بغض در آسمانِ خاكي - عليرضا خالو كاكايي
سه شنبه, 18 فروردين 1394 00:00
خاطره يي از مزار «فروغ اشرف»، چند روز پس از حماسة
19 فروردين 90 [شايسته ديدم آن را در همان حال و هوا كه نوشته بودم، به سايت محترم
ايران افشاگر تقديم كنم؛ البته اشرف اكنون در ليبرتي به برازندگي تمام قامت
افراشته است].
ديروز هوا ابري بود و رگبارهاي تندِ روزهاي پاياني
ارديبهشت، آسمان اشرف را هاشور ميزدند. آه! مدتي بود بوي خاك باران خوردة شهر
محبوبم را نفس نكشيده بودم... امروز ولي، آسمان چون كرباس پاره پارة خاكستري است و
مهْ خاكي سنگين، ساكت و گرم، بالاي گيسوانِ سبزِ اكاليپتوسها، شناور. آب و
هواي اشرف، مثل آدمهاي آن، دائم در تلاطم است و بيگانه با سكون. جالب اينكه گاه
در همان روزي كه باران ميآيد، همزمان، خاكي پودرمانند نيز پيدايش ميشود و در همه
چيز نفوذ ميكند و از همه چيز ميگذرد. با اينهمه اشرف؛ اشرفِ مجروح، اشرفِ جنگي و
دوست داشتني، حتي در زير چتري عظيم از خاك، بازهم زيباست، زيباتر از هر شهري
كه در جهان ديده يا در رؤيا، آرزوي ديدنش را داشتهام. اصلا چه ميگويم، اينروزها
اشرف، زيباتر از هرگاه و دوست داشتنيتر از هر وقت شده است.
از آن جمعة خونين [19 فروردين را ميگويم] تا كنون، نتوانسته و فرصت نكرده بودم ميدان آزادي، درياچة نور، پارك، امجديه، كتابخانه، و ساختمانهاي موسوم به « ف اشرف» را ببينم و مشتاق بودم ببينم چطور خاكريز دژآساي نيروهاي عراقي - بعد از مقاومت جانانة خواهران مجاهد- آنجا را دور زده، و نتوانسته اين قسمت را – كه كلكسيون زيباييهاست- از اشرف جدا كند.
ساعت 1655 است. اتوبوس آبيفام ما، سينة ابرِ خاك را ميشكافد و «جاده خبرنگاري» را متر به متر ميبلعد. يك لحظه هول ميشوم و فكر ميكنم راننده مسير را اشتباه ميرود، آخر قرار بود ما به مزار شهيدان برويم، و مگر نبايد از «جادة 200» ميرفت؛همان جادهيي كه در دو سويش درختان ميوه خبردار ايستادهاند و راهي از آن به سوي «مزار مرواريد» جدا ميشود؟... بعد زود ملتفت ميشوم و يادم ميافتد كه «ميدان لاله»؛ لالة خونچكان و مجروح، (نماد 22 بهمن و همبستگي اشرف با شهر خواهرش كونئو در ايتاليا)، از سه سو، با ديوارهاي پيش ساختة بتوني و موانع غيرقابل عبور، به محاصره درآمده، و با زرهيها و ماشينهاي ارتش و پليس عراق كنترل ميشود، و براي لحظاتي به خاطرات 19 فروردين و مقاومت حماسي اشرفيان، در پشت «ايستگاه برقِ احرار» سفر ميكنم و داغ ميشوم، امروز از آن روزهاييست كه - رو به پنجرة اتوبوس و چشم به خيابانهاي آشناي اشرفِ اشغال شده- نياز به تنهايي دارم تا با بغضهايم به پچپچه بنشينم....
آخرين باري كه به مرواريد رفتم، قبل از عيد امسال بود. رفته بوديم تا آن را خانه تكاني كرده و براي چهارشنبة آخر سال، آمادة ديدارِ رزمندگان كنيم و نميدانستم اين آخرين ديدار است.
صدايي رؤياهاي مرا قيچي ميكند:
- رسيديم!
