۱۳۹۵ خرداد ۱۰, دوشنبه

ضد آنتروپي




منبع : ایران افشاگر ، 30 می 2016 

لینک 

ب بازنشر ارديبهشت 95
ضد آنتروپي ـ جهانگير قائم مقامي

سرزندگي و روحية با نشاط، اصلي‌ترين نشانة حيات و جواني است. حتي براي عمه‌جان كه آخرين باري كه قبل از درگذشتش او را ديدم بالاي 80 سال سن داشت. «حاجيه علويه خانم» زن خارق العاده‌اي بود. او كه عمة پدرم بود در سنين نوجواني ازدواج كرده بود، و در 18 سالگي از طريق زمين به‌بيروت رفته بود و بعد با كشتي به‌عربستان و بعد با كاروان شتر به‌مكه رفته بود و «حاجيه» شده بود. همسرش از ثروتمندترين تجار تبريز بود و بين ايران و روسيه تجارت مي‌كرد. اما ورشكست شد و بعد از مدتي درگذشت، و عمه‌جان در جواني به‌فقر افتاد. او زني متكي به‌خود بود و همة مسائلش را خودش حل مي‌كرد. در رابطه‌هايش بسيار صريح و رك بود، به‌طوريكه همة فاميل از او حساب مي‌بردند. به‌خواندن و نوشتن عربي مسلط بود و علاقه زيادي به‌شعر داشت، اما نمي‌توانست فارسي صحبت كند. يادم مي‌آيد كه بعضاً كه از تبريز به‌خانة ما در تهران مي‌آمد مرا كنارخودش مي‌نشاند و بعد روزنامه را دست مي‌گرفت و بلند قرائت مي‌كرد، بعد از من مي‌پرسيد كه چي نوشته و من برايش توضيح مي‌دادم.
آخرين بار كه او را ديدم در تابستان 57 بود كه از آمريكا به‌ايران برگشته بودم و با پدرم به‌ديدن عمه‌جان در تبريز رفته بوديم. خانه‌اش يك اطاق 4 در 5 متر در طبقه دوم گوشة يك خانه قديمي بزرگ بود كه در دوران جواني يكي از خانه‌هاي خودشان بود. اطاقش بسيار حقيرانه بود و به‌جز يك فرش معمولي و چند قلم وسايل زندگي مانند كتري و بخاري «علاءالدين» و ظروف ساده، يك صندوق داشت كه يادگاري‌هايي را كه برايش با ارزش بودند در آن نگه مي‌داشت، مثل عينك برادرش كه پدربزرگ من مي‌شد. من از صحنة زندگي او بسيار تكان خورده بودم، به‌خصوص كه مي‌دانستم چه پروسه‌اي در زندگي‌اش گذرانده بود. اما تكان دهنده‌ترين صحنه عكس‌هايي بود كه روي ديوار زده بود: سه عكس كوچك بدون قاب كه زير هم به‌صورت اريب نصب شده بود. عكس بالايي متعلق به‌پدرم بود، عكس وسط برادر بزرگترم، و پايين‌تر از آن عكس من. ديگر هيچ چيزي روي ديوارهاي اطاقش نبود.
از ميان همة ويژگي‌هاي برجستة عمه‌جان، سرزندگي و نوعي شيطنت او در آن سنين بالا بسيار چشمگير بود، به‌طوريكه علاوه بر دلپذير بودن اين ويژگي، برايم تعجب‌آور هم بود. چونكه بقيه افراد سالمند فاميل را مي‌ديدم اما در هيچكدام‌شان اين روحيه را نمي‌يافتم. يك‌روز من و خواهرم از او در مورد علت اين روحيه‌اش سؤال كرديم. او در جواب اين شعر را برايمان خواند:

«آسوده منم كه خر ندارم – از قيمت جو خبر ندارم»

و بعد با حالت خاص و بي‌صداي خودش از ته دل خنديد. در واقع از نظر او، دور شدن از مال دنيا و مشكلات زندگي و نيافتادن به‌درگيري‌هاي مربوط به‌آن، راز پير نشدن و حفظ روحية جواني و شيطنت دوران كودكي در او بود. از آن‌جا كه به‌وي علاقة زيادي داشتم، اين حرف او رويم تأثير گذاشته بود و خيلي وقت‌ها به‌اين فكر مي‌افتادم كه شايد واقعاً راز سرزندگي و جوان ماندن، درگير نشدن با ماديات و مال دنيا باشد. از اين‌رو هرگاه فردي را مي‌ديدم كه سرحال و سرزنده است، بي اختيار ياد آن شعر عمه جان مي‌افتادم. حتي زماني كه هوادار سازمان مجاهدين بودم و روي تز پاياني دكترايم در آمريكا كار مي‌كردم همين تلقي را داشتم. تا اينكه با انقلاب ايدئولوژيك دروني مجاهدين آشنا شدم، انقلابي كه پايه‌هاي فكري و ريشه‌هاي انديشه و هويتم را زير و رو كرد و مرا وارد دنيايي نمود كه قبل از آن برايم متصور نبود. دنياي انسانيت مطلق. پس از آن بود كه ديدم سرزندگي و شادابي واقعي منشأ ديگري دارد.
شايد مهم‌ترين سرفصل در زندگي يك انقلابي، انتخاب آگاهانة مبارزه به‌عنوان روش زندگي و حركتش باشد. براي من چنين تصميمي تنها پس از آشنايي با اين انقلاب ميسر شد. اما آن تنها شروع يك مسير بود و طي سال‌هايي كه از آن‌روز تا به‌امروز سپري شده، هر لحظه خودم را بر سر يك دوراهي مي‌يافتم كه نيازمند انتخابي جديد بود، زيرا در راهي قدم گذاشته بودم كه جهتش بر خلاف جهت حركت خودبه‌خودي جهان من بود.
اگر كسي از من بپرسد كه در يك كلام مهمترين دست‌آورد فردي كه از انقلاب ايدئولوژيك داشته‌ام چه بود، بايد بگويم كه آموختن راه و روش احياء كردن مستمر ارزش‌هاي انساني در خودم و ديگران از طريق مبارزه با گرايشاتي است كه جوهرة استثماري داشته و حاصلي جز فرسودگي و كهولت و تسليم شدن در برابر نظام پوسيده حاكم بر جهان ندارد.
طبعاً اين امر يك شبه محقق نشده و طي اين سال‌ها مي‌بايست قدم به‌قدم آن‌را از راهبران عقيدتي‌ام و از ديگر مجاهدين مي‌آموختم و از صدها نقطه و سرفصل عبور مي‌كردم. حركتي كه تعطيل بردار نيست و همواره به‌پيش مي‌رود. به‌همين دليل پروسةورودم به‌اين انقلاب و درگير شدنم با مشكلات و موانعي كه بر سر راهم ظاهر شده و مي‌شوند، و همچنين رسيدن به‌اين دستاورد عظيم انساني يعني خلاص شدن از انديشة استثماري و مسلح شدن به‌روش مبارزة مستمر با آن، گرانبهاترين تجربه و سرمايه‌اي است كه مي‌توانم به‌ديگر هم‌رزمانم و به‌مردم ايران، به‌خصوص به‌نسل جوان تقديم كنم. از آنجا كه شرح كامل اين پروسه در محدودة اين يادداشت نمي‌گنجد، در اينجا تنها به‌برخي از نقاط سرفصلي آن اشاره مي‌كنم.

