۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

انجمن نجات ايران .می خواستم بسرایمت

انجمن نجات ايران 
می خواستم بسرایمت
با واژگانی از خنکای آبی مهتاب
و سخاوت تازه‌ی باران
بوی سادگی و شبنم نیاموخته بود سرانگشتانم
نبودم من به سبکبالی عطر
کلماتم آینه‌ی خورشید نبود.

می خواستم از آسمان آبی شفافش را وام گیرم‎
تا وصف بیکرانگی نگاهت را غزلی باشد
‎ آسمان غنی‌تر از واژگان من نبود
می خواستم با زبان اشک بگویم:
«کلماتت حریر سبز مهربانی است»
لهجه‌ی پرواز نیاموخته بودم
می خواستم زمزمه‌ی تمام چشمه ها در شعر من
برای تو جاری باشد
اما آب‌ها در وصف زیبایی نامت‎
‎ فقیر تر از شعر من بودند.
‎ ***
وقتی تو می‌آیی
در شاعرانه‌ترین درنگها،
شعر من دست و پای خود را گم می‌کند.

خود، آینه‌ای در برابر خویش بگذار
تا خود، خویش را آن چنان که باید ببینی
آن‌چنان‌که شاید، بسرایی.‎
ع. طارق