خواهران مجاهد زودتر از ما آمدهاند و اينك اتوبوس سپيدرنگشان در گوشهيي پارك است. براي زيارت شهيدان فروغ اشرف، به مزار تازه ساخت آمدهايم. مزار، براي ما اشرفيان، با حضور آشناي مسئول مزار عجين است. آه! او كجاست؟ نكند در مكان جديد غريبياش ميآيد! نه، اشتباه ميكنم...آنجاست؛ آنجا. بين دو ماشين او را ميبينم؛ با شقيقههاي سپيد و مهرباني منتشرش، اما اينبار نه در ورودي مرواريد، و با آن نگاه جستجوگر و طنينِ گرمِ «سلام جانمِ» او در جوابِ سلام دادن هاي ما و تعظيم كردن هاي فروتنانه و پي در پياش، و ما نيز براي «خدمات عمومي» نيامدهايم تا مزارِ شهيدان را غبار روبي و شستشو كنيم. آگاهانه راهم را كج ميكنم تا از برابرش بگذرم و خيسِ لطافتِ حضورش شوم.
***
سكوتي عطرآگين در ميان درختانِ اكاليپتوس و مشعلي عظيم در ميانه، اين نخستين چيزيست كه از مزار «فروغ اشرف» ميبينم. تا وارد ميشوم ابهت عجيبي مرا ميگيرد و گامهايم را جادو ميكند. قلبم با آهنگ غريبي به تپش ميافتد. ميل عجيبي دارم باقي مسير را بوسهزنان بر خاك درنوردم. پا به پاي بغض و شانه به شانة حيرت پيش ميروم. روبرويم، ميزهاي شمعآذين و حلواي آمادة سرو و دستههاي بزرگ گل. نردهيي قهوهيي، حصاري سبز و خاكريزي مثلثي، ساحت مزار را، از زمينهاي اطراف آن برجسته ميكنند. درختان اكاليپتوس را كي و كَي كاشته است؟! و چقدر سريع! اينجا تاكنون اين همه درخت نداشته، و بياباني لميزرع بوده است.
در ميان جمعيت، دو زن مجاهد -عصا به دست و آنتن در پا- آثار جراحت گلوله را با خود حمل ميكنند، و ياد شعاري ميافتم كه اشرفيان خطاب به نيروهاي تا دندان مسلح عراقي سرميدادند: «انتم قتلتم النساء – ويل لكم، ويل لكم»، «شما زنان را به قتل رسانديد- واي بر شما، واي بر شما«. از مشاهده اين حقانيتٍ مظلوم، و اين مظلوميتِ كتمانشده، بياختيارحس گريستن به سراغم ميآيد اما در مقابل دشمني كه لولة سلاحهايش را از چهارسو به سويمان نشانه رفته، صلابت خويش را باز مييابم و چون اشرفيان، اشكهايم را موقتا را در دل فروخورده، و سرم را از فخر بالا ميگيرم. شانه هايم از درك اينهمه افتخار، تا ارتفاع دماوند اوج ميگيرد.
***
موج گيرا و محزونِ جمعيت مرا به جلو ميراند. ابهت و شكوه، آنچنان حضور خود را جارميزنند كه در سايهسار آنها،كسي به كس نمينگرد، كسي، كسي را نميبيند و كسي را شهامت شكستن اين سكوت مقدس و ياراي سخن راندن با كس نيست اما با زبانِ خاموشِ نگاهها و پچپچة گنگِ قلبها، همه جا پر از سلام و نگاه و گفتگوست. گفتگوهايي هست كه تنها در سكوت ميتوان آنها را نيوشيد و اينجا احساس از كلام فراتر ميرود و آهنگي كه در دستگاه نينوا پخش ميشود، زبانِ مشتركِ همگان است.