تقدم احساس

ارديبهشت 64 بود. بعد از يك سفر10ساعته به‌واشنگتن و شركت در تظاهراتي كه به‌مناسبت سومين سالگرد شهادت فرمانده محمد ضابطي و هم‌رزمانش برگزار كرده بوديم، همه در سالن يك مدرسه جمع شده بوديم. من كه از روز اعلام هم‌رديفي خواهر مريم با برادر مسعود و تصميم آن‌ها براي ازدواج درگير فهم اين مسأله بودم، دنبال پاسخ براي سؤالاتم مي‌گشتم. بارها از خودم پرسيده بودم مگر چه مسأله‌اي با اين ازدواج حل مي‌شود كه به‌خاطر آن خواهر مريم مي‌بايست طلاق مي‌گرفت و او و برادر مسعود اين‌همه دشنام را از طرف دوست و دشمن به‌جان مي‌خريدند؟ اما هرچقدر كه فكر مي‌كردم به‌جوابي نمي‌رسيدم. براي كسي كه سابقة مبارزاتي برادر مسعود را نمي‌دانست و قدر و شأن او را به‌عنوان يكي از برجسته‌ترين انقلابيون و متفكرين تاريخ معاصر درك نكرده است، ساده‌ترين جواب اين بود كه آن‌را به‌حساب اشتباهات فردي يا سياسي بگذارد. اما من كه هيچگاه به‌اين واقعيات شك نكرده بودم، دائماً در برزخي خودم را مي‌يافتم كه نمي‌توانستم از آن خلاص شوم. در همين فكرها بودم كه از دور برادر حبيب (ابوالقاسم رضايي) را ديدم كه تازه فرصت كرده بود غذايي بگيرد و سر يك ميز بنشيند. به‌سمت او رفتم و كنارش نشستم. قبل از اينكه من چيزي بگويم او پرسيد: «خُب جهانگير، در مورد انقلاب چي فكر مي‌كني؟» من كه انتظار اين سؤال را نداشتم، بعد از يك مكث كوتاه جواب دادم: راستش سؤال زياد دارم، اما يك چيز است كه ديوانه‌ام كرده، چرا ازدواجي بايد باشد كه به‌خاطر آن طلاقي گرفته شود؟ او كه به‌آرامي مشغول خوردن غذايش بود رو به‌من كرد و پرسيد: «چرا فكر مي‌كني اول تصميم به‌ازدواجي بوده و بعد طلاق به‌ميان آمده؟ چرا به‌اين فكر نمي‌كني كه اول طلاق واقع شده و بعد از آن بود كه ازدواج مطرح شده است؟»
با اين سؤال او همه چيز در ذهنم به‌هم ريخت. مات و مبهوت به‌او خيره شدم و حرفي براي گفتن نداشتم. مي‌ديدم در تمام مدتي كه به‌اين مسأله فكر مي‌كردم، اين احتمال به‌ذهنم خطور نكرده بود. حتي حالا هم كه آن‌را مي‌شنيدم، انگار علامت سؤال برايم بزرگتر شده بود. طلاق براي چه؟ مشكل كه خانوادگي و يا شخصي نبوده، پس چرا طلاق؟ آنهم به‌درخواست خود خواهر مريم؟ ديگر مسألة ازدواج از سرم پريد و سؤال اصلي من اين شد: چرا طلاق؟ برادر حبيب كه وضعيت بهت زده و درگير مرا ديد، از من خواست كه يك‌هفته‌اي در آنجا بمانم تا مسأله برايم روشن‌تر شود، و با اينكه من در آن‌زمان در يك دانشگاه در شهر محل اقامتم درس مي‌دادم، اما بلافاصله اين پيشنهاد را پذيرفتم و از يكي از دوستانم خواستم كه چند روزي به‌جاي من در كلاس حاضر شود.
همان موقع مطالبي در مورد اين طلاق و ازدواج مطرح مي‌شد كه بعضي از آن‌ها هم در نشرية مجاهد چاپ شده بود. اما احساس مي‌كردم كه هيچ‌كدام پاسخگوي سؤال من نيستند. در اين ميان، به‌صحبت‌هاي برادر مسعود در مراسم معرفي خواهر مريم به‌عنوان همرديف مسؤل اول مراجعه كردم و چند بار آن‌را خواندم. اين‌بار با شگفتي ديدم كه چيزهايي از آن مي‌فهمم كه قبلاً نفهميده بودم. كم كم حس مي‌كردم كه دارم معني واژة «مريم پاك رهايي» را كه برادر مسعود به‌كار برده بود مي‌فهمم.
موضوع اين بود كه خواهر مريم براي رهايي از چيزي درخواست طلاق كرده بود. همه مي‌دانستند موضوع آن نه همسر سابق او بود و نه زندگي به‌معني رايج آن در جامعه، يعني نقطه عزيمت اين طلاق نه شخصي و خانوادگي بود، و نه يك نوع زهدگرايي. پس آن چيز چه بود؟ در آن‌موقع كه در ابتداي راه بودم فهم تئوري انقلاب ايدئولوژيك برايم ممكن نبود، اما اين‌را حس مي‌كردم كه اين‌كار خواهر مريم، عصياني بود كه به‌من نيرو و انگيزه مي‌دهد و مرا به‌دنبال خودش مي‌كشاند. تابحال هيچ‌وقت چنين نگرشي نسبت به‌زن نداشتم. حتي در مورد عمه جانم و مادرم كه با وجود سال‌ها دوري، هر وقت كه به‌يادشان مي‌افتم آرامشي در قلبم حس مي‌كنم، آن احساس قابل قياس نبود. گويي ديگر خواهر مريم برايم يك زن نبود، انساني بود كه روحش در حال فوران بود. نه، شايد بهتر است بگويم زني بود كه پوسته شكسته و پا در دنياي نويني گذاشته بود. مي‌ديدم كه در درك اين موضوع احساسم خيلي جلوتر و سريع‌تر از عقل و منطق پيش مي‌رود، و من كه هميشه به‌دنبال فهم و استدلال قبل از پذيرش و اذعان بودم، اين‌بار تأثيري درخودم مي‌ديدم كه به‌خاطر سرشاري و جذابيتش، به‌اين تقدم احساس، راه داده و گذاشتم كار خودش را بكند و چشم مرا به‌روي مفاهيم و پديده‌هايي باز كند كه تا آن‌موقع نمي‌ديدم. اين يك نوع آگاهي احساسي بود كه بعدها براساس يك تئوري در روانشناسي مشخص شد كه حدود 80 درصد رفتار، رابطه‌ها و حركت انسان را در زندگي سمت و سو مي‌دهد.
علت جذابيت اين حركت خواهر مريم و تأثير آن بر روي خودم برايم پوشيده نبود. براي اولين بار با پديده‌اي به‌نام «عنصر رهبري» مواجه شده بودم و مي‌ديدم كه فداكاري كه خواهر مريم و برادر مسعود در آن نقطه و در اوج پاكي به‌اين شكل انجام داده بودند، چگونه بذر فداكاري و صداقت را در دل و جان من كاشته و رشد مي‌دهد و در پي آن، حقايق را برايم روشن ساخته و راه مرا در انتخاب مسير زندگي‌ام به‌سمت ارزش‌هاي متعالي انساني و مردمي باز مي‌كند، و چگونه احساس مسؤليت نسبت به‌خلقم را در من قوت بخشيده و بارز مي‌كند. از اينجا بود كه اين جملة برادر مسعود را بهتر فهميدم كه گفته بود بزرگترين خيانت خميني، خيانتش به‌اعتماد مردم بود. چرا كه خيانت در آن نقطه، آن‌هايي را كه اميد و اعتمادشان را نثارش كرده‌اند در خود فرو مي‌برد و آرزوهايشان را در دلشان مي‌كشت. وقتي كسي در آن نقطه باشد كه با شنيدن خبر اعدام صدتا صدتاي پاك‌ترين فرزندان ايران بر سر سفره، اشتهايش بيشتر مي‌شود 1، چگونه ارزش‌هاي شيطاني را در پيروانش جاري كرده و وحشي گري و ددمنشي را در آن‌ها به‌حد اعلي مي‌رساند.
حاصل همة اين فعل و انفعالات دروني من اين بود كه بعد از 4 سال كه در كشاكش بين ادامة تحصيل و هواداري نيمه وقت از سازمان مجاهدين از يك طرف، و پيوستن به‌مقاومت به‌صورت حرفه‌اي از طرف ديگر مانده بودم، چنين تصميمي برايم ميسر شد. زيرا كه پيوندم با مردمم و آرمان آن‌ها خيلي قوي‌تر شده بود و احساس مي‌كردم دردهاي آن‌ها را از آن طرف دنيا با گوشت و پوستم حس مي‌كنم. احساس مي‌كردم كه مسؤليت سنگيني به‌گردنم هست، و با اينكه براي پاسخ دادن به‌آن مي‌بايست از آرزوهايي كه براي خودم داشتم مي‌گذشتم و در مقابل خواست خانواده‌ام براي داشتن يك زندگي مرفه مي‌ايستادم، اما اگر به‌اين مسؤليت پاسخ نمي‌دادم، در درون مي‌مردم. و برعكس، اگر به‌آن پاسخ مثبت مي‌دادم، وارد دنياي جديدي مي‌شدم. دردي هم كه هنگام گذشتن از علائق و عواطفم مي‌كشيدم و به‌خاطرش بارها در خلوت خودم اشك ريخته بودم، درد تولد در دنياي جديد بود.

