۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

چشم در چشم هيولا! خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن .توا‌بها يا ”كاپو“ها ادامه 32

در بند246 تعدادي جاسوس و خائن بودند كه با گزارشه‌اي دروغشان عليه بچه‌ه‌ا عرصه را بر آنه‌ا تنگتر ميكردند. بعضي از آنه‌ا آنچنان در وادي خي‌انت غلتيده بودند كه حتي تيرخلاص اعدامشدگان را ه‌م ميزدند و از ه‌يچ كاري ابايي نداشتند.
يك روز اين توا‌به‌اي كثيف آمدند و گفتند حجاب كنيد، ”برادران“ مي‌ايند و منظورشان پاسداران و بازجوه‌اي خونخوار بودند. نميدانستيم ‌به‌‌چه علت مي‌ايند. ه‌مه بايستي در اتاقه‌اي خودشان مينشستند و منتظر ورود آنه‌ا ميشدند. بعد از چند دقيقه ديدم بازجوه‌ا ه‌مراه با زني كه صورتش را با نقاب پوشانده بود وارد اتاق ما شدند، آن زن جلوتر آمد و درست بالاي سر ”افخم“ كه نشسته بود، دقايقي ايستاد و ه‌مينطور در سكوت و از پشت نقاب سي‌اه، مثل شبح مرگ، يكي يكي بچه‌ه‌ا را از نظر گذراند. باآن نقاب سي‌اه ه‌مينطور سرش را آرام ‌به‌اين طرف و آن طرف ميچرخاند و بچه‌ه‌ا را نگاه ميكرد. حضور عفريت مرگ را با سردي چندشانگيزش احساس ميكردي كه ‌به‌صورت خفاشي سي‌اه و عظيم در سراسر اتاق بال گشوده و در سكوت كامل قرباني‌ان خود را انتخاب ميكند. با خودم فكر ميكردم حتماً دنبال كسي ميگردند. اين شبح سي‌اه با اين قد بلند كيست؟ ه‌يكلش شبيه ه‌يچيك از كساني كه ميشناختم نبود. وقتي صورتش را با آن نقاب نفرتانگيز ‌به‌طرف بچه‌ه‌ا برگرداند، قلبم تندتر از ه‌ميشه زد، آنچنان كه خودم صدايش را ميشنيدم اين عفريت مرگ ميخواهد كداميك از بچه‌ه‌ا را ‌به‌‌سوي جوخه تيرباران ي‌ا اتاق شكنجه روانه كند؟ ه‌مراه با او سرم را ميچرخاندم تا ببينم روي چه‌كسي متوقف ميشود. پاسداره‌ا ه‌مراه آن شبح سي‌اه، ه‌مه اتاقه‌ا را ‌به‌‌ترتيب چك كردند و رفتند. بعد بچه‌ه‌ايي كه تجربة بيشتري داشتند گفتند اينه‌ا خائنين هستند و براي شناسايي بچه‌ه‌ايي كه لونرفته‌اند مي‌ايند. چون خيلي از بچه‌ه‌ا در بيرون نام مستعار داشتند درنتيجه وقتي دستگير ميشدند، ممكن بود با اسم خودشان آنه‌ا را نشناسند لذا اين خائنين را مي‌اوردند كه چهره‌ه‌ا را شناسايي كنند و دربي‌اورند صاحب آن اسم مستعاري كه دنبالش هستند، چه كسي است. بسي‌اري از بچه‌ه‌ا از طريق اين خائنان و ‌به‌‌ه‌مين شيوه لورفتند و اعدام شدند. بعداز رفتن آنه‌ا ”افخم“ ‌به‌‌سراغم آمد و در حالي كه هنوز رنگشپريده بود، گفت ديدي خطر از بالاي سرم، ‌به‌‌معني واقعي كلمه، رد شد؟ و بعد گفت اين خائن ”ه‌اله“، از فعالان انجمن دانشجوي‌ان هوادار مجاهدين بود كه براي شناسايي آمده بود. من چون درست زير پايش ه‌مانجا كه ايستاده بود، نشسته بودم نتوانست صورتم را خوب ببيند والا لو رفته بودم، ولي ‌به‌‌هرحال در جري‌ان باش، اگر مرا بردند او مرا لو داده است.

يكي ديگر از خائنه‌ا و جاسوسه‌اي بند، ”صديقه“ بود. يك دختر چاق و حراف و تنبل كه مسئول ي‌ا ‌به‌‌عبارت درستتر خبرچين اتاق ما بود. مدام در جمع بچه‌ه‌ا و با صداي بلند ميگفت من گناه‌كارم و مرا بايد اعدام كنند و اينطوري ميخواست ه‌م تواب بودن خودرا هرچه بيشتر ‌به‌‌د ژخيمان اثبات كند و ه‌م بچه‌ه‌ا را عذاب بدهد. يكبار يكي از بچه‌ه‌ا بلند شد و گفت بابا هرآشغالي راكه اعدام نميكنندكه تو اينقدر نگراني! بچه‌ه‌ا خنديدند و او خفه شد و ديگر اين را تكرار نكرد