرسید و با یک لگد و گاها مشتی رد شد و می گفت
برید توی دستگاه تا آدم شوید.
در ابتدا وارد اتاق قرنطینه واحد۳ شدیم که درابتدای ورودی راهروی بند قرار
داشت و تک تکمان را جداگانه بازرسی بدنی کردند که این کار توسط بریدگان و توابانی که
با رژیم همکاری می کردند انجام میشد. بعدهرکدام از ما را به طرف محل از پیش تعین شده
بردند. در یک محوطه کوچک بین دو تخته به عرض ۵۰ سانتی متر وبطول شاید ۱۵۰/۱۶۰ سانتی متر که هرکدام باید روبه دیوار می
نشستیم البته با چادر و چشم بند، جایی که براستی مانند قبر بود. بدون اینکه اجازه حرف
زدن داشته باشیم از صبح تا شب می نشستیم . از صبح تا شب یعنی حدودا پانزده ساعت روی
زمین و بدون حرکت مجبور بودیم بنشینیم تا اینکه حدودا ساعت۱۰شب اجازه خوابیدن داشتیم و میبایست در همان
محل فقط روی زمین دراز می کشیدیم. مثل یک تابوت بود تابوت بدون سقف. شکنجه سختی که
اجازه راه رفتن و خوابیدن و حرف زدن را از ماميگرفت. اگر احتیاج به دستشویی داشتیم
باید دستمان را بلند می کردیم که به دستشویی بریم وفقط هفته ای یکبارحق داشتیم که به
حمام برویم در حالی که هم باید حمام می کردیم وهم لباسهایمان را مینشستیم.براي شكنجه
رواني بيشتر، در همانحال بايد به مصاحبه هاي زندانیان در هم شکسته كه از بلندگو پخش
ميشد، هم گوش ميداديم. و بقیه ساعات سکوت مطلق بود. در این مدت هیچگونه ملاقاتی نداشتیم
و خانواده ها همه نگران به اوین و قزلحصار مراجعه کرده بودند ولی جوابی نگرفته بودند.
حاج داود رحمانی (رئیس زندان قزلحصار) یک لمپن به تمام معنی بود و کینه زیادی از زندانیان
مقاوم داشت و خودش در شکنجه و کتک زدن زندانیان شرکت داشت و بسیار بی رحم بود.
معمولا شبها حاج داود رحمانی وارد آنجا ميشد. از پشت سر که رد می شد ناگهان
با پوتین به زنداني لگد و ضربه ميزد. مخصوصا اگر مورد شکایت افراد بریده ای که بالای
سرمان کشیک می دادند قرار گرفته بودیم. یک روز من نشسته بودم و متوجه نشدم که حاج داود
آمده بود ناگهان یک ضربه محکم به کمرم خورده شد که نفهمیدم برای چه بود و این ضربه
باعث شد که من تا چند روز دچار خونریزی شوم و این در حالی بود که دسترسی به دکتر ودوا
هم نداشتیم.تصور کنید بمدت چندین ماه در یک محل تنگ با چشمبند و ثابت نشسته اید واجازه
حرف زدن با کسی را هم ندارید، اتاق هم که در بسته بود و با وجود آن تعداد جمعیت و درها
و پنجره های بسته هوای چندانی برای تنفس نداشتیم و باید به مصاحبه های اجباری هم گوش
میکردیم، تازه جلاد قزلحصار (داوود رحمانی) هر چند روز یک بار به آنجا می امد و با
لگد و ناسزا شکنجه مان میکرد، در این حال چه شرایطی را باید تحمل میکردیم.
الان برایم سخت است که آن لحظات را بیاد بیاورم و حتی بعضی اوقات فکر
می کنم چطورانسان می تواند این شرایط را تحمل کند. اما آن لحظات همواره از خدا ميخواستم
كه به من توان مقاومت بدهد.
