۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

انجمن نجات ايران . به پاس حرمت کلمه آزادی اکرم خاضعی

انجمن نجات ايران 
هیچ‌کس نمی‌داند چی شد، نه من می‌دانم که آخرین روزها چه به روزگار خاله‌ام آوردند و نه لادن می‌داند با دائی‌اش چه کار کردند، هر وقت من از مامانم پرسیدم خاله پری‌ام کجاست مامانم روشو کرد اونور و رفت سرشو به کاری مشغول کرد و مادر جونم با گوشه چارقدش اشکشو پاک کرد، چند روز پیش دوباره از مامانم پرسیدم خاله‌ام کجاست؟ دوباره مامانم خودشو مشغول کرد، رفتم توی صورتش نگاه کردم گریه می‌کرد، بهش گفتم مامان من میدونم، لادن بهم گفته ما هم می‌خوایم برای مراسم بیایم، مامانم گفت باشه، فعلاً کمی بیرون باش، میدونستم می‌خواد گریه کنه و نمی‌خواستم بذارم، توی اتاق موندم. بغلش کردم باهم گریه می‌کردیم، گفتم مامان می‌تونم باهاتون بیام؟ گفت آره تو دیگر بزرگ شدی! یک بار دیگه به من نگاه کرد این بار خوشحال بود و انگار چیزی توی ذهنش بود که نمی‌خواست به من بگه! 

* * * 
جمعیت خیلی زیاد بود، لادن را پیدا کردم، هر دو خیلی خوشحال بودیم که آمده بودیم، خیلی دیگر از جوانان هم آمده بودند، گفتم یادم باشد به مامانم بگویم چرا تا حالا نگذاشته من به این مراسم بروم؟ 

من هر چه می‌توانستم گل خریده بودم، احتمالاً هرکس هر چقدر داشت گل خریده بود، گلها رنگارنگ و بیشترش قرمز و زرد بودند، من و لادن گلها را به شکل بته‌ای روی زمین می‌گذاشتیم. 

چند نفر گلها را کنار دیوار گذاشتند، بعضیها گلها را روی زمین خواباندند، از دور نگاه می‌کردم، توی دلم می‌گفتم خاله تو کجایی؟ بعد دیدم یک مادر هم دارد همین را برای پسرش می‌گوید، یکی دیگر یکی دیگر... پدر پیری که آنجا بود نزدیکم آمد و گفت: دخترجان همه جا هستند، شهید که جا ندارد، این نشانه‌اش است، تو هر جا می‌خواهی گلت را برایش بگذار او خودش می‌آید برمی‌دارد، اصلاً شاید بهتر باشد همه جا را پر گل کنیم و همین کار را کردیم، انبوه گل همه جا را پر کرده بود، همه سطح خاوران گل بود، من هر جا مادرها را می‌دیدم خیلی دلم می‌گرفت، و خیلی دلم می‌سوخت، میآمدند و عکس بچه‌هایشان را از روی سینه‌شان برمی‌داشتند و روی سینه خاک می‌گذاشتند. 

یک مادر عکسی که دستش بود چندین نفر بودند، من اصلاً تحمل نداشتم نزدیکش شوم، یکی از مادران تنها نشسته بود کنار عکس پسرش کنار یک تل گل... . 

و یک مادر که رفت کنار عکس پسرش نشست همانجا سرش گیج رفت و افتاد، من و مادرم رفتیم برایش آب و گلاب بردیم و هوشش آوردیم، مادر هربار که این‌جا می‌آید فشارش بالا می‌رود و سرش گیج می‌رود و زمین می‌خورد. 

به مادر گفتم مادر این‌جا پسرتون است، گفت نمی‌دانم ولی این‌جا که میام سرم گیج می‌رود و دیگه نمی‌تونم ادامه بدم، 

حتماً بچه‌ام این‌جاست! 
آقای س، یک کناری ایستاده بود و نگاه می‌کرد، زیر لب زمزمه می‌کرد، رفتم نزدیک... می‌گفت: همه شون به‌خاطر حفظ حرمت کلمه آزادی شهید شدند، حرمت یک کلمه! 

* * * 
علی رفته بود کنار دیوار را پر از گل کرده بود، گلهای علی کنار دیوار ایستاده بود، خودش می‌گفت: این‌جا صحنه اعدام گلهاست. 

لادن گلها را انبوه کنار هم توی خاک دسته کرده بود، گفت: این‌جا محل کاشتن گلهاست، من میکارم بارور می‌شود. 

حسین اسمش، اسم دایی حسینش بود، سعی می‌کرد هر جای خاک که گل نیست آنجا را پر کند، می‌گفت: همه جا هستند. 

صدای فلوت آقای رضوانی هم سوز داشت، هم ساز و هم آواز، توی دلم انگار با اون همه آنهایی که بودند ولی ما نمی‌دیدیم، جانبخش سرود می‌خواندند. 

سرآید زمستون شکوفد بهارون 
گل سرخ خورشید شکوفد شب رسد به پایون! 
من فقط وقتی که همه دستهاشون رو تو هم گره کردند و یک مسیر رو گرفتند و جلو رفتند دلم راحت شد. این حرکت برای من خیلی معنی داشت، خیلی زیاد.