كُندپا و سر در جيب، در كوچههاي تُنُك مزار، پوزار بر خاك ميكشم و خويش را از ياد ميبرم تا جايي كه حضور جمعيت فراموشم ميشود. زمان و مكان در خلاء شناور است و من جز عكسهاي شهيدان چيز ديگري نميبينم. طعمِ تندِ ادراكي ناشناخته، حواسم را با خود برده است... عكسها... عكسها... عكسهاي شهيدان، گويي سخن ميگويند، نه... نه، اينها عكس نيستند، خودِ خودشان هستند، در چشمانشان هزار حرف ناگفته موج ميزند. نكند آن رزمندة رشيدْ قامت و پرصلابتي كه در ضلع جنوبي مزار ديدم، فرمانده «سعيد چاووشي» باشد؟ نكند...؟ ناگهان احساس ميكنم، دستي -چون يك كبوتر سپيد- روي شانهام مينشيند، تند به عقب ميچرخم. آه اين «بهروز ثابت» است كه از لابلاي جمعيت سرك ميكشد؛ بهروز، با همان چشمان درخشان و هوشيار و لبخند شيرين و بيتابي هميشگياش در دوست جستن و دوست داشتن و رابطه برقرار كردن، و به عيان ميبينم كه مرا ميجويد تا كتابي را -كه اخيرا در حال نوشتن آن است- معرفي كند.
اينطرف كمي جلوتر «فائزة رجبي» است كه براي فاتحهخواني پدرش «عبدالرضا» آمده، و همزمان از سيني حلواي بسته بندي شده يي كه به سوي او دراز شده يكي برميدارد، ميخندد و ميگويد: «كي گفته من رفتهام. من فقط به سفر كوتاهي براي ديدن بابا رفتهام. جاي من اينجاست، همينجا، در آسمانِ اشرف. من در حال حفاظت از ايستگاه برق احرار هستم.
...و اين «آسية رخشاني» است، در حال فيلمبرداري از زيارتكنندگان؛ قهرماني كه خود، مرگ خويش را - بر صفحة فيلم- ماندگار كرد. تصوير او در شيشة قابِ عكسِ نيمقدش افتاده. خوب دقت ميكنم، از پشت شكاف درجه و مگسك كلاشينكف، يك جفت چشمِ شرير او را نشانه رفته و جمعيتِ بيتاب داد ميزنند: «آسيه! آسيه! بخواب!» و او با شهامتي سمجوار مشغول ادامة فيلمبرداري است. اينجا فقط من هستم و اشك و باز مجالم نميدهد و من مقاومت نميكنم. كسي با شتاب از كنارم ميگذرد. دوست دارم در برابرش تعظيم كنم. او «منصور رخشاني»، پدر آسيه است؛ با لباني داغمه بسته، چهرهيي پرصلابت و نگاهي پرغرور، خودم را گم ميكنم و سلام از يادم ميرود، او مانند سايه ميگذرد؛ در حالي كه سخنان آسيه را، در واپسين ديدارشان زير لب دارد: «بابا! اگر من شهيد شوم، چه خواهي كرد؟ بابا! بابا! بايد به نبودن من عادت كني».
«صبا»، در حالي كه ميكوشد آثار درد جانكاهي را كه در وجودش پيچيده، با لبخند بكاهد، آرشوار، آخرين رمق خود را در كلمات جاودانه ميكند: «ما تا آخرش ايستادهايم، ما تا آخرش ميايستيم»، و اين پيام چون بادِ صبا در تمام مزار ميوزد و قلب به قلب ميگذرد و پژواك مييابد: «ما تا آخرش ايستادهايم» و به ياد «رضا هفت برادران» ميافتم، آه! او كمي دورتر است. ديدم فاتحه داد و چيزي گفت كه نفهميدم و دوست داشتم بفهمم. تاب نميآورم و ميگريزيم.
با ديدن «ضيا»، ناگهان يكه ميخورم و بياختيار چشمان حيرتزدهام روي پايش ميافتد و احتياط ميكنم تا در آن ازدحام مراقبش باشم؛ پايي كه هاموي از روي آنها رد شد. ضيا لبخند ميزند و من دردم ميگيرد. قلبم به درد ميآيد و بغضم ميتركد.
«مددزادهها» (مهديه و اكبر) كنار هم لبخند ميزنند. «اكبر» تبسم خفيفي زير لب دارد «مهديه» اما بشدت ميخندد. اين ويژگي مجاهد خلق است كه روحيه شاداب خود را چون سلاحي برميگيرد و خندانلب به مصاف سختيها ميرود. با ديدن آن دو، از قيافة محزون خودم شرمم ميآيد و اندكي از مچالگي و فضا زدگي خودبخودي درميآيم.
