۱۳۹۴ خرداد ۶, چهارشنبه

رسول مشكين فام، الگوي سرشاري و نشاط و اميد

خاطراتي از محمد سادات دربندي از رزمگاه ليبرتي
اولین باری که رسول مشکین فام را دیدم اواسط سال 1349 در سفری بود که به دبی داشتم. وقتی وارد خانه شدم، رسول ناهار درست می‌کرد. وقتی مرا دید جلو آمد و طوری که انگار سالهاست مرا می‌شناسد، احوالپرسی کرد. سپس به‌عنوان خوش‌آمد و استقبال من گفت: «به‌مناسبت ورود تو، امروز ماهی‌پلو می‌دهیم». رسول ماهی‌های کوچکی را به سبک شیرازی‌ها درست کرده بود که خیلی خوشمزه و برای من چیز بدیعی بود.
به جز رسول از قهرمانان آن سالها مجاهد شهید محمد یقینی هم در همان خانه بود که زودتر از من به ایران بازگشت و دیگر او را ندیدم. از همان نخستین دقایق ورودم به پایگاه، در تنظیم رابطه با رسول دو چیز خیلی مشخص بود. یکی تحرک فوق‌العاده او که لحظه‌یی آرام و قرار نداشت و دیگری رابطه‌ها و برخورد سایر اعضا و مسئولان سازمان با او بود که نشان می‌داد رسول از مسئولان سطح بالای سازمان است. وقتی وارد خانه شدم مسؤل قبلیم را دیدم که خودش از اولین اعضای سازمان در سال 44 و 45 بود. از مناسبات او با رسول مشخص بود که نقش رسول در سازمان چیست. بعدها فهمیدم که محمد آقا خودش به رسول مإموریت داده بود که به دوبی بیاید و مشکلاتی را که در آن جا وجود داشت حل و فصل کند. پروژه‌یی که نقش شکافنده و جسارت انقلابی رسول در آن، برای همیشه در تاریخ سازمان ثبت شده است.
صفا و صمیمیت رسول خیلی برجسته بود. شادابی او خود به خود محیط و فضای جمعی را عوض می‌کرد. وقتی او حضور داشت، همه را به تحرک وامی داشت. این ویژگی چشمگیر و شخصیت انقلابی و پرشور او از همان اولین لحظه در ذهنم نقش بست و بعد از آن هم باز ثابت شد که او در سخت‌ترین شرایط، سرشارترین است. به جرإت می‌توان گفت، چیزی که هم‌اکنون هم در سازمان ما، جاری‌ست، یعنی سرشاری، شکافندگی و مسئولیت، میراث قهرمانان و شهیدان والامقامی چون رسول است که در گستره بسیار کلان تکثیر شده است.
حدود یک ماه در پایگاه دوبی در کنار رسول و تحت مسولیتش بودم. تا وقتی که در بیرون پایگاه بود بی‌محابا و در دشوارترین و خطرناک‌ترین شرایط، در پی حل و فصل مسائل سازمان بود. وقتی به خانه می‌رسید، نظم و انضباط و اجرای مسائل خانه، از امور صنفی تا کارها و وظایف تشکیلاتی را با دقت و ریزبینی شگفتی دنبال می‌کرد. واقعاً خستگی نمی‌شناخت.
وقتی تعدادی از برادران ما در دوبی دستگیر شده بودند، هیچ اطلاعی از کم و کیف دستگیری آنها نداشتیم و اصلاً معلوم نبود که علت چیست و در چه وضعیتی هستند. خودمان هم در وضعیتی نبودیم که بتوانیم به‌سادگی به ارگانهای دولتی مراجعه کنیم و سراغشان را بگیریم. نفس تحقیق در مورد وضعیت آنها بسیار جدی و مهم بود و رسول که راهگشایی و بن‌بست شکنی، ویژگیش بود، بی‌درنگ دست به کار شد.
رسول تا زمانی که در خانه بود ساعتها فکر می‌کرد و دنبال راه‌حلی بود. ابتدا به مدت چند روز تحقیق کرد و خودش به صحنه رفت و اطراف بازداشتگاه را بررسی کرد و اطلاعات مهمی کسب کرد. روشن شد که تعدادی از زندانیان همان زندان را برای بیگاری به مزارع یا کارگاههایی در داخل شهر و اطراف شهر می‌برند. توانست به آن کارگرها نزدیک شود و اطلاعاتش نشان می‌داد که دست‌کم 2نفر از آنها کارگران ایرانی هستند که در همان زندان هستند و برادران ما را هم در زندان دیده‌اند. رسول توانست بفهمد که هویت سیاسی آن برادران ناشناخته مانده است.