دو دنياي موازي اما متضاد

چند ماه از اعلام مسؤل اولي خواهر مريم مي‌گذشت و بحث‌هاي انقلاب از بالاترين سطوح سازمان به‌پايين جاري مي‌شد. اين رسم سازمان است كه هميشه مسؤل‌ترين مجاهد، بيشترين بها را از خودش مي‌پردازد و جلوتر از بقيه حركت مي‌كند. در يكي از شب‌هاي فروردين 69 بود كه مسؤلم مرا صدا زد و گفت كه در يك نشست در مقر كناري شركت كنم. در آن‌جا يكي از مسؤلين سازمان موضوع انقلاب را مطرح كرد و طي جلسات بعدي رفته رفته براي من و هم‌رزمان ديگرم كه با هم در آن نشست‌ها شركت مي‌كرديم روشن مي‌شد كه چه مسؤليت سنگيني بر دوش داريم.
موضوع از اين قرار بود كه ما مجاهدين به‌عنوان عناصر پيشتاز مردم ايران، در مسير تحقق سرنگوني رژيم ضد بشري خميني با مانعي مواجه شده بوديم. اين مانع در همة ما وجود داشت و مدت‌ها بود كه عمل مي‌كرد و انرژي مان را هدر مي‌داد و نمي‌گذاشت آن‌طور كه بايد به‌عهدي كه با خدا و خلقمان بسته بوديم پايبند باشيم و به‌طور تمام‌عيار با رژيم خميني مبارزه كنيم. هر چه هم كه جلوتر مي‌رفتيم، با شديدتر و سخت‌تر شدن مبارزه، اين حائل هم شديد‌تر عمل مي‌كرد و به‌مرور باعث اضمحلال و شكست ما مي‌شد. اولين قدم در برداشتن اين مانع براي مجاهدين متأهل، ملغي كردن زندگي خانوادگي در درون سازمان بود كه به‌پايه‌اي‌ترين كانون و هستة اعمال اين ديدگاه، يعني مردسالاري و ايدئولوژي جنسيت تبديل شده بود. با ورود به‌اين بحث، ديدم كه براي دومين بار در عمرم بر سر يك دوراهي سرنوشت ساز قرار گرفته‌ام: مبارزه يا زندگي، و مي‌بايست انتخاب مسؤلانه‌اي بكنم كه مسير زندگي آينده‌ام را تعيين مي‌كرد. در آن نقطه در عين حال كه خودم را با خداي خودم تنها مي‌يافتم، انساني‌ترين لحظات من هم بود، زيرا مي‌بايست به‌طور مطلق بر ارادة آزاد و آگاهي خودم تكيه مي‌كردم تا بتوانم تصميم بگيرم. اما چيزي را كه اينبار بايد از خودم مي‌كندم بسيار ريشه دارتر و پيچيده‌تر از دفعة قبل بود. با اينكه من هيچ‌وقت خودم را به‌عنوان يك شوهر و يا پدر تصور نكرده بودم و ايدة تشكيل خانواده را در سر نپرورانده بودم، و حتي قبل از ورود به‌مبارزه تصميم گرفته بودم كه هيچ‌وقت ازدواج نكنم و زندگيم را وقف علم و تحقيق كنم، ديدم كه عبور از اين دوراهي برايم فوق‌العاده مشكل است. بحث هم فقط به‌خانواده و همسر ختم نمي‌شد، چونكه براي من كه در سازمان ازدواج كرده بودم و پاية زندگي مشترك با همسرم نه رابطة فردي، بلكه تعهد به‌مبارزة تمام عيار براي آزادي خلقمان بود، منطقاً اگر اين رابطه منافي ادامة مبارزه عليه رژيم و پايبندي به‌تعهد به‌سرنگوني آن مي‌بود، مي‌بايد آگاهانه همة سختي‌هايش پذيرفته و آن رابطه باطل مي‌شد، كه همينطور هم شد. اما اين همة داستان نبود. نه تنها همة آن نبود، بلكه يك هزارم آن‌هم نبود.
هر چه كه در اين بحث جلو مي‌رفتم و نمودهاي مختلف آن‌را در خودم و همرزمانم بيشتر مي‌ديدم، مسأله برايم روشن‌تر مي‌شد. مي‌ديدم كه بحث اصلي، در افتادن با يك انديشة ضد انساني است كه از بدو تاريخ انسان وجود داشته و حتي كهنه‌تر از شكل گيري طبقات در جامعة انساني است. انديشه و بينشي آن‌قدر ريشه دار كه وجودش حس نمي‌شود و به‌قول يكي از مجاهدين، مثل مردمك چشم است كه همه چيز را از پشت آن مي‌بيني اما خودش را حس نمي‌كني. اين انديشه، مردسالاري و زورگويي و ستم مرد به‌زن است. اولين برخورد من با اين موضوع اين بود كه گفتم من چنين نيستم، چونكه خودم را يك فرد عاطفي، انساندوست و ضد هرگونه زورگويي و ستم مي‌دانستم و در تصورم هم نمي‌گنجيدكه چنين نظرگاه ارتجاعي و ظالمانه‌اي در من وجود داشته باشد. اما وقتي فهميدم كه اين يك مشكل ايدئولوژيك، يعني فراگير است و در من هم مثل سايرين ريشه دارد و عمل مي‌كند، لحظاتي بود كه وحشت مرا فرا گرفت. و وقتي كه خواستم با آن در بيافتم، ديدم به‌دليل اينكه اين انديشه با رگ و پوست و تار و پود وجودم عجين بوده است، تصور جدا كردن و دور انداختنش مغزم را به‌نقطة انفجار مي‌رساند. البته كه من به‌برابري زن با مرد اعتقاد داشتم، البته كه ضد زورگويي بودم، البته كه براي مبارزه با زورگويي يك مشت آخوند وحشي به‌مردممان از زندگي دست كشيده، سلاح به‌دست گرفته و به‌ميدان نبرد آمده بودم، اما چطور مي‌شد خودم با مردمك چشمم در بيافتم؟ مي‌ديدم كه براي اينكار، تك تك سلول‌هايم بايد از هم شكافته شود. احساس مي‌كردم استخوان‌هايم خرد مي‌شود. لحظاتي بود كه خودم را تنها مي‌يافتم و به‌خودم مي‌گفتم: از پسِ اين يكي ديگر بر نمي‌آيم! اما از طرف ديگر، چطور مي‌توانستم حضور آن‌را در خودم تحمل كنم، انديشه‌اي كه مظهر و سمبل اعلاي آن خميني بود و در واقع تكه‌اي از وجود پليد او در من بود؟ چطور مي‌توانستم به‌مبارزه با رژيم ضدبشري و آن شيطان مجسم ادامه بدهم در صورتيكه پاره‌اي از آن انديشه در من بود و عمل مي‌كرد؟
بحث‌ها جلو مي‌رفت و من هم مثل ساير مجاهدين بيشتر و بيشتر با اين پديده درگير شده و آن‌را مي‌شناختم. كم كم داشتم بحث دو دستگاه متضاد ارزشي را كه خواهرمريم در ابتداي انقلاب برايمان ترسيم كرده بود و شاخص يكي از آن دو دستگاه خميني و ديگري ايدئولوژي توحيد بود را مي‌فهميدم و نمودهايش را در خودم و ديگران پيدا مي‌كردم. مثل اين بود كه دو دنياي متضاد اما موازي با هم در من و تك تك مجاهدين، و در واقع در هر انساني وجود داشته باشد. يكي همان‌كه به‌آن خو كرده بودم و به‌طور ناخودآگاه طبق قوانين آن عمل مي‌كردم و هيچ‌وقت هم به‌درست بودن يا غلط بودن آن فكر نكرده بودم، و ديگري، درست برعكس و متضاد آن يكي، دنيايي كاملاً نو با ارزش‌هايي كه فقط در آسمان‌ها، افسانه‌ها، كتاب‌ها و حكايت‌هاي مربوط به‌پيامبران و انسان‌هاي بزرگ و متعالي تاريخ دربارة شان خوانده بودم.
در اين كشاكش‌ها، به‌نقطه‌اي رسيدم كه تنفر و انزجارم از آن دستگاه ضد ارزشي آن‌قدر زياد شد كه ديگر نمي‌توانستم وجودش را در خودم تحمل كنم. مانند همان‌موقع كه مي‌خواستم زندگي آرام را رها كرده و به‌طور تمام وقت به‌مبارزه به‌پيوندم، با خودم خلوت كردم تا موضوع را تعيين تكليف كنم. لحظات طاقت فرسايي بود كه نمي‌شود توصيف كرد. هرچه كه تلاش كردم ديدم باز هم انگار چيزي كم دارم، انگار به‌سلاح ديگري جز تنفر و انزجار نياز داشتم تا با آن انديشه در افتاده و شكستش بدهم. و مدتي گذشت تا متوجه شدم كه تنها نفي يك انديشه و يا نظرگاه كافي نيست، زيرا نفرت اصالت ندارد، بلكه عشق است كه اصالت دارد و من نيازمند اثبات نظرگاه متضاد آن تفكر ارتجاعي بودم تا انگيزه و توان كافي براي جدا شدن از آن‌را به‌دست بياورم. مانند جامعه كه نفي رژيم خميني براي سرنگوني آن كافي نيست، بايد جايگزيني كه حامل ارزش‌ها و روش‌هاي متضاد آن باشد را پشتيباني كرد تا اين سرنگوني محقق شده و به‌ثمر برسد. در اينجا بود كه باز به‌دنياي موازي اما متضاد دنياي خميني رسيدم، به‌دستگاه ارزشي انقلاب خواهر مريم، و به‌خود خواهر مريم، كه پاكي، رهايي و حيات هميشه جوشان درونش سراپا متضاد پليدي، خوي تجاوزگري و بوي مرگ خميني و ايدئولوژي منحوس او بود. به‌اين‌ترتيب بود كه با توسل به‌او و الهام گرفتن از جسارت خارق العادة ايدئولوژيكي اش، از آن عنصر جدا شده و توانستم در دنياي جديد براي اولين بار روي پاي خودم به‌ايستم.
اگر توصيف لحظات سخت درگيري مشكل است، توصيف احساسي كه بعد از عبور از آن سرفصل داشتم بسا مشكل‌تر است. با آن‌كه همان‌موقع مي‌دانستم، و بعد هم قدم به‌قدم در مبارزه و پيشرفتم در انقلاب برايم ثابت شد كه آن دو دستگاه ارزشي هميشه با انسان بوده و مبارزة بين آن‌ها ادامه خواهد داشت، اما هر اتفاقي كه براي من يا سازمان و مبارزة مردم ايران هم كه بيافتد، من هم مانند ساير مجاهدين، هيچگاه تا آخر عمر حقي را كه خواهر مريم به‌خاطر وارد كردنم به‌اين نبرد و راه دادنم به‌دنياي پاكي خودش به‌گردنم دارد فراموش نخواهم كرد.
بعد از آن سرفصل تعيين كننده، من ديگر خود را در دنياي ارزش‌هاي انساني يافتم، با سري افراشته و شمشير تيزِ انقلاب در دست و پشت‌گرم به‌رهبراني چون برادر مسعود و خواهر مريم اين توان را يافتم كه با ارزش‌هاي آن دستگاه پليد به‌جنگم. نبردي كه هرلحظه‌اش برايم نشاني از زندگي و حيات دارد.