«خليل كعبي»، هنوز با حلقههاي اشكي كه در چشمانش ميدرخشيد [و دوربين توانسته بود آن را به صورت صحنهيي زيبا از صداقت و صلابت يك مجاهد خلق شكار كند] ،در نشست فاتحان، روي صندلي نشسته و دارد قلبم را به آتش ميكشد آه!... و سيماي مظلومانة جعفر بارجي در لحظة عروج.... نه، نه، تاب نميآورم و دوباره به آغوش خلوت ميگريزم تا در بيتوتة قبيلة اشك خويش را بازيابم. شهيدان ميخندند و من ميگريم. شايد اين همان «گرية خنديده» يا خندة گريسته باشد و نميدانم... هر چه هست لحظة عزيز و پاكي است و دوست ندارم آن را با تمام داراييهاي دنيا عوض كنم. مطمئنم، اين نام را -كه امروز مرا به ارزشهاي مجاهدين وصل كرد- به خاطر خواهم سپرد، (مزار فروغ اشرف). ساختار آن اگر چه از آب و گِل اما تماما از جان و دل است،و عطرِ عشق، تمام وقت، در ساحت آن ساري است. كم گفتم، شايسته است بگويم كه در گوشهيي از اشرف، اين مجموعة زيبا گويي با بال فرشتگان مفروش است و آواي خفية قدسيان آسمانش را معطر كرده. از توصيف سير نميشوم، احساس ميكنم كلكسيوني از ارزشهاي مجاهدين، يكجا در اين قسمت گردآمده است. چقدر اشرفيها را دوست دارم! و چقدر تاكنون در بيان اين عشقِ سوزان خست به خرج دادهبودم!. وايِ من! چقدر اشرفي بودن خوب است! وغرورانگيز. آنان بعد از 19 فروردين آدمهاي ديگري شدهاند. دلم ميخواهد اين لحظات تمام نشود. آنان را كبوتراني مييابم كه بر چشمهيي زلال گردآمده و در طراوت آن جان و روان را شستشو ميدهند. بغض در گلو، خنج در سينه، دست بر تربت همسنگرانشان مينهند و فاتحه ميخوانند، چون برميخيزند تا بر تربت ديگري تعظيم كنند، سيمايشان آتشگرفته است و چشمانشان، حامل يك كتاب معنا.. اينانند خانوادة حقيقي و آرماني ياران به خون خفتة اشرف؛ نه اشتباه كردم، ياوران هميشه بيدار.. بيهوده نبود كه دسته گلي از طرف خانوادة هركدام از شهيدان بر مزارشان نهاده شده است.
اينجا زندگي، زندهتر از هر زمان حضور دارد. مرگ آنان را سزا كه پسران و دختران اشرف را اسير، مقهور و سربه نيست ميخواستند و ترجيعبند ژاژخاييهايشان يك چيز بيش نبود: «ذلت، ذلت و بازهم ذلت و نعلينليسي آخوندها». كجايند آنان كه ميخواستند اشرف تسليم شود و خاكسپاري شهيدانش را در زير برق سرنيزهها و نيشخندِ جانگداز قاتلان خويش انجام دهد؟ لابد بورخواهند شد.
بله، مقاومت، انسان را زيبا ميكند. امروز من نيز احساس ميكنم انسان ديگري شدهام. اين را شهيدان فروغ به من و «من»هاي ديگر آموختند. آنان آموختند كه با پيكرهايشان نيز خواهند جنگيد تا حسرت يك كرنش را بر دل قاتلانشان بنهند. آنان دستپروردگان مادراني هستند كه اجساد جگرگوشگانشان را در باغچة خانه دفن كردند تا به دژخيم التماس نكنند. بله، ننگ شايستة مجاهدخلق نيست. مزار مجاهدخلق قلبِ خلق است. كسي كه پا در جاي پاي سرور شهيدان مينهد، پيشاپيش پذيرفته كه در هر كجاي خاك، خونش به زمين بچكد. مگر آناني كه مردم قدرشناس ما «امامزاده» مينامندشان، جز اين بودند و جز اين است كه مزارشان در كورهراهها، حاشية دهستانها و بزروهاي غريب و دورافتاده پراكنده است. مگر بسياري از شهيدان ارتش آزاديبخش، در كربلا نياراميدهاند و امكان زيارتشان نيست؟ وه! كه چقدر مشتاقم بيتي از يك رباعي جاودانة ابوسعيد ابوالخير، عارف بيداردل را –درين باب- زمزمهكنم:
سرتاسرِ دشت خاوران سنگي نيست
كز خون دل و ديده برآن رنگي نيست
و چقدر دلم ميخواهد -با پوزش و اجازه از او- دستي در اين بيت ببرم، و بسرايم:
سرتاسرِ دشت «خاوران» سنگي نيست
كز خون مجاهدين برآن رنگي نيست.
