انجمن نجات ايران
«... در آبگيري دو بَط (=مرغابي)
و یکی باخه (=لاک پشت) ساكن بودند و به حكم مجاورت (=همسایگی), دوستي و مصادقت
داشتند. ناگاه دست روزگار غَدّار (=نیرنگباز)، رخسارِ حال ايشان بخراشيد و سپهرِ
(=آسمان، فَلَک) آينه فام, صورتِ مُفارقت (=جدايي) بديشان نمود و در آن آب، كه
مايۀ حيات ايشان بود، نقصاني پديدآورد فاحش (=بسیار) . بَطّان چون آن بديدند، به نزديكِ
باخه آمدند و گفتند: "به وداع (=خداحافظی) آمده ايم، بدرودباش اي دوست گرامي
و رفيق موافق".
باخه از درد فُرقت (=دوری) و
سوز هجرت (=دوری) بناليد و از اشک، بسی دُرّ (=مروارید) و گوهر باريد و گفت:
"اي دوستان و ياران، مضرّتِ نُقصان (=کم شدن) آب در حق من زیادت است كه معيشت
من بي از آن ممكن نگردد و اكنون حُكمِ مروّت و قضيّتِ كَرَمِ عهد آن است كه بُردن
مرا وَجهي انديشيد و حيلتي سازيد".
گفتند: "رنجِ هجران تو
ما را بيش است، و هر كجا رويم اگرچه در خِصب (=فراواني سبزه و گياه) و نعمت باشيم،
بي ديدار تو از آن تمتّع (=بهره مندی) و لذّت نيابيم. امّا تو اشارتِ مُشفِقان
(=دلسوزان) و قولِ ناصحان (=پنددهندگان) سَبُك داري و آنچه بهمصلحت مَآل
(=عاقبت) و حال تو پيوندد، ثَبات نكني و اگر خواهي كه ترا ببريم شرط آن است كه چون
ترا برداشتيم و در هوا رفتيم چندان كه مردمان را چشم بر ما افتد هر چيزي گويند
راهِ جدَل بربندي و البتّه لب نگشايي".
گفت: "فرمانبُردارم، آنچه
از رويِ مروّت واجب بُوَد بهجاي آوريد و من هم ميپذيرم كه دَم طَرَقَم (=لب
نگشایم، دم نزنم) و دل، در سنگ شكنم (=دندان روی جگر بگذارم).
بَطّان چوبی بیاوردند و باخه
میانِ آن به دندان بگرفت محکم، و بطّان هردو جانبِ چوب را به دهان برداشتند و او
را ميبردند.
چون به اوج هوا رسيدند
مردمان را از ايشان شگفت آمد، و از چپ و راست بانگ بخاست كه "بطّان باخه ميبرند".
باخه ساعتي خویشتن نگاه
داشت، آخِر بيطاقت گشت و گفت: "تا كور شود هر آن كه نتواند ديد".
دهان گشادن همان بود و از
بالا درگشتن(=پایین افتادن)».
(كليله و دِمنه، نصرالله
منشی، تصحیح و توضیح مجتبی مینوی، انتشارات امیرکبیر، تهران، 1370، چاپ نهم، صفحه
112/111)