راز احياء شدن

اواسط مهماني خواهر مريم براي فعالان و شخصيت‌هاي زن خارجي در اورسورواز در روز جهاني زن در اسفند 74، من در ميان تعداد ديگري از برادران مجاهدم سرگرم شستن ظروف پذيرايي در ظرفشويي بوديم! و طبق معمول، مي‌گفتيم و مي‌خنديديم. ناگهان متوجه شديم كه دو تن از مهمانان در بيرون ظرفشويي كنار هم ايستاده و به‌ما خيره شده‌اند. با احساس حضور آن‌ها، صدايمان را پايين‌تر آورده و به‌كارمان ادامه داديم. بعد از پذيرايي شنيدم كه خيلي از مهمانان كه تازه در آن روزها با انقلاب ايدئولوژيك خواهر مريم آشنا شده بودند، گفته بودند كه تأثير انقلاب بر روي زنان مجاهد و رشد و ارتقاء آن‌ها در امر مسؤليت پذيري برايشان خيره كننده بود، اما چيزي كه با ديدنش مبهوت شده بودند رفتار مردان مجاهد بود. براي آن‌ها قابل تصور نبود كه در يك مهماني، زن‌ها بنشينند و مردهايي با كت و كراوات از آن‌ها پذيرايي كنند و بعد هم ظروف را شسته و به‌نظافت آن‌جا به‌پردازند. آن‌هم مردهايي كه در سطوح مختلف مسؤليت در بزرگترين نيروي اپوزيسيون مسلح ايران قرار داشتند. شنيدن اين حرف برايم مثل يك شوك لحظه‌اي بود و در يك آن، مرا به‌دوسال قبل، وقتي كه برادر مسعود مرحلة چهارم انقلاب ايدئولوژيك يعني پذيرش هژموني زنان ذيصلاح مجاهد را اعلام كرد برگرداند، و راه طولاني كه در همين مدت دوساله طي كرده بودم را به‌من يادآوري كرد.
بعد از 3-4 سال كه ما درگير عبور از مراحل اولية انقلاب ايدئولوژيك دروني سازمان بوديم، زمينه براي طرح هژموني زنان مجاهد، كه در واقع اصلي‌ترين تهاجم انقلاب خواهر مريم به‌ايدئولوژي جنسيت و بينش مردسالارانه بود، آماده شده بود. تا آن‌موقع هر مجاهدي با اين نظرگاه ضد انساني در درون خودش مي‌جنگيد و آن‌را «نفي» مي‌كرد. اما با شروع اين بحث، دوران «اثبات» انقلاب در بيرون از افراد شروع شد، و چون تشكيلات سازمان اولين و عالي‌ترين تبلور مادي ايدئولوژي آن است، اين اثبات از سازمان كار دروني آن شروع شد. منطق اين حركت اين بود كه، از آن‌جا كه در ديدگاه مردسالارانه زن در تملك مرد تلقي مي‌شود و تسلط و هژموني مرد بر زن يك اصل پايه‌اي است و همة آن دستگاه عقيدتي بر روي اين اصل بنا شده است، بايد به‌ريشة همين اصل بزنيم، ضربه‌اي آن‌چنان سنگين و گسترده كه جاي نفس كشيدني برايش باقي نگذارد. بر همين اساس، تشكيلات سازمان دچار يك دگرگوني فراگير شد. توانمندي‌هاي زن مجاهدخلق كه در دستگاه جنسيتي اساساً ديده نمي‌شد امكان بروز يافت و زنان مجاهد در همة سطوح، فرماندهي و مسؤليت امور مختلف را بر عهده گرفتند. اما اين پديدة تازه‌اي در سازمان نبود، چونكه از دوران فاز سياسي سال‌هاي 57 تا 60، زنان مجاهد بسياري بودند كه مردان مجاهد زيادي تحت مسؤليت آن‌ها كار و مبارزه مي‌كردند و تشكيلات مجاهدين از همان زمان نيز از اين نظر در جهان منحصر به‌فرد بود. اما بحث همين‌جا باقي نمي‌ماند، زيراكه تا اينجا يك امر تشكيلاتي بود. بحث آن‌جايي به‌صورت جدي و پايه‌اي درآمد و تبديل به‌يك جنگ بين دو دنيا با ارزش‌هاي متضاد در درون هر مجاهد شد، كه هژموني خواهران در سراسر سازمان و در تمامي سطوح گسترده شد و ميزان پذيرش آن توسط هر مجاهد (چه خواهر و چه برادر) به‌شاخص پيشرفت وي در انقلاب و مبارزه بدل شد. اين آن ضربه‌سنگين خوهر مريم به‌ايدئولوژي جنسيت و ديدگاه مردسالارانه بود.
در برخورد با اين موضوع مي شد هزاران استدلال عليه آن آورد، از اينكه «كار خراب مي‌شود و اين‌طوري چيزي پيش نمي‌رود…» تا اينكه «زنان نياز به‌زمان دارند تا صلاحيت‌هاي فردي لازم را كسب كنند و بعد به‌سطح پذيرفتن مسؤليت‌هاي سنگين برسند» … اما همة اين‌ها بهانه بود. زيرا مسأله نه يك موضوع اجرايي، بلكه يك مسألة ايدئولوژيك بود. يعني بايدفرهنگ و مناسباتي وارونه مي‌شد، يا به‌عبارت دقيقتر، ديدگاه وارونه‌اي بايد روي قاعدة درست قرار مي‌گرفت تا مسأله‌اي حل مي‌شد.
من در پروسة عبورم از اين مرحله انقلاب، بالا و پاييني‌هاي زيادي داشته‌ام و از اينگونه استدلال‌هاي به‌اصطلاح منطقي زياد آورده‌ام. اما هيچ‌وقت اولين درگيري جدي‌ام با آن‌را، كه بيشترين تأثير را هم روي من گذاشت، فراموش نمي‌كنم.
