۱۳۹۵ شهریور ۹, سه‌شنبه

حامد یازرلو : روایتی دیگر از قتل عام ها ، اهواز :«،دفنشان کردند، غافل از اینکه آنها بذر بودند.»











انتشار : 30 اوت 2016

حامد یازرلو  ،روایتی دیگر از قتل عام ها ، اهواز   «دفنشان کردند، غافل از اینکه آنها بذر بودند.
زمان:ظهر یک روز پاییزی در بیست و هشت سال پیش.
مکان: اهواز، شهرک دانشگاه
از مدرسه برمی گشتم. هفت سالم بود. از سرویس مدرسه پیاده شدم. خانه درش باز بود. از دری که به آشپزخانه باز می شد وارد شدم. هیچکس نبود. در اتاقهای دیگر هم هیچکس نبود. عجیب بود. سکوتِ خانه وحشتم را دو چندان کرد. وضعیت غیرعادی بود. درِ آخرین اتاق را که باز کردم، همه آنجا بودند. آرام می گریستند. آرام تر از همیشه.طبق آخرین اطلاع، خاله فریبا در زندان اوین بود. ملاقاتها از قبل ازعید نوروز قطع شده بود. در یکی از آخرین ملاقاتها، خاله فریبا به مامان هما (مادر بزرگم) گفته بود که «ما از اینجا زنده بیرون نمیایم. این رو مطمئن باشید» و در آخرین ملاقات به بهانه ی تعریف کردن خوابی که چند شب قبل دیده بود، گوشی را دست مامان هما داده بود که چه اتفاقاتی احتمالا در شرف وقوع است. گفته بود که در خواب دیده دایی هودِ شهید از سوی دیگرِ رودخانه، گل سرخی به سویش می آورد و وقتی که خاله گل سرخ را می گیرد، دایی او را به آن سوی رودخانه می کشد. ای کاش می گفت چه چیزهایی به چشم دیده که برای ما چنین پیامی فرستاد.مامان هما و بابا ممد (پدر بزرگم) که بعد از ماهها بی خبریِ محض، در یکی از روزهای پاییز به امیدِ ملاقات با خاله فریبا به زندان اوین رفته بودند، حالا از تهران به اهواز برگشته بودند، با یک ساک. می گفتند وقتی که به درِ سالن ملاقات رسیده بودند، با دیدن شیون خانواده های دیگر متوجه می شوند که چه خبر وحشتناکی در انتظارشان است. پاسدارها بابا ممد را به داخل قسمت خودشان صدا می کنند. بابا ممد می رود و با ساک خاله فریبا، که چیزی به پایان حبسش نمانده بود، بر می گردد. بعدها مامان هما می گفت در همان لحظاتِ شوک، صحنه دیگری را می بیند که غم خودش را برای چند لحظه فراموش می کند. مادری با در دست داشتن شش ساک از در بیرون آمده بود.دژخیمانی که خاله فریبا را در سن بیست و پنج سالگی یا همین حدودها بعد از گذراندن پنج سال حبس حلق آویز کرده بودند... ای وای از سنگینی دلهایشان! ... تکرار می کنم. دژخیمانی که خاله فریبا را در سن بیست و پنج سالگی یا همین حدودها، بعد از گذراندن پنج سال حبس، حلق آویز کرده بودند، هنگامی که ساکش را به پدر بزرگم می دادند گفته بودند اگرمراسم بگیرید یا صدایتان از خانه بیرون بیاید با شما همان می کنیم که با دخترتان کردیم. اگر کسی روایتی سراغ دارد که یزید بن معاویه به بازماندگان عاشورا چنین حرفی زده باشد و چنین تهدیدی کرده باشد لطفا با من در میان بگذارد!حالا اهل خانه همه آرام می گریستند. بار اول نبود. هفت سال بود که «لباس سیاه» جزء لاینفک مفهوم «مادر» بود. شاید وقتی که در را باز کردم غافلگیر شده بودند. شاید خواستند از موضوع چیزی نفهمم و وضعیت را عادی جلوه دهند. نمیشد. هیچکس چیزی نمی گفت. گریه ها که کمتر شد، مامان هما بریده بریده گفت:«حامد دیگه بزرگ شده. میدونه که دیگه خاله فریبا نداره.»پذیرفتن اینکه «دیگه خاله فریبا ندارم»، حالا هر چقدر هم که بزرگ شده باشم، به همین سادگی ها نبود! این بار، این من بودم که می خواستم وضعیت را عادی جلوه دهم. نمیشد. از اتاق بیرون زدم و در خلوت گوشه ی حیاط ترکیدم. «من دیگه خاله فریبا نداشتم.»از همان زمان ها تا امروز، برای زنده نگه داشتن شعله ای که خاله فریبا و هزارن «فخر ایران و ایرانیِ» دیگر با «نه» گفتن به «هیئت مرگ» و خندیدن به هیبت مرگ در دلمان افروختند، بر سر این حاصلخیزترین جلگه ی ایران، «خاوران»، با هرکس که دل در گرو آرمان آزادی دارد، میثاق بسته ایم. اگرچه نشانی از مزارش حتی تا به امروز نداریم، اما تا زنده ایم نقشش بر لوح دل وجانمان، و به عدالت سپردن اشرارِ مسببِ این جنایت هولناک آرزویمان است. اصل بقاء شصت و هفت می گوید: «شقاوت پیشگان شصت و هفت نه فراموش می شوند و نه بخشیده. بلکه رسواییِ تبهکاریشان از نسلی به نسل دیگر منتقل می گردد.» بغض گلوگیر بیست و هشت ساله ی شصت وهفت، بالاخره یک جایی خواهد ترکید. بیاید آن مبارک روزی که مادران سیاهپوش، داغدارانِ زیبا ترین فرزندان آفتاب و باد، از سجاده ها سر برگیرند!