***
آه! ديرم شدهاست. بايد بروم، بايد بروم و خلوتي گيربياورم، كاغذي و قلمي، واژههاي بغضآلود سرريز ميشوند و تنها نوشتن است كه ميتواند اندكي تسكينم دهد.
از آن جمعة خونين [19 فروردين را ميگويم] تا كنون، نتوانسته و فرصت نكرده بودم ميدان آزادي، درياچة نور، پارك، امجديه، كتابخانه، و ساختمانهاي موسوم به « ف اشرف» را ببينم و مشتاق بودم ببينم چطور خاكريز دژآساي نيروهاي عراقي - بعد از مقاومت جانانة خواهران مجاهد- آنجا را دور زده، و نتوانسته اين قسمت را – كه كلكسيون زيباييهاست- از اشرف جدا كند.
ساعت 1655 است. اتوبوس آبيفام ما، سينة ابرِ خاك را ميشكافد و «جاده خبرنگاري» را متر به متر ميبلعد. يك لحظه هول ميشوم و فكر ميكنم راننده مسير را اشتباه ميرود، آخر قرار بود ما به مزار شهيدان برويم، و مگر نبايد از «جادة 200» ميرفت؛همان جادهيي كه در دو سويش درختان ميوه خبردار ايستادهاند و راهي از آن به سوي «مزار مرواريد» جدا ميشود؟... بعد زود ملتفت ميشوم و يادم ميافتد كه «ميدان لاله»؛ لالة خونچكان و مجروح، (نماد 22 بهمن و همبستگي اشرف با شهر خواهرش كونئو در ايتاليا)، از سه سو، با ديوارهاي پيش ساختة بتوني و موانع غيرقابل عبور، به محاصره درآمده، و با زرهيها و ماشينهاي ارتش و پليس عراق كنترل ميشود، و براي لحظاتي به خاطرات 19 فروردين و مقاومت حماسي اشرفيان، در پشت «ايستگاه برقِ احرار» سفر ميكنم و داغ ميشوم، امروز از آن روزهاييست كه - رو به پنجرة اتوبوس و چشم به خيابانهاي آشناي اشرفِ اشغال شده- نياز به تنهايي دارم تا با بغضهايم به پچپچه بنشينم....
آخرين باري كه به مرواريد رفتم، قبل از عيد امسال بود. رفته بوديم تا آن را خانه تكاني كرده و براي چهارشنبة آخر سال، آمادة ديدارِ رزمندگان كنيم و نميدانستم اين آخرين ديدار است.
صدايي رؤياهاي مرا قيچي ميكند:
- رسيديم!
خواهران مجاهد زودتر از ما آمدهاند و اينك اتوبوس سپيدرنگشان در گوشهيي پارك است. براي زيارت شهيدان فروغ اشرف، به مزار تازه ساخت آمدهايم. مزار، براي ما اشرفيان، با حضور آشناي مسئول مزار عجين است. آه! او كجاست؟ نكند در مكان جديد غريبياش ميآيد! نه، اشتباه ميكنم...آنجاست؛ آنجا. بين دو ماشين او را ميبينم؛ با شقيقههاي سپيد و مهرباني منتشرش، اما اينبار نه در ورودي مرواريد، و با آن نگاه جستجوگر و طنينِ گرمِ «سلام جانمِ» او در جوابِ سلام دادن هاي ما و تعظيم كردن هاي فروتنانه و پي در پياش، و ما نيز براي «خدمات عمومي» نيامدهايم تا مزارِ شهيدان را غبار روبي و شستشو كنيم. آگاهانه راهم را كج ميكنم تا از برابرش بگذرم و خيسِ لطافتِ حضورش شوم.
