انجمن نجات ايران
«عابدى خداى را مى پرستید مدتى
دراز. پس قومى بیامدند و گفتند: "اینجا جماعتى اند که بدون خداى درختى را
مىپرستند". او به سبب آن در خشم شد و تبر بر دوش نهاد و قصد درخت کرد تا آن
را ببُرد.
پس ابلیس در صورت پیرى پیش
وى آمد و گفت: "کجا مىروى؟" گفت: "مىخواهم که این درخت را
ببرم". گفت: "تو را بدان چه کار؟ عبادت خود و مشغولى به نفس خود بگذاشته
اى و به غیر آن پرداختهاى!". گفت: "این از عبادت من است". گفت:
"من تو را نگذارم که ببرى!".
پس با وى جنگ
کرد و عابد او را بگرفت و برزمین زد و برسینۀ او بنشست. ابلیس گفت: "مرا
بگذار تا کلمهیى برتو تقریر کنم". آنگاه از سینه او برخاست. ابلیس او را
گفت: "خداى این... بر تو فریضه نگردانید... خداى تعالى را پیغامبران اند در
زمین، اگر خواهد، ایشان را... فرستد و بفرماید تا آن را ببُرند".
عابد گفت:
"مرا از بریدن آن چاره نیست". پس با او قِتال درگرفت (= با او گلاویزشد)
و عابد او را... بینداخت و بر سینۀ او نشست. پس ابلیس... گفت: "هیچ رغبت
نمایى در کارى که... آن تو را بهتر و سودمندتر باشد؟" گفت: "آن چه چیز
است؟" گفت: "مرا بگذار تا بگویم". پس او را بگذاشت (= رهاکرد).
ابلیس گفت:
"تو مردى درویشى و چیزى ندارى... شاید که دوست دارى... از مردمان بىنیاز
شوى؟"
گفت: "آرى".
گفت: "از این کار
بازگرد... هر شبى نزدیک سر تو دو دینار بنهم، چون بامداد برخیزى آن را بگیرى و بر
نفس خود و عیال خود نَفَقه کنى (=خرج کنی) و برادران را صَدقه دهى. پس آن تو را و
مسلمانان را سودمندتر از بریدن این درخت باشد که به جاى آن دیگر نشانند..."
پس عابد در آن چه پیر گفت
تفکّر کرد و گفت: "پیر راست مىگوید. من پیغامبر نه ام که بریدن این درخت بر
من لازم باشد... و آنچه گفت، منفعت آن بیشتر است". پس... به معبد خود بازگشت.
پس شب گذشت و چون بامداد
کرد، دو دینار نزدیک سر خود دید و هم چنین روز دیگر. پس روز سوم و... پس از آن...
بامداد کرد و چیزى ندید. در خشم شد و تبر بر دوش نهاد.
ابلیس در صورت پیرى پیش او
آمد، گفت: "کجا؟" گفت: "این درخت را ببرم". گفت: «دروغ گفتى،
به خداى که تو قادر نه اى..."
پس عابد دست
سوى او برد تا او را بگیرد... ابلیس او را بگرفت و بر زمین زد... بر سینه او بنشست
و گفت: "از این کار باز باش، و الاّ تو را ذِبح کنم (=بکشم).
پس عابد بنگریست، خود را
طاقت آن ندید، گفت: "مرا غلبه کردى، اکنون دست از من بدار و مرا خبر ده که
اوّل، چگونه تو را غلبه کردم؟"
گفت: "اوّل، براى خداى
در خشم شده بودى و نیّت تو آخرت بود. پس خداى عَزّ و جَلّ مرا مسخّرِ تو گردانید.
و این بار براى نفس خود و دینار در خشم شدى، پس تو را بر زمین انداختم!".
و این حکایت تصدیق قول بارى تعالى
(=خدا) است: ... بنده از شیطان خلاص نیابد مگر به اخلاص».