يك روز به‌خاطر سهل‌انگاري كه در كار با يكي از تحت مسؤلينم كرده بودم، مورد انتقاد شديد خواهري قرار گرفتم كه به‌تازگي مسؤل من شده بود. من كه انتظار اين برخورد را از او نداشتم و آن را يك اهانت به‌خودم تلقي مي‌كردم، به‌هم ريختم و جنگي در درونم شروع شد: «او چه حقي دارد كه براي يك خطا، مرا اين‌طور مورد انتقاد قرار مي‌دهد…؟ من كه بهتر از او نفرات خودم را مي‌شناسم… من كه سابقة عملياتي بيشتري دارم… من كه تحصيلاتم بيشتر است… من كه… » و حرف‌ها تمامي نداشت. اما، به‌خاطر اينكه انتقاد شنيدن در سازمان يك ارزش بود و رسم بود كه در هنگام انتقاد شنيدن با آن تقابل نكنيم، جلوي خودم را گرفته و چيزي نگفتم. با اين‌حال، ديوي كه در درونم تنوره مي‌كشيد آرام نمي‌گرفت و بايد كاري مي‌كردم. يكي دو ساعت بعد رفتم و حرف‌هايم را با حفظ حرمت كلمات در يك گزارش نوشتم و به‌همان مسؤل دادم و با اينكار احساس كردم كه تا حدي پاسخ آن «گستاخي» را داده‌ام. روز بعد مسؤل بالاتر از او كه يكي از خواهراني بود كه در انقلاب از خودش صلاحيت و مسؤليت پذيري شگفت انگيزي نشان داده بود و چند مدار تشكيلاتي ارتقاء يافته بود، مرا به‌دفترش صدا زد. به‌آنجا رفتم و در زده و وارد دفتر شدم و در كنار يك ميز روبروي ميز او نشستم. او به‌من گفت: «ديروز گزارشي براي مسؤلت نوشتي كه مي‌خواهم براي خودت بخوانم» و بعد شروع به‌خواندن گزارشم كرد.
با شنيدن كلمات و جملات گزارش، شرم سراسر وجودم را فرا گرفت و دلم مي‌خواست زمين دهان باز كند و مرا به‌بلعد. باورم نمي شد كه دست من آن جملات را روي كاغذ آورده باشد. انگار يك ديو وحشي دارد تنوره مي كشد و مي خواهد مخاطب را با كلمات به‌ظاهر معقول، سركوب و له كند. اين وجه جديدي از دنياي ضد ارزشي درونم بود كه تابحال نديده بودم. مي ديدم كه اگر مسؤلم يك مرد مجاهد بود، هيچ‌وقت چنين عكس العملي از من سر نمي‌زد. گويي كه صرف زن بودن آن مسؤل چنين واكنش وحشيانه‌اي را موجب شده بود. گويي كه همة سوابق مبارزاتي درخشان آن خواهر و همة راهي كه خودم در مسير مبارزه و انقلاب آمده بودم، يكباره به‌كناري رفته و رابطه ما تا اين حد تنزل كرده كه يك زن به‌يك مرد اهانت كرده است و بايد او را سرجايش نشاند. بعد از خواندن گزارش، آن خواهر به‌من گفت كه مسؤلت بعد از آن‌كه نزد من آمد و جريان را تعريف كرد، از من خواست كه به‌تو سخت نگيرم، خُب اين نقطه قوت اوست كه به‌لجبازي نيافتاده و تحت بالاترين فشارها، خير تحت مسؤلش را مي‌خواهد و از يك مسؤل انتظار ديگري هم نمي‌رود. ولي خودت مي‌داني كه اين يك نبرد ايدئولوژيك است، و اگر مي‌خواهي در اين نبرد پيروز شوي بايستي خودت با اين خوي و خصلت «زن ستيز» درگير شوي. بعد از اين حرف‌ها، وقتي كه مسؤل از يك طرف حالت شرمساري من و از طرف ديگر بهت زدگي ام نسبت به‌اينهمه عواطف انقلابي و مفاهيم انساني و برخوردهاي سراسر متضاد را ديد، نكته‌اي را به‌من گفت كه درك و فهمم را از انقلاب و مسؤليتي كه نسبت به‌آن دارم يك مدار كيفي جهش داد. او گفت: «فكر مي‌كني مسؤلت مي‌تواند بدون اينكه تو راهش را باز كني، ارتقاء پيدا كند؟ فكر مي‌كني مسؤليت پذيري خواهران بدون مسؤليت پذيري و احياي برادران امكان‌پذير است؟ فكر نمي‌كني كه تو و برادران ديگر با چنين برخوردهايي عملاً جلوي خواهرانتان را سد مي‌كنيد و نمي‌گذاريد انقلاب پيش رفته و ايده‌هاي خواهر مريم عينيت پيدا كنند؟ و در انتها، فكر نمي‌كني كه با اين كارها بيشتر از همه جلوي پيشرفت و احياء خودت و خلاص شدنت از پس مانده‌هاي آن تفكر ضد انساني را مي‌گيري؟»
از آن‌روز به‌بعد، در همين رابطه و در جريان انجام وظايف متعددي كه تحت مسؤليت و فرماندهي خواهران مجاهدم داشتم، بالا و پاييني‌ها و زمين خوردن‌هاي بسياري برايم پيش آمده است. در همة آن‌‌ها، اصلي‌ترين عاملي كه به‌من كمك كرد تا بلند شده و قد راست كنم و با بينش عميق‌تر و گام‌هاي استوارتري راه را ادامه دهم، پاكي، مسؤليت پذيري، صلابت و از خودگذشتگي خواهرانمان بوده است. از اين رو، در هر رويارويي و برخورد با اين مسأله، جملات آن مسؤل به‌يادم مي‌آيد و اين ايمان در من قوي‌تر مي‌شود كه احياي برادران و خلاص شدن آن‌ها از دنياي نيستي ايدئولوژي جنسيت، بدون مسؤليت پذيري خواهران‌مان امكان‌پذير نيست. كما اينكه مسؤليت پذيري خواهران مجاهد بدون احياء و تغيير ديدگاه برادران نسبت به‌مقولة زن متصور نيست. حقيقتي كه مريم رهايي از اولين روزهاي انقلاب ايدئولوژيك همواره بيان مي‌كرد، اما من تنها در صحنة عمل و بعد از تحميل شدن واقعيت‌ها بود كه به‌آن ايمان آوردم.
از اينجا خوب مي‌شود فهميد كه در چشم انداز و در جامعه‌اي مثل ايران كه مردسالاري و تحقير و سركوبي زن بيداد مي‌كند، آزادي و رهايي زنان بدون تغيير ديدگاه مردان نسبت به‌آن‌ها به‌واقعيت نخواهد پيوست. هم زن و هم مرد بايد به‌اين يقين برسند كه هر دو اسير اين ديدگاه ضدانساني هستند و منافع هر دوشان در رهايي زن نهفته است. آن‌ها در اين مسير منافع مشتركي دارند و هر كدامشان بار مسؤليتي را به‌دوش مي‌كشند، و هم‌چنان‌كه انقلاب ايدئولوژيك دروني به‌ما مجاهدين اثبات كرد، راز قرار گرفتن هر دو آن‌ها در مسير رهايي، پذيرش هژموني زنان ذيصلاح است كه طي مبارزات سياسي و اجتماعي گسترده و شركت در حل مشكلات و مسائل جامعه شان صلاحيت رهبري را كسب كرده‌اند، و مرداني كه با كنار زدن ديدگاه‌هاي ارتجاعي و كالايي نسبت به‌زن، راه رشد آن‌ها را باز مي‌كنند تا ارزش‌هاي انساني در خودشان هم رشد كرده و احياء شود.