***
سكوتي عطرآگين در ميان درختانِ اكاليپتوس و مشعلي عظيم در ميانه، اين نخستين چيزيست كه از مزار «فروغ اشرف» ميبينم. تا وارد ميشوم ابهت عجيبي مرا ميگيرد و گامهايم را جادو ميكند. قلبم با آهنگ غريبي به تپش ميافتد. ميل عجيبي دارم باقي مسير را بوسهزنان بر خاك درنوردم. پا به پاي بغض و شانه به شانة حيرت پيش ميروم. روبرويم، ميزهاي شمعآذين و حلواي آمادة سرو و دستههاي بزرگ گل. نردهيي قهوهيي، حصاري سبز و خاكريزي مثلثي، ساحت مزار را، از زمينهاي اطراف آن برجسته ميكنند. درختان اكاليپتوس را كي و كَي كاشته است؟! و چقدر سريع! اينجا تاكنون اين همه درخت نداشته، و بياباني لميزرع بوده است.
در ميان جمعيت، دو زن مجاهد -عصا به دست و آنتن در پا- آثار جراحت گلوله را با خود حمل ميكنند، و ياد شعاري ميافتم كه اشرفيان خطاب به نيروهاي تا دندان مسلح عراقي سرميدادند: «انتم قتلتم النساء – ويل لكم، ويل لكم»، «شما زنان را به قتل رسانديد- واي بر شما، واي بر شما«. از مشاهده اين حقانيتٍ مظلوم، و اين مظلوميتِ كتمانشده، بياختيارحس گريستن به سراغم ميآيد اما در مقابل دشمني كه لولة سلاحهايش را از چهارسو به سويمان نشانه رفته، صلابت خويش را باز مييابم و چون اشرفيان، اشكهايم را موقتا را در دل فروخورده، و سرم را از فخر بالا ميگيرم. شانه هايم از درك اينهمه افتخار، تا ارتفاع دماوند اوج ميگيرد.
***
موج گيرا و محزونِ جمعيت مرا به جلو ميراند. ابهت و شكوه، آنچنان حضور خود را جارميزنند كه در سايهسار آنها،كسي به كس نمينگرد، كسي، كسي را نميبيند و كسي را شهامت شكستن اين سكوت مقدس و ياراي سخن راندن با كس نيست اما با زبانِ خاموشِ نگاهها و پچپچة گنگِ قلبها، همه جا پر از سلام و نگاه و گفتگوست. گفتگوهايي هست كه تنها در سكوت ميتوان آنها را نيوشيد و اينجا احساس از كلام فراتر ميرود و آهنگي كه در دستگاه نينوا پخش ميشود، زبانِ مشتركِ همگان است.
كُندپا و سر در جيب، در كوچههاي تُنُك مزار، پوزار بر خاك ميكشم و خويش را از ياد ميبرم تا جايي كه حضور جمعيت فراموشم ميشود. زمان و مكان در خلاء شناور است و من جز عكسهاي شهيدان چيز ديگري نميبينم. طعمِ تندِ ادراكي ناشناخته، حواسم را با خود برده است... عكسها... عكسها... عكسهاي شهيدان، گويي سخن ميگويند، نه... نه، اينها عكس نيستند، خودِ خودشان هستند، در چشمانشان هزار حرف ناگفته موج ميزند. نكند آن رزمندة رشيدْ قامت و پرصلابتي كه در ضلع جنوبي مزار ديدم، فرمانده «سعيد چاووشي» باشد؟ نكند...؟ ناگهان احساس ميكنم، دستي -چون يك كبوتر سپيد- روي شانهام مينشيند، تند به عقب ميچرخم. آه اين «بهروز ثابت» است كه از لابلاي جمعيت سرك ميكشد؛ بهروز، با همان چشمان درخشان و هوشيار و لبخند شيرين و بيتابي هميشگياش در دوست جستن و دوست داشتن و رابطه برقرار كردن، و به عيان ميبينم كه مرا ميجويد تا كتابي را -كه اخيرا در حال نوشتن آن است- معرفي كند.
