يكشب زيرهشت شلوغ شد. متوجه شديم زنداني جديدي مياورند
همه كنجكاو بوديم ببينيم تازهوارد كيست. دوتا از بچهها از زير هشت، يك نفر را بغل
كرده و آوردند. او خودش قادر نبود راه برود و بچههايي كه در راهرو نشسته يا خوابيده
بودند كنار ميكشيدند تا تازه وارد را بياورند او را به اتاق ما آوردند. در گوشه
اتاق جايي بهاو دادند كه كمتر در معرض رفتوآمد بچهها باشد و پاهايش كه هر كدام
بهاندازة يك متكاي خونين بود لگد نشود. پاهايش تا بالاي ران هماتوم داشت. ورمكرده
و كبود. كف پايش از زخمي عميق دفرمه شده بود. جثه كوچك و لاغر، صورت سبزه و دوچشم درشت
قهوهيي بسيار زيبا داشت. در صورتش معصوميت عجيبي موج ميزد. از بچهها تشكر كرد بچهها
دستهدسته نزد او ميامدند و حالش را ميپرسيدند و خوشامد ميگفتند و با اوحرف ميزدند
اسمش ”ناهيد ايزدخواه“ بود.
بعداً كه آشناتر شديم، برايم گفت او خواهر ”مسعود ايزدخواه“،
”همسر معصومه عضدانلو“ بود. برادرش ”مسعود“ در جريان مقاومت در برابر پاسداران شهيد
شده بود و معصومه كه باردار بود از ناحية فك وصورت مجروح و دستگير شده بود.
همة آنها را به209منتقل كرده و زير شكنجه برده
بودند، پاهاي ”ناهيد“ را همانجا با ضربات كابل متلاشي كرده بودند. آنچنان كه ناچار
به بهد اري برده و پاهايش را چند بار عمل كرده بودند. بهاين ترتيب كه بهجاي
پوست و گوشتي كه ريخته و از بين رفته بود، از ديگر قسمتهاي بدنش پيوند زده بودند،
كاري كه معمولاً براي اعداميها نميكنند و همين ما را اميدوار كرده بود كه ناهيد
شايد اعدام نشود.
او تعريف كرد دردناكترين صحنه برايم هنگامي بود كه
مرا بالاي سر ”معصومه“ بردند. ”معصومه“ تنها و نيمه بيهوش در حاليكه فكش متلاشي شده
بود كف سلول افتاده بود، بدون برخورداري از هيچگونه امكان و يا كمترين رسيدگي پزشكي
وحتي صنفي؛ بوي خون و عفونت سلول را پر كرده بود. بازجوي كثيف با بيرحمي تمام لگدي
به فك زخمي ”معصومه“ زد و او فقط توانست نالهيي بكند. ”معصومه“ حتي نميتوانست تكان
بخورد. وقتي ”ناهيد“ اينها را تعريف ميكرد، اشكهايش جاري ميشد و سرش را تكان ميداد
و ما نيز با او گريه ميكرديم. سرانجام ”معصومه“ قهرمان را همانطور مجروح و نيمهجان،
همراه با فرزند به دنيا نيامدهاش اعدام كردند.
پاي ”ناهيد“ دراثر شكنجه طور عجيبي شده بود. بعداز
يكماه يا بيشتر، پوست پايش از بالاي ران مثل يك جوراب بلند از پايش كنده ميشد. او
تا مدتها قادر بهراه رفتن نبود و باكمك بچهها كارهايش را انجام ميداد.
ناهيد يكروز صبح بلند شد و بهطرز عجيبي خوشحال بهنظر
ميرسيد. گفت ميخواهم حمام بروم. همه تعجب كرديم! حمام كه گرم نيست، آب خيلي سرد است.
اما او گفت بايد بروم، ميخواهم غسل شهادت بكنم. ديشب خواب ديدم كه مادرم دست مرا
دردست برادرم مسعود گذاشت و مرا بهاو سپرد. من امروز به نزد او ميروم.
بچهها نميدانستند چهكار كنند و چه بگويند. اين فقط
يك خواب بود. اما ناهيد بااطمينان عجيبي باهمان آب سرد بهحمام رفت و برگشت نمازش
را خواند و هرچه داشت بين بچهها تقسيم كرد. بهترين لباسش را پوشيد و منتظر ماند.
ناگهان در ميان بهت و ناباوري همه، اسم او و يك نفرديگر، ”شكوه مزيناني“ را كه
دانشآموز بود، خواندند. ناهيد با خوشحالي پريد و گفت ديديد من امروز پيش مسعود ميروم؟!
و…رفت. اوراهمانروز تيرباران كردند.