عبور از گلوگاه‌ها

روز به‌انتها رسيده بود و همة نفرات قسمت براي شركت در نشست روزانة انتقادي جمع شده بوديم. بعد از طرح انتقادات به‌يكديگر، اولين نفر من بودم كه مي‌بايست انتقاداتي را كه به‌خودم داشتم يا ديگران در روزهاي قبل به‌من كرده بودند بخوانم و علت آن‌را و همچنين روش جلوگيري از تكرارش را بيان كنم. يكي از انتقاداتي كه به‌من شده بود اين بود كه در پاسخ به‌يكي از برادران كه براي انجام كاري به‌من مراجعه كرده بود، بي محلي كرده و مشكلش را حل نكرده بودم. من بعد از مرور اين انتقاد، علت آن‌را شلوغ بودن سر خودم و اينكه تمايل نداشتم كار ديگري انجام دهم تا كار خودم عقب بيافتد، مطرح كردم. اما جمع و مسؤل نشست اين‌را از من نپذيرفتند. حرف آن‌‌ها اين بود كه، با اينكه من مي‌دانم در سازمان اولويت دادن به‌حل مسائل ديگران در عين مسؤليت‌پذيري در قبال كار خودم يك ارزش بوده و از وجوه فداكاري و از خودگذشتگي است، پس چرا من دچار چنين لغزشي شده‌ام؟ آن‌ها از من مي‌خواستند كه «گلوگاه» اين برخوردم را پيدا كنم و ببينم كه چه عاملي باعث شده بود كه راه غلط را بروم. بعد از مدتي بحث، ديدم كه لحظه‌اي بود كه من حس كرده بودم كه اين ارزش سازمان است و از طرف ديگر تمايل من به‌چه سمتي است، اما من از قرارگرفتن در اين دوراهي و يا گلوگاه و ضرورت انتخاب راه درست در آن غافل بودم و آن‌را تشخيص ندادم، در نتيجه «لحظه» از دستم لغزيد و بدون اينكه آگاهانه يكي را انتخاب كرده باشم، به‌سمت تمايل خودم غلطيده و كار ارجاع شده را پس زده بودم.
اين اتفاق شايد هزاران بار براي من افتاده باشد و هر بار كه در غفلت از قرارگرفتن در يك گلوگاه بوده‌ام، راه را اشتباه رفته‌ام. در مواقعي هم كه نسبت به‌آن هوشيار بودم توانسته بودم درست انتخاب كنم، يعني در جهت ارزش‌هاي سازمان و منافع جمع قدم بردارم. اما مشكل اين بود كه بفهمم چه موقع در اين گلوگاه هستم و به‌قول مجاهدين، آن لحظه را دستگير كنم و درست از گلوگاه عبور كنم. من اين برداشت اشتباه را داشتم كه گويي لحظاتي كه يك مبارز در گلوگاه و دوراهي انتخاب قرار مي‌گيرد، نقاط منفردي در طول روز هستند و در بين آن‌ها او آسوده و بي نياز از انتخاب و جنگيدن با تمايلاتش است. سال‌ها طول كشيد تا به‌دوراني برسيم كه بفهمم همة لحظات من در اين گلوگاه‌ها مي‌گذرد. دوراني كه شاخص آن خواهر مجاهد مژگان پارسايي، فاتح كبير همة گلوگاه‌ها است و با همين شاخص هم بود كه توسط خواهرمريم براي همة مجاهدين الگو قرار داده شد و در اين سال‌ها نيز در همة صحنه‌ها حقانيت اين انتخاب را ثابت كرد.
اينكه فرد بتواند خودش را مستمراً در گلوگاه‌هاي مختلف ببيند، هنري است كه هر مجاهدي تلاش مي‌كند هر روز بيشتر آن‌را كسب كند. با اينكه اين اشراف، پيش شرط عبور از هر گلوگاهي است، اما عامل تعيين كننده تسلط فرد به‌خودش است. زيرا اگر من در آن نقطه به‌خودم مسلط باشم و بدانم كه كيستم و هدفم چيست، مي‌توانم با تمايلات و گرايشات خودبه‌خودي، كه تقريباً هميشه در جهت عكس منافع مبارزه و جمع عمل مي‌كند، بجنگم و راه درست را انتخاب كنم. اينجا جايي است كه فرد مي‌تواند به‌عنصر آگاهي و اراده‌اش اتكاء كند و با الگو قرار دادن «فاتح گلوگاه‌ها» و همچنين انگيزه‌اي كه از مبارزه با اسارت و تباهي و براي آزادي و رهايي مي‌گيرد، از گلوگاه عبور كند.
يك روز ديگر در نشست روزانة انتقادي بحث بر سر يكي ديگر از برادران بود كه من به‌فكر فرو رفتم. ديدم كه مجاهدين با انقلابشان به‌نقطه‌اي رسيده‌اند كه لحظات نهان درونشان را مي‌شكافند و در مقابل جمع بيرون مي‌ريزند تا بازهم خودشان را تطهير كنند. تطهير از هر رگه‌اي از عنصر خودبه‌خودگرايي، چرا كه خودبه‌خودگرايي ضد انتخاب آگاهانه است، يعني چيزي كه مجاهدخلق سمبل و مظهر آن است. هر وقت كه انساني در يك مسير خودبه‌خودي و خارج از اراده و اختيار خودش مي‌افتد، ديگر نمي‌تواند تعيين كننده و در نتيجه مسؤل باشد. انساني هم كه مسؤل نيست، ارزش‌هاي انساني در او بارز و شكوفا نمي‌شوند و در يك پروسه رفته رفته همة اين ارزش‌ها در او خواهند مرد. يك مرگ دروني كه ما در جامعة خودمان شاهد ابعاد وحشتناك آن هستيم. مرگي كه باعث ريخته شدن حرمت‌ها، از بين رفتن سنت‌ها و ريشه كن شدن ارزش‌ها مي‌شود و راه را براي رشد سرطاني ضدارزش‌ها باز مي‌كند و اضمحلال و مرگ تدريجي كل جامعه را به‌همراه مي‌آورد. پس تعجب آور نيست كه يك مجاهد خلق مشتاقانه به‌شكار اين لحظات رفته و آن‌ها را به‌بيرون خودش مي‌كشاند تا با كمك خواهران و برادرانش از گلوگاه‌ها درست عبور كند و خودش را در دنياي ارزش‌ها به‌جلو ببرد. و باز تعجب آور نيست كه مجاهد خلق، به‌سمبل حيات و سرزندگي و شادابي تبديل شده، زيرا كه در نهان و آشكار و در گلوگاه‌هاي مرگ و زندگي، هر لحظه زندگي و حيات پاكيزه را انتخاب مي‌كند.