اينطرف كمي جلوتر «فائزة رجبي» است كه براي فاتحهخواني پدرش «عبدالرضا» آمده، و همزمان از سيني حلواي بسته بندي شده يي كه به سوي او دراز شده يكي برميدارد، ميخندد و ميگويد: «كي گفته من رفتهام. من فقط به سفر كوتاهي براي ديدن بابا رفتهام. جاي من اينجاست، همينجا، در آسمانِ اشرف. من در حال حفاظت از ايستگاه برق احرار هستم.
...و اين «آسية رخشاني» است، در حال فيلمبرداري از زيارتكنندگان؛ قهرماني كه خود، مرگ خويش را - بر صفحة فيلم- ماندگار كرد. تصوير او در شيشة قابِ عكسِ نيمقدش افتاده. خوب دقت ميكنم، از پشت شكاف درجه و مگسك كلاشينكف، يك جفت چشمِ شرير او را نشانه رفته و جمعيتِ بيتاب داد ميزنند: «آسيه! آسيه! بخواب!» و او با شهامتي سمجوار مشغول ادامة فيلمبرداري است. اينجا فقط من هستم و اشك و باز مجالم نميدهد و من مقاومت نميكنم. كسي با شتاب از كنارم ميگذرد. دوست دارم در برابرش تعظيم كنم. او «منصور رخشاني»، پدر آسيه است؛ با لباني داغمه بسته، چهرهيي پرصلابت و نگاهي پرغرور، خودم را گم ميكنم و سلام از يادم ميرود، او مانند سايه ميگذرد؛ در حالي كه سخنان آسيه را، در واپسين ديدارشان زير لب دارد: «بابا! اگر من شهيد شوم، چه خواهي كرد؟ بابا! بابا! بايد به نبودن من عادت كني».
«صبا»، در حالي كه ميكوشد آثار درد جانكاهي را كه در وجودش پيچيده، با لبخند بكاهد، آرشوار، آخرين رمق خود را در كلمات جاودانه ميكند: «ما تا آخرش ايستادهايم، ما تا آخرش ميايستيم»، و اين پيام چون بادِ صبا در تمام مزار ميوزد و قلب به قلب ميگذرد و پژواك مييابد: «ما تا آخرش ايستادهايم» و به ياد «رضا هفت برادران» ميافتم، آه! او كمي دورتر است. ديدم فاتحه داد و چيزي گفت كه نفهميدم و دوست داشتم بفهمم. تاب نميآورم و ميگريزيم.
با ديدن «ضيا»، ناگهان يكه ميخورم و بياختيار چشمان حيرتزدهام روي پايش ميافتد و احتياط ميكنم تا در آن ازدحام مراقبش باشم؛ پايي كه هاموي از روي آنها رد شد. ضيا لبخند ميزند و من دردم ميگيرد. قلبم به درد ميآيد و بغضم ميتركد.
«مددزادهها» (مهديه و اكبر) كنار هم لبخند ميزنند. «اكبر» تبسم خفيفي زير لب دارد «مهديه» اما بشدت ميخندد. اين ويژگي مجاهد خلق است كه روحيه شاداب خود را چون سلاحي برميگيرد و خندانلب به مصاف سختيها ميرود. با ديدن آن دو، از قيافة محزون خودم شرمم ميآيد و اندكي از مچالگي و فضا زدگي خودبخودي درميآيم.
