۱۳۹۴ تیر ۲۷, شنبه

انجمن نجات ايران . «احیاء علوم‏الدّین» ـ ابوحامد محمّد غَزّالى .

انجمن نجات ايران
«عابدى خداى را مى ‏پرستید مدتى دراز. پس قومى ‏بیامدند و گفتند: "اینجا جماعتى‏ اند که بدون خداى درختى را مى‏پرستند". او به سبب آن در خشم شد و تبر بر دوش نهاد و قصد درخت کرد تا آن را ببُرد.
پس ابلیس در صورت پیرى پیش وى آمد و گفت: "کجا مى‏روى؟" گفت: "مى‏خواهم که این درخت را ببرم". گفت: "تو را بدان چه کار؟ عبادت خود و مشغولى به نفس خود بگذاشته ‏اى و به غیر آن پرداخته‏اى!". گفت: "این از عبادت من است". گفت: "من تو را نگذارم که ببرى!".
   پس با وى جنگ کرد و عابد او را بگرفت و برزمین زد و برسینۀ او بنشست. ابلیس گفت: "مرا بگذار تا کلمه‏یى برتو تقریر کنم". آن­گاه از سینه او برخاست. ابلیس او را گفت: "خداى این... بر تو فریضه نگردانید... خداى ‏تعالى را پیغامبران‏ اند در زمین، اگر خواهد، ایشان را... فرستد و بفرماید تا آن را ببُرند".
   عابد گفت: "مرا از بریدن آن چاره نیست". پس با او قِتال درگرفت (= با او گلاویزشد) و عابد او را... بینداخت و بر سینۀ او نشست. پس ابلیس... گفت: "هیچ رغبت نمایى در کارى که... آن تو را بهتر و سودمندتر باشد؟" گفت: "آن چه چیز است؟" گفت: "مرا بگذار تا بگویم". پس او را بگذاشت (= رهاکرد).
   ابلیس گفت: "تو مردى درویشى و چیزى ندارى... شاید که دوست دارى... از مردمان بى‏نیاز شوى؟"
گفت: "آرى".
گفت: "از این کار بازگرد... هر شبى نزدیک سر تو دو دینار بنهم، چون بامداد برخیزى آن را بگیرى و بر نفس خود و عیال خود نَفَقه کنى (=خرج کنی) و برادران را صَدقه دهى. پس آن تو را و مسلمانان را سودمندتر از بریدن این درخت باشد که به‏ جاى آن دیگر نشانند..."
پس عابد در آن ­چه پیر گفت تفکّر کرد و گفت: "پیر راست مى‏گوید. من پیغامبر نه ‏ام که بریدن این درخت بر من لازم باشد... و آنچه گفت، منفعت آن بیشتر است". پس... به معبد خود بازگشت.
پس شب گذشت و چون بامداد کرد، دو دینار نزدیک سر خود دید و هم ­چنین روز دیگر. پس روز سوم و... پس از آن... بامداد کرد و چیزى ندید. در خشم شد و تبر بر دوش نهاد.
ابلیس در صورت پیرى پیش او آمد، گفت: "کجا؟" گفت: "این درخت را ببرم". گفت: «دروغ گفتى، به خداى که تو قادر نه ‏اى..."
   پس عابد دست سوى او برد تا او را بگیرد... ابلیس او را بگرفت و بر زمین زد... بر سینه او بنشست و گفت: "از این کار باز باش، و الاّ تو را ذِبح کنم (=بکشم).
پس عابد بنگریست، خود را طاقت آن ندید، گفت: "مرا غلبه کردى، اکنون دست از من بدار و مرا خبر ده که اوّل، چگونه تو را غلبه کردم؟"
گفت: "اوّل، براى خداى در خشم شده بودى و نیّت تو آخرت بود. پس خداى عَزّ و جَلّ مرا مسخّرِ تو گردانید. و این بار براى نفس خود و دینار در خشم شدى، پس تو را بر زمین انداختم!".
و این حکایت تصدیق قول بارى ­تعالى (=خدا) است: ... بنده از شیطان خلاص نیابد مگر به اخلاص».