مبارزة بي پايان

يكبار در آخرين سال‌هاي تحصيل در آمريكا در سخنراني پروفسور استفن‌هاوكينگ در دانشگاه ام.آي.تي. شركت كردم. او كه بزرگترين كيهان‌شناس معاصر است، بر اساس تئوري نسبيت عام و تحقيقات خودش در زمينة آنتروپي حفره‌هاي سياه، فرمولي به‌عنوان الگوي انبساط جهان تنظيم كرده بود كه بر اساس آن، بعد از آن‌كه نيروي جاذبه بر شتاب انبساط غلبه كرده و آن‌را به‌صفر مي‌رساند، جهان شروع به‌انقباض مي‌كند. يكي از موضوعاتي كه استاد در آن سخنراني مطرح كرد اين بود كه بر اثر اين انقباض، آنتروپي يا كهولت در جهان به‌جاي افزايش، شروع به‌كاهش خواهد كرد، يعني قانون دوم ترموديناميك، كه بر اساس آن آنتروپي سيستم‌هاي بسته با فرآيند بازگشت ناپذير دائماً رو به‌افزايش است، معكوس مي‌شود. تعدادي از شركت كنندگان در همين رابطه سؤالاتي مطرح كردند و استاد كه از اين سؤالات به‌جالب بودن اين موضوع براي شنوندگان پي برده بود، توضيح داد كه به‌نوعي سيستم‌ها و موجودات به‌جاي پير شدن، جوان خواهند شد و بعد به‌شوخي گفت كه مي‌دانم كه از اين ايده خيلي خوشتان مي‌آيد، اما متأسفانه براي ديدن آن بايد چند ميليارد سال صبر كنيد.
ايدة پير نشدن و جهان ضد آنتروپيك براي من‌هم خيلي جذاب بود و خيلي وقت‌ها به‌آن فكر مي‌كردم و سؤالات زيادي در مورد آن در ذهنم شكل مي‌گرفت. همان‌موقع هم مي‌دانستم كه بر اساس آخرين بحث‌هاي علمي، سيستم‌هايي كه فرايند برگشت ناپذير دارند (كه شامل تقريباً همة سيستم‌هاي طبيعي مي‌شود) اگر بتوانند با محيط خود تبادل انرژي كنند، تحت شرايط خاصي امكان اينرا دارند كه روند افزايش آنتروپي را به‌بيرون از خودشان منتقل كنند و به‌نوعي قانون دوم ترموديناميك را دور بزنند و به‌جاي رفتن به‌سمت افزايش كهولت و بي نظمي، نظم پذيرتر و قوي‌تر شوند. اما چطور چنين پديده‌اي مي‌توانست در كل جهان كه يك سيستم بسته تلقي مي‌شود اتفاق بيافتد؟ و از آن مهم‌تر، چنين پديده‌اي در مورد انسان چطور عمل مي‌كند؟ در آن زمان اين سؤالات تنها با فرضيات پيچيدة ذهني مانند معكوس شدن جهت پيكان زمان و يا تغيير انحناي فضا زمان مي‌توانست پاسخ داده شود. اما وقتي به‌واقعيات مي‌آمديم، برايم مسلم بود كه فرار از اين قانونمندي، كه از پايه‌اي‌ترين قوانين حاكم بر جهان مادي است، چه در ابعاد كوچك و چه در ابعاد بزرگ امكان‌پذير نيست. و اين همان چيزي است كه پروسة عبورم از انقلاب ايدئولوژيك خواهر مريم عكس آن‌را در دنياي انساني به‌من ثابت كرد.
در واقع براي هر پديده‌اي كه تابع گذشت زمان است، آنتروپي يا كهولت محصول افتادن در يك مسير خودبه‌خودي و جبري طبيعت، جامعه و يا تاريخ است. ‌آن‌چه كه انقلاب خواهر مريم به‌ما مي‌آموزد، اين است كه ما مي‌توانيم در دنياي انساني و با اتكاء به‌آگاهي و اراده مان، در تك تك لحظات با افتادن به‌دام گرايشات، تمايلات، غرايز و جريان‌هاي خودبه‌خودي كه نتيجة انتخاب آزادانه و آگاهانة ما نبوده و توسط عناصر ديگري به‌ما تحميل شده‌اند، مبارزه كنيم و مسيرمان را خودمان در جهت اهداف و آرمان‌هاي انساني برگزينيم. اين يك مبارزة بي پايان است، زيرا لحظه‌اي غفلت از آن فرد را دوباره در مسير خودبه‌خودي يعني حركت به‌سمت كهنه شدن و نيستي قرار مي‌دهد. مبارزه‌اي ضدآنتروپيك كه حاصل آن حتي در سخت‌ترين شرايط و تحت شديد‌ترين فشارها، سرزندگي، شادابي، سرشاري و احياي ارزش‌هاي انساني است. مبارزه‌اي كه هر مجاهد انقلاب كرده‌اي سمبل، پيشتاز و راهگشاي آن است.
شايد اگر عمه‌جان و آن استاد هم با انقلاب خواهر مريم آشنا مي‌شدند و محصول آن‌را در تك تك مجاهدين مي‌ديدند، حداقل براي يك دوره، مبهوت اعجاز آن مي‌شدند. اما شكي ندارم كه از آن پس هر وقت كه آن‌ها به‌سرزندگي و جهاني ضد آنتروپيك و عاري از مرگ مي‌انديشيدند، به‌جاي دوري از درگيري‌هاي روزمرة زندگي و يا جستجو در معادلات رياضي و چشم دوختن به‌آينده‌اي دست نيافتني، به‌مجاهدين و اين مبارزة بي پايانشان نگاه مي‌كردند و وقتي مي‌ديدند كه آن‌ها چگونه راه را براي ساير انسان‌ها باز مي‌كنند، در دلشان به‌خودشان مي‌گفتند: «آه، پس همه مي‌توانند چنين باشند».

جهانگير قائم مقام