«خليل كعبي»، هنوز با حلقههاي اشكي كه در چشمانش ميدرخشيد [و دوربين توانسته بود آن را به صورت صحنهيي زيبا از صداقت و صلابت يك مجاهد خلق شكار كند] ،در نشست فاتحان، روي صندلي نشسته و دارد قلبم را به آتش ميكشد آه!... و سيماي مظلومانة جعفر بارجي در لحظة عروج.... نه، نه، تاب نميآورم و دوباره به آغوش خلوت ميگريزم تا در بيتوتة قبيلة اشك خويش را بازيابم. شهيدان ميخندند و من ميگريم. شايد اين همان «گرية خنديده» يا خندة گريسته باشد و نميدانم... هر چه هست لحظة عزيز و پاكي است و دوست ندارم آن را با تمام داراييهاي دنيا عوض كنم. مطمئنم، اين نام را -كه امروز مرا به ارزشهاي مجاهدين وصل كرد- به خاطر خواهم سپرد، (مزار فروغ اشرف). ساختار آن اگر چه از آب و گِل اما تماما از جان و دل است،و عطرِ عشق، تمام وقت، در ساحت آن ساري است. كم گفتم، شايسته است بگويم كه در گوشهيي از اشرف، اين مجموعة زيبا گويي با بال فرشتگان مفروش است و آواي خفية قدسيان آسمانش را معطر كرده. از توصيف سير نميشوم، احساس ميكنم كلكسيوني از ارزشهاي مجاهدين، يكجا در اين قسمت گردآمده است. چقدر اشرفيها را دوست دارم! و چقدر تاكنون در بيان اين عشقِ سوزان خست به خرج دادهبودم!. وايِ من! چقدر اشرفي بودن خوب است! وغرورانگيز. آنان بعد از 19 فروردين آدمهاي ديگري شدهاند. دلم ميخواهد اين لحظات تمام نشود. آنان را كبوتراني مييابم كه بر چشمهيي زلال گردآمده و در طراوت آن جان و روان را شستشو ميدهند. بغض در گلو، خنج در سينه، دست بر تربت همسنگرانشان مينهند و فاتحه ميخوانند، چون برميخيزند تا بر تربت ديگري تعظيم كنند، سيمايشان آتشگرفته است و چشمانشان، حامل يك كتاب معنا.. اينانند خانوادة حقيقي و آرماني ياران به خون خفتة اشرف؛ نه اشتباه كردم، ياوران هميشه بيدار.. بيهوده نبود كه دسته گلي از طرف خانوادة هركدام از شهيدان بر مزارشان نهاده شده است.
اينجا زندگي، زندهتر از هر زمان حضور دارد. مرگ آنان را سزا كه پسران و دختران اشرف را اسير، مقهور و سربه نيست ميخواستند و ترجيعبند ژاژخاييهايشان يك چيز بيش نبود: «ذلت، ذلت و بازهم ذلت و نعلينليسي آخوندها». كجايند آنان كه ميخواستند اشرف تسليم شود و خاكسپاري شهيدانش را در زير برق سرنيزهها و نيشخندِ جانگداز قاتلان خويش انجام دهد؟ لابد بورخواهند شد.
بله، مقاومت، انسان را زيبا ميكند. امروز من نيز احساس ميكنم انسان ديگري شدهام. اين را شهيدان فروغ به من و «من»هاي ديگر آموختند. آنان آموختند كه با پيكرهايشان نيز خواهند جنگيد تا حسرت يك كرنش را بر دل قاتلانشان بنهند. آنان دستپروردگان مادراني هستند كه اجساد جگرگوشگانشان را در باغچة خانه دفن كردند تا به دژخيم التماس نكنند. بله، ننگ شايستة مجاهدخلق نيست. مزار مجاهدخلق قلبِ خلق است. كسي كه پا در جاي پاي سرور شهيدان مينهد، پيشاپيش پذيرفته كه در هر كجاي خاك، خونش به زمين بچكد. مگر آناني كه مردم قدرشناس ما «امامزاده» مينامندشان، جز اين بودند و جز اين است كه مزارشان در كورهراهها، حاشية دهستانها و بزروهاي غريب و دورافتاده پراكنده است. مگر بسياري از شهيدان ارتش آزاديبخش، در كربلا نياراميدهاند و امكان زيارتشان نيست؟ وه! كه چقدر مشتاقم بيتي از يك رباعي جاودانة ابوسعيد ابوالخير، عارف بيداردل را –درين باب- زمزمهكنم:
سرتاسرِ دشت خاوران سنگي نيست
كز خون دل و ديده برآن رنگي نيست
و چقدر دلم ميخواهد -با پوزش و اجازه از او- دستي در اين بيت ببرم، و بسرايم:
سرتاسرِ دشت «خاوران» سنگي نيست
كز خون مجاهدين برآن رنگي نيست.
***
آه! ديرم شدهاست. بايد بروم، بايد بروم و خلوتي گيربياورم، كاغذي و قلمي، واژههاي بغضآلود سرريز ميشوند و تنها نوشتن است كه ميتواند اندكي تسكينم دهد.
عليرضا خالو كاكايي 90.3.2