برای این‌که برادران زندانی ما اعتماد کنند، رسول خودش را به شکل کارگران محلی درآورد و پیراهن سفید و یک لنگ که لباس محلی آن منطقه است را پوشید و توانست به‌عنوان ملاقات با آن کارگرانی که دوستش بودند خودش را در حیاط زندان آفتابی کند. بچه‌ها، از جمله موسی خیابانی که در همان زندان بود او را شناخته بودند و با جلب اعتماد آنها زمینه ارتباط با آنها را فراهم کرد. یک کارگر زندانی به نام عبدالله مأمور این ارتباط شد. با قلم و کاغذهایی که رسول به عبدالله داده بود، او توانست نامه‌یی برای برادران زندانی ببرد و نامه‌های آنها را بگیرد. این ارتباط فعال شده بود و کمتر چیزی بود که در زندان بگذرد و رسول بی‌خبر بماند. هفته‌یی چند بار نامه تبادل می‌شد.
در جریان نخستین دوره آموزش‌های نظامی سازمان هم، باز رسول نقش برجسته‌یی ایفا کرد. از نظر جسمی ریز نقش و در عین‌حال بسیار چالاک بود. در جریان اردوهای آموزشی، حضور او و تحرکش برایمان آموزنده و انگیزاننده بود. از این همه شور و حرارت انقلابی و سبکبالی و سرزندگی انگیزه می‌گرفتیم و رسول در عمل به‌صورت یک تابلوی مجسم ارزشها و روحیه جبر ستیز و رزمنده مجاهد خلق، عمل می‌کرد.
دیدار بعدیم با رسول، پس از ضربه شهریور 50، در یکی از سلول‌های طبقه بالای اوین بود. وقتی او را به سلولم آوردند، به‌محض این‌که سلامی کرد و از وضعیت مطمئن شد، دست به کار شد. اصلاً معطل نکرد. پی‌درپی و سریع شروع کرد به مورس زدن به این دیوار و آن دیوار و خیلی سریع با هر دو همسایه چفت شد و خبرهایشان را گرفت و خبرهای خودش را داد.
یک روز سر و صدایی از بیرون شنید. گوش‌هایش را تیز کرد و گفت: «دستت را بگیر قلمدوش بشوم». سلول ما درست روبه روی توالت و روشویی آن بند بود و از دریچه بالای در، اگر ‌چه خیلی ارتفاعش بلند بود، می‌توانستیم چیزهایی را ببینیم. رسول بالا رفت و مشخص بود که از صحنه‌یی که می‌بیند خیلی خوشحال است. سریع پایین آمد و گفت: «یاالله برو بالا محمد آقا را ببین!»
گفتم: «محمدآقا دیگر کیست؟»
گفت: «برو بالا ببین دیگر معطل نکن!»
قلمدوش او شدم و نگاه کردم. برای اولین بار بود که چهره و پیکر ستبر و پولادین محمدآقا و شکوه وقارش را می‌دیدم. وقار گیرایش ذهنم را گرفت و وقتی پایین آمدم از رسول پرسیدم: «او کی بود؟»
رسول گفت: «اصلاً همه چیز اوست. همه کارها و امور سازمان و بنیانگذار سازمان ما، اوست. هر چه داریم از او داریم».
این مفهوم و تنظیم رابطه رسول با محمد آقا، خیلی آموزنده بود. بعدها در بلوغ سازمان من توانستم علت این تنظیم رسول را بفهم. زمانیکه ضرورت راهبری و هدایت عقیدتی در سازمان مطرح شد. رابطه‌ای که آن پیشتازان با محمد آقا داشتند. یک رابطه عاشقانه به‌طور واقعی گویای سطح فهم و ادراک ایدئولوژیک هر مجاهدی در آن دوران بود.
در آن سلول و آن بند همه ما زیر اعدام بودیم و هر کس منتظر نوبت بود. ویژگی برجسته رسول این بود که انگار نه انگار در معرض اعدام است. اصلاً از رفتارش و دقتش در پیگیری کارها، نمی‌شد تشخیص داد که تا چند روز دیگر اعدامش خواهند کرد.
در آن دوران تلاش ساواک و بازجوهایش این بود که به هر حیله‌یی که می‌توانند افراد سازمان یا هوادارانی را که به زندان افتاده بودند، بفریبند یا درهم بشکنند و به ندامت از مبارزه و تبلیغ علیه مجاهدین بکشانند. مقابله با این کار در زندان و ارتباطات محدود آن، هوشیاری و کیفیت سیاسی و انقلابی بالایی می‌طلبید. هر وقت من از بازجویی بر می‌گشتم، رسول با حوصله و دقت و نظم و هشیاری عجیبی تمام جزییات را از من می‌پرسید و تجزیه و تحلیل می‌کرد و اشکالات کارم را گوشزد می‌کرد و رهنمود می‌داد که در نمونه‌های بعدی چه برخوردی بکنم و چه جوابی بدهم. او از هر بازجویی انبوهی تجربه و درس می‌گرفت و منتقل می‌کرد.

شور و نشاط و امیدواری و سرزندگی، پایه‌هایی بود که رسول و یارانش گذاشتند. به راستی که او یکی از مصادیق «بنیان مرصوص» مجاهدین بود که در سخت‌ترین شرایط، امیدواری و شادابی و سرحالی خود را از دست نمی‌دهند و هر چه مبارزه پیچیده‌تر می‌شود، بر جنگ بیشتر با دشمن، بیش از پیش، پای می‌فشرند.