۱۳۹۵ شهریور ۷, یکشنبه

ناهید همت آبادی :«دركجـاي جهـان» ايستـاده‌ايـم؟



تاریخ :28 اوت 2016

         ناهيد‌همت‌آبادي:«دركجـاي جهـان» ايستـاده‌ايـم؟

      درآن سر‌دنيا خورشيد غروب كرده، اما دراين سو، اژدهاي خشمناك و‌خفته در‌زمين، تازه دهان باز‌مي‌كند تا مذاب درون را موذيانه به‌بيرون سر‌ريز كند. باور نمي كردم آفتاب ازصبحِ‌گاه، خود را چنين بيدريغ نثار زمين كند. اما در فرصتي كوتاه كه «سلامي دوباره» كنم ـ‌نه به‌آفتاب‌ـ  به كسي كه از راه مي‌رسد و ديگر كسي كه از‌راه خواهد رسيد وكساني ديگر…، دست خورشيد را مي‌خوانم كه امروز چه‌نقشي بازي خواهد كرد، اما دستم نمي‌رسد به او تا مانعش شوم، اگرهم چشم درچشمش بدوزم، مي‌دانم شعله درچشمم مي‌اندازد و دنياي نيمه‌تاريكم را تماماً تار خواهد ساخت. پس تا‌بر‌افراشتن پرچمها بر‌بام دستها و‌رويش خيمه‌هاي سفيد برسطح سبز چمن، از‌دستش مي‌گريزم و به‌دامان دوست مي‌آويزم تا از روزگاري كه گذشت و روزهايي كه جاري خواهد شد، با او آن‌قدر سخن بگويم كه دلم تسكين يابد، اما نشخوار خاطرات به‌جاي آن‌كه دلم را سبك كند، حرمت لحظه‌هاي سكوت را مي‌شكند و اضطراب گنگ آيندهٌ مبهم را تشديد مي‌كند. هرم گرماي زمين گر‌گرفته هم ازپنجه‌هاي پا تا باريكترين مويرگهاي كاسه سر را سير مي‌كند و نفس را به‌شماره مي‌اندازد. دل‌نگران پدرها و مادران  خيلي پير هستم كه مبادا گرماي سخت و شرجي را تاب نياورند، اما عكس شهيدانشان را‌برافراشته در‌دست نگاهداشته واستوار ايستاده‌اند. جرعه‌هاي بيدريغ آب قبل ازآن‌كه گلوي تشنه را نوازش دهد و جگرهاي سوخته را خنك سازد، در‌دهان تبخير مي‌شود و فقط لبان ‌و ‌زبان را مرطوب مي‌سازد. بي‌اختيار حماسهٌ صحراي كربلا و افسانه‌هاي شور‌انگيز اما دلخراش آن تشنه‌لبان ـ‌كه هنوز هم باور نمي‌كنم كسي جز مادر‌بزرگ خالق آنها باشد‌ـ به‌خصوص وقتي كه روز عاشورا مصادف باچلهٌ سوزان تابستان تهران بود، برايم تداعي مي‌شود. كسي در بالاي صحنه مي‌خروشد: «خاتمهٌ حكومت آخوندي،  با‌ارتش آزاديبخش ملي». پژواك صدا تمام فضا و لابد تا سر‌دركاخ كنگره‌ها را هم مي‌پوشاند و هزاران هزار گلوي گر‌گرفته از هرم زمين كه همين واژه‌ها را با شورافزوده تكرار مي‌كنند، شوق ديدار«بيقراران سبزپوش» قرارگاههاي رسته درخاك تفتهٌ سرزمين ميزبان در‌دلم زنده مي‌شود. دراين گوشهٌ جهان كه من اينك بر‌سطح محقري از‌خاك پهناور آن ايستاده‌ام، شدت حرارت خورشيد، همسان گرماي سوزان آن كوير گداختهٌ ميهمان‌نوازاست و تنها يك‌تفاوت جزيي! اين دونقطهٌ جغرافي، با فرسنگها فاصله را، از‌هم متمايز مي‌سازد واين‌كه مردم گرسنه وتشنه «ميان دونهر» و در‌كنار«باغهاي آويخته» بايد بار كهولت خدايان چندين هزارساله  و بار فرهنگي اسطوره‌هاي جهاني را پيوسته زير سوزش آفتاب و بمب، برشانه‌هاي تكيده خود حمل كنند تا مردم ساده دل اين قاره سير و‌غول‌آسا درساعات ملال و خستگي روزانه، با‌افسانه‌هاي دلپذير غروب خدايان و مرگ رويين‌تنان و سوگواري مردمان صاحب‌عزا، سرگرم شوند. «ثقل زمين كجاست؟» و ما…؟!  نمي‌دانم هر‌شرقي غمگين ديگري  هم اگراين‌جا بود، احساس حقارت مي‌كرد يا‌نفرت، يا مثل من دلش آتش مي‌گرفت و داد مي‌كشيد كه…
كه چه؟ ازخودتان بپرسيد كه امروز هزاران‌هزار اين‌جا گرد‌آمده‌ايد و ساعتهاي طولاني با‌چهره‌هاي برافروخته و حنجره‌هاي ورم‌كرده فرياد سرداده‌ايد تا صداي خود را به‌گوش جهانيان و جهانگيران  برسانيد و به‌جوكيان ني‌نواز؟! بگوييد كه رقص هيچ مار‌هفت‌خط عمامه‌دار هرگز شما را افسون نكرده و نخواهد كرد و در‌نهايت با ياري شما و رزم شيردلان ويلان، همهٌ افعي‌هاي آدمخوار در‌ايران سر به‌نيست خواهند شد. من هم مثل شما. تازه من كه دراين آفتاب والتهاب، لحظه‌ها و حنجره را هم ازدست داده‌ام  و اگر دست مهربان دوستي مرا به‌زحمت از ميان جمعيت بيرون نمي‌كشيد تا‌بر‌صورت آماس‌كرده‌ام مرهم بگذارد و قطره‌هاي جاري و ناشي از سوزش چشم را پاك كند ومكعب‌هاي كوچك يخ را …و ساعتي ديگر دست مهربان ديگري… اما فقط صورت سوختهٌ ملتهب كمي تسكين مي‌يابد وگرنه جرعه‌هاي بيدريغ آب، حنجرهٌ خشك ورم كرده را حتي اندكي هم آرام نمي‌كند. مي‌خواهم مانند خلق و ياران، آتشفشان خشم  و كين انقلابي را نسبت به‌دستار‌بر‌سران دريده خونخوار و احساس وغرور را نسبت به‌سرداران از مصدق تا مسعود و خيل دليران آزادي‌ستان، ازته دل فرياد كنم اما آفتاب، تارهاي صوتي را بيش از‌آن‌چه تصور مي‌كردم، سوزانده است. شعارهاي بي‌امان و پرخروش جمعيت را فقط مي‌توان به‌زمزمه آواز‌كرد: «تنها ره رهايي راه مجاهدين است، جنگ مسلحانه پايان اين رژيم است». و شگفت از‌اين مجاهدين. به‌خصوص زنان مجاهد. عين يك‌لايهٌ نازك بلور مي‌مانند كه دور آن‌را آهن گرفته باشند. بي‌اعتنا به‌جهنم جاري، از صبح زود، سراسر صحنه گستردهٌ تظاهرات و صفوف طولاني راهپيمايان را «به‌راه» انداخته‌اند و انگار‌نه‌انگار كه چه روزهاي كار‌سخت و شبهاي بي‌خوابي را پشت سر‌نهاده‌اند. ايمان و عمل طاقت‌فرساي اين جماعت بي‌همتا براي نيل به‌آرمان و آزادي و از«من»‌گذشتنهاي بي‌چشمداشت و دائم آنان، بيشتر به زندگي قديسان نمونه و انگشت‌شمار مي‌ماند. ازصبح تا‌به‌حال هم هركس بمن مي‌رسد همين حرف را مي‌زند، بعد از‌خودمان مي‌پرسيم، راستي سرنوشت ما در‌فقدان احتمالي چنين مقاومتي چه بود و ما امروز…؟!