که به مقاومت خود ادامه بدهم و به دوستانم هم خیانت نکنم. اگر کسی نمیخواست
که درآنجا بماند باید همکاری می کرد و همکاری از تک نویسی بر علیه همبندان خودش شروع
می شد تا گزارش نوشتن از دوست و همرزم سابق و...
من درد کابل را چشیده بودم ولی درد کابل بعد از مدتی تمام میشود و فقط
اثرات آن روی پا می ماند ولی این نوع شکنجه، نشستن طولانی مدت با چشم بند، براستی شکنجه
جانکاهی بود و در آن شرایط بود که انسان ميفهميد كه تاچه ميزان آماده تحمل سختيهاست
و زندان جایی بود که انسان محک می خورد که تا چه حد طاقت دارد. در دوران انفرادی انسان
بطور ناخودآگاه به یاد ایام گذشته می افتد حتی یاد دوران کودکی و نوجوانی تمام این
ایام مثل نوار از ذهن من می گذشت و جالب اینکه توانستم از خودم حسابرسی کنم و کمبودها
و اشکالات شخصیتی ام حتی در مقاطع مختلف مثل فاز سیاسی و غیره به یادم می آمد با خود
می گفتم که حاجی خواب ببینی که بتوانی از هوادار مجاهد تواب بسازی و براستی رژیم پروژه
تواب سازی اش در این مرحله شکست خورد و نتوانسته بود به تولید انبوه برسد.
بطور کلی زندان جای مقاومت کردن است و زندانی باید تکلیف خودش را بداند
که کجای طیف ایستاده و وظیفه اصلی هر زندانی مقاومت کردن است تا بتواند به راه خود
ادامه دهد و نشکند. در زمانی که در این انفرادیها بودم یاد این آیه قرآن می افتادم
که والذین جاهدوا فینا لنهدینم سبلنا، آنانی که در راه ما تلاش می کنند به راه مقاومت
هدایتشان می کنیم. با یادآوری آیات قرآن تسکین می یافتم و سعی می کردم به این فکر کنم
که چطور بتوانم مقاومت کنم . و از ته قلبم از خدا می خواستم که کمکم کند و دیگر حتی
فشار چشم بند بر چشمم را حس نمی کردم و حتی درد کمر و زانوهایم برایم عادی شده بود.
همین طور روزها می گذشت وهر روز فقط ۵ دقیقه
برای نماز می بردنمان گوشه ای از آن محل که قبرها قرارداشت در آن محل با پتوی سربازی
مثل یک پاراون درست کرده بودند که موقع نماز هم باید آرام نماز می خواندیم که صدایی
شنیده نشود. این وضعیت حدود نه ماه طول کشید.پس از این مدت یک روز یک سرو صدایی آمد
و عده ای آمده بودند که مثلا به وضع ما رسیدگی کنند صدای فلاش دوربین ها می آمد البته
این عده که آخوند انصاری هم با آنها بود از طرف دفتر منتظری آمده بودند که به وضعیت
ما رسیدگی کنند.بعد از ۶ ماه که انجا بودم ما را به قرنطینه بردند.
حدود دو ماه در قرنطینه بودیم، البته خودمان بودیم بدون چشم بند. لازم می دانم یادآوری
کنم که قبر یا قفس و یا قیامت با واحد مسکونی فرق می کند. واحد مسکونی دراواخر سال
۶۱ ابداع شدکه یکسری از بچه های قدیمی قزلحصار
را اول به انفرادی گوهردشت بردند و پس از بازجویی های دوباره آنها را به واحد مسکونی
برده بودند که حدود ۱۴ ماهی
دوام داشت. واحد مسکونی بسیار شرایط سخت و وحشتناکی داشت که در آنجا بازجویان با زندانیان
زندگی می کردند و همه گونه شکنجه روحی روانی و جسمی رواج داشت. زمانی که ما در قرنطینه
بودیم تعدادی از بچه های واحد مسکونی هم میان ما بودند که بعضی از آنها خرد و شکسته
شده و حالات روانی شان بسیار اسفناک بود. صحبت از واحد مسکونی مجال دیگر می خواهد.