 مرور فتنهٌ شيخ شياد از دو‌سال پيش تا همين اواخر و‌حتي نبش‌قبركردن وطن‌فروشان 28مردادي براي تقويت او و خوشرقصي پاسداران عمامه‌دار و بي‌عمامهٌ سياسي براي حمايت ازاين جاني و‌بر‌پا‌كردن انواع آبشخورها براي تغذيهٌ شاگرد خلف بهشتي و متقابلاً خنثي‌كردن اين فتنه و توهم تمدن‌گرايي آخوند وحشي خونخوار و هزاران دسيسه و دجاليت ديگر به‌وسيلهٌ مقاومت سرفراز ايران، نشان بار‌وري حتمي و نهايي نهال آزادي است، كه طي سالهاي سخت و‌طولاني مبارزه، باخون دل آبياري و به‌درخت تناور و سايه‌گستر امروز تبديل شده‌است، تاآن‌جا كه امروز … خلق قهرمان تنها با‌اميد و‌ايمان به‌همين جنبش مقاومت سراسري و‌بازوي استوار و پراقتدار آن، ارتش آزاديبخش ملي و با‌دلگرمي و الهام ازعمليات دلاورانهٌ مجاهدين در‌داخل ايران است كه  بپا‌مي‌خيزد و‌با‌قيام قهرمانانهٌ خود افسون مار هفت‌خط خطرناك و پرورش‌دهندگان او را خنثي و ملاي نابكار را وامي‌دارد تا دست خون آلود خود را روكند و حرف دل پليد را در همسويي با «ولايت سفها» بالا بياورد و حاميــان و پاســـداران ســـياسي را سرخورده و رسوا كند. راستي كه اگراين جنبش بي‌نظير و رهبري پاكـــباز آن نبـــود، امــروز ما «دركجاي جهان» ايستاده بوديم؟