در اینجا باید اززنان مقاومی که با هم در بند ۸ بوده و بعد به انفرادیهای قبر برده شدیم
وآنها هم تا آخر مقاومت کرده و به حاج داود و رژیم نه گفتند یادی بکنم، عزیزانی که
در قتل عام ۶۷ اعدام
شدند از جمله شهین جلغازی، شورانگیز کریمیان، مهدخت محمدزاده، مریم پاکباز، سپیده زرگر،ناهید
تحصیلی، مریم محمدی بهمن آبادی،و زهره چاوشی که بعد از آزادی در راه پیوستن به ارتش
آزادیبخش مفقود شد. روحشان شاد که براستی نمونه کامل مقاومت و مجاهدت در زندان بودند.
در شهریور سال ۶۳از محل قرنطینه بچه ها را در گروههای ۱۰ الی۱۵ نفری در دو یا سه گروه به بندهایی که در
آن بودن فرستادند یک روز هم من را با چند نفر دیگر به بند ۸ برگرداندند. ابتدا ما را به اتاق مسئول
بند که شعله الفنامیده میشد (همان خائن وبریده ای بود که بود در محل قبرها بالای سرمان
بود) بردند. شعله به ما گفت هیچ حرفی ازآن جایی که آمدید نباید با بقیه بزنید. و بعد
به داخل بند رفتیم من با همه بچه های بند روبوسی کردم ، زمان شب و وقت اخبار بود که
تمام بند به هم ریخت و کسی به تلویزیون که اخبار پخش میکرد توجهی نداشت (موقع اخبار
کسی حق تکان خوردن نداشت) با استقبال تمام بچه های بند روبرو شدم؛ یکی از بچه ها گریه
کرد گفتم چرا گریه می کنی گفت چرا اینقدر لاغر شده ای رنگ و رویمان سفید مهتابی شده
بود بخاطر ندیدن نور.من بعد از آن دوران چشمانم به شدت ضعیف شده بود به نحوی که دکتر
چشم رفته و بعد از 6 ماه که اجازه ملاقات گرفتم خانواده ام برایم عینک فرستادند.من
از اینکه سرفرازانه و فاتحانه به بند برگشته بودم خوشحال بودم بویژه که به بند خودم
بند ۸ برگشته بودم.
و بعد از اینکه چند ماهی در بند ۸ بودم به اوین منتقل شدم و دوباره بازجویی
هایم شروع شد و دوبار به دادگاه رفتم اما حکم جدید نگرفتم تا اینکه در اسفند ۶۴ از زندان آزاد شدم.
این خلاصه اي كه گفتم،لحظات كوتاه،ودردناكي بودكه برتعدادی اززنان زنداني
درآن سالهاگذشت. گوشه بسیار کوچکی از جنایات رژیم ددمنش خمینی که برروی نسلی از زنان
و جوانان میهن مان رفته است و از طرف دیگر مايه غرور و افتخار نسلی است که در برابر
فاشيسم ديني ایستادند و هرگز تسلیم نشده و نخواهند شد. آری این مبارزات اکنون ادامه
دارد و در زندان لیبرتی ما شاهد مقاومت و مبارزه و تسلیم ناپذیری زنان و مردانی هستیم
که عزم سرنگونی این رژیم خون آشام را کرده اند و تا به آخر ایستاده اند، همرزماني كه
بسياري از آنها همين لحظات و سختيها را در زندانهاي مختلف ايران تجربه كرده اند. اما
بر عهد و تعهد خودشان با خدا و خلق براي سرنگوني رژيم آخوندي ایستاده اند.
لعیا گوهری
عضو اتحاد زندانیان سیاسی متعهد به سرنگونی
۱۷-۱۲-۱۳۹۳